🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
به سمت اشبیلیه راه افتادیم. شهر آرام به نظر میرسید. هنوز اخبار شکست، به گوش همه نرسیده بود تا اینکه زخمیهای سپاه به سواد شهر رسیدند و از میان ایشان، تنها اهالي اشبيليه وارد شهر شدند. مابقی پراکندند و هر کسی به سوی دیار خود رفت. مغربی ها سوار بر کشتی، جسدِ خلیفه را آوردند. غُبارِ ترس و نگرانی در شهر پیچید. موحدین در اعلام نام خلیفهی جدید تأخیر میکردند. والیان چهار شهر که فرزندان خلیفهی شهید بودند برای تشییع جنازه به مغرب رفتند و اندلس بی سپاه ماند، معلق و بیخلیفه. ترس ... ترسی که دشمن بود، ترسی که غارت میکرد. جای خالی خلیفه، وزیران دربار را میترساند. پس به نگهبانان فرمان دادند دروازههای شهر را ببندند. تنها برای دو ساعت، در روز، حوالی ظهر، آن هم زیر نظر سربازان زُیده ، دروازه ها باز و سپس بسته میشد تا فردا همان ساعت. تعداد کاروانهایی که میان اشبیلیه و قرطبه رفت و آمد میکردند به شدت کاهش یافت. ساخت و سازهایی که خلیفه آغاز کرده بود همه متوقف شد و بنّایان، نجّاران و گچ کاران، شهر را به مقصد مغرب ترک کردند.
حال پدر، شبیه حالی بود که زمان محاصرهی مرسیه توسط سپاه موحدین، داشت. نگرانی آمیخته با خشم و تندخویی. تنها میخورد و تنها میخُفت. ساعت های دراز، در باغ قدم میزد بیکه سخنی بگوید. سلوم که فراموش کرده بود هیزم بخرد از این خشم، یک پس گردنی نصیبش شد. پدر، بیدلیل، یکی از دختران همسایه را از آمدن نزد خواهرم منع کرد و او را از دم در، به خانهاش برگرداند. دُرّه پریشان بود. در پدرم، احوالاتی میدید که قبلاً تجربه نکرده بود. مادرم چیزی نمیپرسید زیرا میدانست هر پرسشی میتواند او را عصبانیتر کند. همه تقریباً میدانستیم چگونه باید از او دوری کنیم! کم کم گوشه نشین و افسرده شد و تمام روزهایش به چُرتهای پراکنده میگذشت.
موحدين بالاخره يعقوب، یکی از پسران خلیفهی قبلی را به عنوان خلیفهی جدید انتخاب کردند و برادرش ابو اسحاق هم والي اشبیلیه شد. به محض ورود والي جدید، صدای جارچیها در خیابانها و محلات طنین انداز شد که:
"ای مردم به هوش باشید که شراب، نجس و شیطانی است. پس هرچه خمره دارید بشکنید. هر که شراب داشته باشد کُشته خواهد شد. ترانه خوانی و مطربی شیطانی است و ساز از آلات و ادوات ابلیس است. هرکس مطربی کند حبس خواهد شد. لباس ابریشمین و طلا و نقره بر مردان حرام است و هر کس بپوشد، از او مصادره خواهد گشت و در میدان شهر، یکصد تازیانه خواهد خورد...».
سربازان، بلافاصله پس از اعلام جارچیان، برای اجرای دستور، اقدام کردند. مردم، شبانه، شراب هایشان را در جویها ریختند تا جایی که بوی گسِ آن تمام شهر را برداشت. نوازندگان و خوانندگان و رقاصان، گریختند و هر کدام، در روستاها و مزارع اطراف اشبیلیه به پَستویی خزید. قیمتِ ابریشم سقوط کرد. پارچه فروشان و تاجران به خاک سیاه نشستند. ناگزیر لباسهای ابریشمی مردانه را شکافتند و از آنها لباس زنانه دوختند. پدرم که اغلب اوقات، لباس ابريشمين خلعتي خليفهى فقید را میپوشید، به تبعیت از فرمانِ خلیفهی نورسیده، آن را به خیاطی در بازار سپرد تا بشکافَد و برای خواهرانم شال بدوزد. انگشتری های طلایش را هم آب کرد و به طلاساز داد تا برای مادرم و دُرّه انگشتریهای جدید بسازد. دیگر با لباسی کم زینت، فروتنانه و به اقتضای وضع تازه به دربار میرفت.
روزی پدر مرا فرا خواند. در باغ نشسته بود و انتظار مرا میکشید. چینهای همیشه نگران پیشانیاش عمیق تر شده بودند .رفتم. برگهای در دست داشت نوشته و نیم سفید.
_محیی! بنشین محيى! ... بنشين ...!
نشستم و نمیدانستم از من چه میخواهد. زیرچشمی نگاهی به برگه انداختم. نام چند کتاب در آن نوشته شده بود. نام کتابها را یک بار با دقت از بالا تا پایین برایم خواند و بعد پرسید:
- خُب ؟! ... بعد ؟!
_بعد چه پدر؟
_بعد اینکه بگو جز اینها که خواندم، دیگر چه کتابهایی را در مسجد جامع تدریس میکنند!
_همهاش را بگویم؟ مگر میشود؟! صدها کتاب است!
_بسیار خب ... بسیار خب ... یاوه نباف! ... فقط نام کتابهای مذهب مالکی رابگو.
نام کتابهایی را که میدانستم در مذهب مالکی است باز گفتم. نام هر کتابی را که تا کنون نشنیده بود، پس از نوشتن، چند بار برای خود تکرار میکرد و سپس از نام و نشان شیخی که مُدَرس آن بود میپرسید.
_پدر این کارها برای چیست؟!
_...خلیفه دستور داده دیگر به فقه مالکی عمل نشود.
_چرا....؟
_چرایی را نمیدانم پسرجان! چند روز پیش، چنین دستوری آمده. خلیفه فرمان داده که مالکیه به ظاهر به بدل و از مناظرات اهل کلام جلوگیری شود.
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_صفحه ۱۲۶ تا ۱۲۹
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
به سمت اشبیلیه راه افتادیم. شهر آرام به نظر میرسید. هنوز اخبار شکست، به گوش همه نرسیده بود تا اینکه زخمیهای سپاه به سواد شهر رسیدند و از میان ایشان، تنها اهالي اشبيليه وارد شهر شدند. مابقی پراکندند و هر کسی به سوی دیار خود رفت. مغربی ها سوار بر کشتی، جسدِ خلیفه را آوردند. غُبارِ ترس و نگرانی در شهر پیچید. موحدین در اعلام نام خلیفهی جدید تأخیر میکردند. والیان چهار شهر که فرزندان خلیفهی شهید بودند برای تشییع جنازه به مغرب رفتند و اندلس بی سپاه ماند، معلق و بیخلیفه. ترس ... ترسی که دشمن بود، ترسی که غارت میکرد. جای خالی خلیفه، وزیران دربار را میترساند. پس به نگهبانان فرمان دادند دروازههای شهر را ببندند. تنها برای دو ساعت، در روز، حوالی ظهر، آن هم زیر نظر سربازان زُیده ، دروازه ها باز و سپس بسته میشد تا فردا همان ساعت. تعداد کاروانهایی که میان اشبیلیه و قرطبه رفت و آمد میکردند به شدت کاهش یافت. ساخت و سازهایی که خلیفه آغاز کرده بود همه متوقف شد و بنّایان، نجّاران و گچ کاران، شهر را به مقصد مغرب ترک کردند.
حال پدر، شبیه حالی بود که زمان محاصرهی مرسیه توسط سپاه موحدین، داشت. نگرانی آمیخته با خشم و تندخویی. تنها میخورد و تنها میخُفت. ساعت های دراز، در باغ قدم میزد بیکه سخنی بگوید. سلوم که فراموش کرده بود هیزم بخرد از این خشم، یک پس گردنی نصیبش شد. پدر، بیدلیل، یکی از دختران همسایه را از آمدن نزد خواهرم منع کرد و او را از دم در، به خانهاش برگرداند. دُرّه پریشان بود. در پدرم، احوالاتی میدید که قبلاً تجربه نکرده بود. مادرم چیزی نمیپرسید زیرا میدانست هر پرسشی میتواند او را عصبانیتر کند. همه تقریباً میدانستیم چگونه باید از او دوری کنیم! کم کم گوشه نشین و افسرده شد و تمام روزهایش به چُرتهای پراکنده میگذشت.
موحدين بالاخره يعقوب، یکی از پسران خلیفهی قبلی را به عنوان خلیفهی جدید انتخاب کردند و برادرش ابو اسحاق هم والي اشبیلیه شد. به محض ورود والي جدید، صدای جارچیها در خیابانها و محلات طنین انداز شد که:
"ای مردم به هوش باشید که شراب، نجس و شیطانی است. پس هرچه خمره دارید بشکنید. هر که شراب داشته باشد کُشته خواهد شد. ترانه خوانی و مطربی شیطانی است و ساز از آلات و ادوات ابلیس است. هرکس مطربی کند حبس خواهد شد. لباس ابریشمین و طلا و نقره بر مردان حرام است و هر کس بپوشد، از او مصادره خواهد گشت و در میدان شهر، یکصد تازیانه خواهد خورد...».
سربازان، بلافاصله پس از اعلام جارچیان، برای اجرای دستور، اقدام کردند. مردم، شبانه، شراب هایشان را در جویها ریختند تا جایی که بوی گسِ آن تمام شهر را برداشت. نوازندگان و خوانندگان و رقاصان، گریختند و هر کدام، در روستاها و مزارع اطراف اشبیلیه به پَستویی خزید. قیمتِ ابریشم سقوط کرد. پارچه فروشان و تاجران به خاک سیاه نشستند. ناگزیر لباسهای ابریشمی مردانه را شکافتند و از آنها لباس زنانه دوختند. پدرم که اغلب اوقات، لباس ابريشمين خلعتي خليفهى فقید را میپوشید، به تبعیت از فرمانِ خلیفهی نورسیده، آن را به خیاطی در بازار سپرد تا بشکافَد و برای خواهرانم شال بدوزد. انگشتری های طلایش را هم آب کرد و به طلاساز داد تا برای مادرم و دُرّه انگشتریهای جدید بسازد. دیگر با لباسی کم زینت، فروتنانه و به اقتضای وضع تازه به دربار میرفت.
روزی پدر مرا فرا خواند. در باغ نشسته بود و انتظار مرا میکشید. چینهای همیشه نگران پیشانیاش عمیق تر شده بودند .رفتم. برگهای در دست داشت نوشته و نیم سفید.
_محیی! بنشین محيى! ... بنشين ...!
نشستم و نمیدانستم از من چه میخواهد. زیرچشمی نگاهی به برگه انداختم. نام چند کتاب در آن نوشته شده بود. نام کتابها را یک بار با دقت از بالا تا پایین برایم خواند و بعد پرسید:
- خُب ؟! ... بعد ؟!
_بعد چه پدر؟
_بعد اینکه بگو جز اینها که خواندم، دیگر چه کتابهایی را در مسجد جامع تدریس میکنند!
_همهاش را بگویم؟ مگر میشود؟! صدها کتاب است!
_بسیار خب ... بسیار خب ... یاوه نباف! ... فقط نام کتابهای مذهب مالکی رابگو.
نام کتابهایی را که میدانستم در مذهب مالکی است باز گفتم. نام هر کتابی را که تا کنون نشنیده بود، پس از نوشتن، چند بار برای خود تکرار میکرد و سپس از نام و نشان شیخی که مُدَرس آن بود میپرسید.
_پدر این کارها برای چیست؟!
_...خلیفه دستور داده دیگر به فقه مالکی عمل نشود.
_چرا....؟
_چرایی را نمیدانم پسرجان! چند روز پیش، چنین دستوری آمده. خلیفه فرمان داده که مالکیه به ظاهر به بدل و از مناظرات اهل کلام جلوگیری شود.
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_صفحه ۱۲۶ تا ۱۲۹
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان