مولوی و عرفان


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


مثنوی،فیه مافیه،دیوان شمس، سخنرانی اساتید، معرفی عرفان ها
ادمین
@MolaviAdmin
کانال
@MolaviPoet
.
لینک ابتدا کانال
t.me/molavipoet/1
.
اینستاگرام
Molavipoet
.
خیریه کانال
@hayatmolavi

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _4


💬حافظ و گمشده‌های گرانبها
( شرح بیت: روزی تفقدی کن درویش بینوا را)

🎙 دکتر ناصر مهدوی

حجم :1,2MB

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _4


💬حافظ و گمشده‌های گرانبها
( شرح بیت: روزی تفقدی کن درویش بینوا را)

🎙 دکتر ناصر مهدوی

حجم :21,7MB

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا

این علاقه مولانا حسام‌الدین را در نزد مریدان محبوب و مورد تکریم می‌کرد. آنها هر روز بیش از پیش مجذوب و مفتون او می‌شدند. اورا، به حکم آنچه مولانا درباره‌اش می‌گفت، به چشم یک انسان الهی می‌نگریستند، به حکم او تسلیم می‌شدند و احوال و اطوار او را تقلید یا تبعیت می‌کردند. در واقع مولانا هم در حق حسام‌الدین علاقه‌یی می‌ورزید که نظیر آن را در گذشته نسبت به هیچیک از خُلفا و محبوبان دیگر خویش نشان نداده بود. سلوک وی با او چنان بود که گمان می‌رفت مگر او شیخ راه است و مولانا مرید اوست. قصه خانقاه ضیاءالدین نمونه‌یی از این عشق و اخلاص مولانا را در حق این مرید و محبوب خود نشان می‌دهد. در آن روز مولانا همراه با کسانی که با مراسم و تشریفات خاص حسام الدین را به آن خانقاه اخیان می‌بردند به راه افتاد و با تواضعی که فقط از جانب او و به خاطر عشقی که او به حسام الدین داشت نزد دکه داران و عابران کوی و برزن به تظاهر تعبیر نشد سجاده حسام الدین را بر دوش گرفت و پیاده در بین یاران و اخیان وی به آن خانقاه برد و حتی مدعیان، از جمله اخی احمد نام را که آن روز در اظهار مخالفت با شیخ به شیوۀ رایج در نزد اخی‌های سیفی و رندان شهر به خشونت دست زدند به سکوت واداشت و در مکتوبی که روزهای بعد به وزیر وقت فرستاد از وی درخواست تا در مقابل " اخلال بعضی قاصران" از حسام الدین حمایت کند و خود او در این مورد و در هیچ مورد دیگر از حمایت او کوتاه نیامد.
حسام الدین هم که محو و مستغرق مولانا بود در تدبیر احوال و امور یاران و مریدان مولانا از هیچ دقیقه یی غافل نبود. با آنکه قسمتی از اوقاتش هم در این ایام صرف کار "اخیان" و از جمله امور خانقاه ضیاء الدین بود، در رفع گرفتاری‌های یاران چنان با دقت و دلسوزی اهتمام داشت که مولانا می‌توانست روزها و هفته ها، بدون آنکه تقاضا و ابرام یاران اوقات وی را مشوش دارد، مستغرق احوال و مراقب خواطر خویش باشد. در تمام این اوقات مجالس مثنوی بر پا می‌شد و نظم آن دفتر به دفتر به تشویق و اصرار حسام الدین ادامه داشت، مجالس سماع در خانه حسام الدین یا در مدرسه و حتی در خانه یاران و اکابر وقت منعقد می‌شد و در ضمن حال‌ها که می‌رفت و مولانا غزلها و ترانه ها می‌سرود، مجالس شخصی روزانه تشکیل می‌شد و از مذاکرات آنها، چنانکه از ایام صحبت صلاح الدین معمول بود، سخنان مولانا ضبط و تحریر می‌شد و مجموعه آنچه را بعدها كتاب فيه ما فيه خوانده شد به وجود می‌آورد. در تدارک این مجالس و در ضبط و تحریر مثنوی و غزلیات و گفتار روزانه مولانا حسام الدین نظارت داشت و تحریر و تدوین اقوال مولانا به وسیله او انجام می‌شد. حتى مكتوبات شخصی مولانا را نیز غالباً به خط خویش و از املای مولانا می‌نوشت و نزد کسانی که مخاطب مكتوبات بودند ارسال می‌کرد.
عشق حسام الدین در حق مولانا تا حدی بود که یک بار از وی اجازه خواست تا مذهب شافعی را هم که مذهب پدرانش بود رها کند و به تبعیت از مولانا، در فروع احکام مذهب حنفی را که مولانا و پدرانش در خراسان و ماوراء النهر بر آن رفته بودند پیش گیرد اما مولانا، که به «اصول اصول اصول دین» می‌اندیشید، بدین تبدیل مذهب که در باب فروع فروع فروع بود رضا نداد و با الزام عشق و تسلیم او را از این کار بازداشت. درست است که مولانا با وجود ترک درس و مدرسه، فقیه و مفتی حنفی بود اما در آنچه به فروع احکام ارتباط نداشت خود را در محدوده ادراک بوحنیفه و شافعی متوقف نمی‌یافت. و سر به تعلیم آنها فرود نمی‌آورد. مذهب وی مذهب عشق بود که حسام‌الدین نیز همان را می‌ورزید، و آنجا که عشق سالک را از مقامات تبتل تا فنا پیش می‌راند و در وی شور و سوز و درد می‌افزود - بوحنیفه و شافعی درسی نکرد.
حسام الدین را مولانا ظاهراً از چندی قبل از ورود شمس به قونیه (٦٤٢) می‌شناخت. در آن هنگام وی جوان نورسیده‌یی بود که وفات پدرش اخی ترک او را در نزد مریدان وارث مقام وی ساخته بود. اما او از همان ایام پدر و شاید هم مثل او در جرگه مریدان مولانا در آمده بود. در ماجرای شمس با یاران خویش همدل و غمگسار مولانا باقی مانده بود. در عهد خلافت صلاح‌الدین آنچه را از خانه و اثاث و ملک و باغ و خدمتکار درم خرید از پدر به ارث یافته بود طی سال‌های دوستی و ارادت در راه مولانا در باخته بود. مولانا ایثار او را در حق خویش به ایثار صدیق خلیفه در حق رسول خدا مانند یافته بود و او را به همین معنی "صدیق بن صدیق" خوانده بود. به خاطر همین عشق صادقانه بود که حسام‌الدین تا پایان عمر مولانا، در مدت ده سالی خلیفۀ او، محبوب او، مرید خالص او بود.



📗 پله‌پله تا ملاقات خدا درباره زندگی، و اندیشه مولانا جلال‌الدین رومی _ صفحه ۲۱۹ تا ۲۲۱
✍ عبدالحسین زرکوب


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet


به این باور رسیده ام که چیزی را نمی‌توانی جبران کنی و دوباره درست بگذاری اش سرجایش.
حفره های زندگی ات همیشگی هستند.
تو باید در اطرافش رشد کنی؛ مثل ریشه های درخت که از اطراف سیمان بیرون می زنند؛ باید خودت را از لا به لای شیارها بیرون بکشی.


📗دختری در قطار

✍️ پائولا هاوکینز


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _73


📗 اسطرلاب حق
  صفحه 209

✍ دکتر محمد علی موحد

🎙 افسانه افشار

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی (2)


💬 سخن عشق

🎙 دکتر عبدالحمید ضیایی

حجم:10,5MB

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی (2)


💬 سخن عشق

🎙 دکتر عبدالحمید ضیایی

حجم:77,1MB

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet

لینک جلسه قبل 👈 اینجا

شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارمتفسير أَوْجَسَ في نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسَى...


(۱۶۸۰) زر همی گوید: بلی ای خواجه تاش*
ليك می‌آید مِحَک آماده باش

طلا ناب(=صالحان) می‌گوید ای رفیق (=ظاهر ساز) تو درست می‌گویی، اما آماده باش که محک از راه می‌رسد.
*خواجه تاش: اینجا رفیق


(۱۶۸۱) مرگِ تن هدیه ست بر اصحابِ راز
زرِ خالص را چه نقصان ست گاز*؟

مرگ جسمانی برای اگاهان اسرار الهی مثل هدیه است (تُحفَةُ الْمُؤْمِنِ الْمَوْتُ". «ارمغان مؤمن، مرگ است.»)، مثلا طلای خالص از قیچی چه آسیبی می‌بیند؟
*گاز : قیچی


(۱۶۸۲) قلب اگر در خویش آخِربین بُدی
آن سیَه كآخِر شد او، اوّل شدی

طلای تقلبی( نااهلان) اگر به عاقبت خود می‌اندیشیدند، بجای رسوای در آخر کار در ابتدا متوجه ضعف و سیاهی راه می‌شدند و قدم بر نمی داشتند.


(۱۶۸۳)چون شدی اوّل سیه اندر لِقا
دُور بودی از نِفاق و از شَقا*

وقتی از ابتدا ضعف و تاریکی درون خود را می‌دید از تفرقه پراکنی و بدبختی دور می ماند.
*شِقا: بدبختی


(۱۶۸۴) کیمیای فضل را طالب بُدى
عقل او بر زَرق او، غالب بُدى

اگر اکسیر آگاهی و بخشش الهی را خواستار بود، عقل او بر نیرنگ و دورویی غلبه می‌کرد.


(۱۶۸۵) چون شکسته دل شدی از حال خویش
جابِر اشکستگان دیدی به پیش

وقتی از تیرگی درونش دل شکسته می‌شد، شکسته بند حقیقی جهان را پیش خود می‌دید
جابر:جبر کننده (= ترمیم کردن استخوان شکسته) شکسته بند از اسماء خداوند.


(۱۶۸۶) عاقبت را دید و او اِشکسته شد
از شکسته بند در دَم بسته شد


عاقبت کار خود را دید و دل شکسته شد و شکسته بند عالم( خداوند رحمان) به قلب او فوراً آرامش داد.


(۱۶۸۷) فضل، مس‌ها* را سویِ اِکسیر راند
آن زراندود* از کَرَم محروم ماند

فضل و آگاهی الهی، گناهکاران را به سوی کیمیای طلا شدن هدایت می‌کند تا به طلا تبدیل شوند، اما ریاکاران از بخش الهی محروم می‌ماند
*مس‌ها: گناهکاران
*زراندود: ریاکار، ظاهر ساز


(۱۶۸۸) ای زراندوده مکن دعوی، ببین
که نمانَد مُشتريت أَعْمَى* چنين

ای ریاکار ظاهر ساز ادعای بیهوده نکن و دقت داشته باش که طالبان تو برای همیشه کور و ناآگاه نمی‌ماند.
*اَعمی: کور


(۱۶۸۹) نور محشر، چشمشان بینا کند
چشم بندیِ تو را رُسوا کند

نور روز قیامت چشم آنان را بینا و افسونگری تو را فاش و رسوا می‌کند.


(۱۶۹۰) بنگر آنها را که آخِر دیده‌اند
حسرتِ جان‌ها و رَشکِ دیده‌اند

به آنهایی نگاه کن که فرجام کارها را می‌بینند و باعث حسرت دل‌ها و حسادت مردم‌اند.


(۱۶۹۱) بنگر آن‌ها را که حالی دیده‌اند
سِرِ فاسد، ز اصلِ سَر ببریده‌اند

به کسانی بنگر که زمان حال را می‌بینند و از اصل خود بریده‌اند و باطن خود را فاسد و تباه کرده‌اند.


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _3


💬حافظ و گمشده‌های گرانبها
( شرح بیت: روزی تفقدی کن درویش بینوا را)

🎙 دکتر ناصر مهدوی

حجم :1,5MB

🆔 MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _3


💬حافظ و گمشده‌های گرانبها
( شرح بیت: روزی تفقدی کن درویش بینوا را)

🎙 دکتر ناصر مهدوی

حجم :31,9MB

🆔 MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet

لینک جلسه قبل 👈 اینجا


گفت که شب و روز دل و جانم به خدمت خداوندگار است و از مشغولیها و کارهای مغول به خدمت نمی‌توانم رسیدن(۱). فرمود که آن کارها هم کار حق است زیرا سبب امن و امان مسلمانی است. خود را فدا کرده اید به مال و تن تا دل ایشان را به جای آرید، تا مسلمانی چند در امن به طاعت حق تعالى مشغول باشند. پس این نیز کار خیر باشد و چون شما را حق تعالی به چنین کار خیر میل داده است و فرط رغبت دلیل عنایت است، و چون فتوری(۲) باشد در این میل دلیل بی‌عنایتی باشد که حق تعالی نخواهد که چنین خیر خطیر(۳) به سبب او برآید تا مستحق آن ثواب و درجات عالی نباشد؛ همچون حمام که گرم است آن گرمی او از آلت تون است، همچون گیاه و هیمه و عَذره(۴) و غیره، حق تعالی اسبابی پیدا کند که اگرچه به صورت آن بد باشد و کَرِه(۵)، اما در حق او عنایت باشد، چون حمام او گرم می‌شود و سود آن به خلق می‌رسد.

۱_ مشغولی‌ها: همان است که در اصطلاح امروز می‌گوییم: مشغولیت‌ها. این سخن از قول معین‌الدین پروانه است که در دوازده سال از دوران حکومت غیاث‌الدین کیخسرو سوم (۶۶۳-۶۸۳ ق ) سِمَت نیابت سلطان را داشت و از همین رو در جاهای دیگر از فيه مافيه از او به لقب مطلق « نایب » یاد شده است. پروانه که از ارادتمندان مولانا بود و در محضر درس شیخ صدرالدین قونوی نیز حاضر می‌شد در دوران صدارت خود صاحب اختیار و همه کاره حکومت به شمار می‌آمد. در آن روزگار آسیای صغیر (بلادالروم) جزو مستملكات ایلخانان مغول ایران بود و بازماندگان سلاجقه در آنجا اگرچه در امور داخلی صاحب اختیار و مستقل تلقی می‌شدند لیکن باج‌گزار ایلخان بودند و قدرت و حکومت آن‌ها مرهون اطاعت و فرمان برداری از سرداران مغول و تهیه و ترتیب سیورسات و برآوردن احتیاجات لشکریان آنان بود. پروانه در دوران صدارت خویش به یک بندبازی سیاسی دست زده بود؛ از یک سو سلطان خود را دست نشانده ایلخان می‌دید و از اظهار انقیاد به مغول و رعایت جانب آنان چاره‌ای نداشت. از سوی دیگر به اقتضای مسلمانی از مغول بی‌زار بود و روی دل به سوی مصر و شام داشت و پنهانی دولت مملوکی مصر را برضد مغولان تحریک می‌کرد. در سال ۶۷۵ ق مصریان بر قونیه مسلط گشتند و چون مغول‌ها آن شهر را پس گرفتند از کسانی که با مصری‌ها همکاری کرده بودند انتقام سخت گرفتند و پروانه هم در آتش این انتقام جویی ها سوخت.
پس از کیخسر و سوم حکومت دیار روم بین فرزندان کیکاوس دوم تقسیم شد و دست به دست می‌گشت که تفصیل بیشتر آن از حوصله این یادداشت بیرون است.

(۲) فتور: سستی.

(۳) خطير: مهم و ارجمند.

(۴) عَذِرَه :فضولات آدمی که پس از هضم غذا از او دفع شود، و نیز خاک و خُل و خس و خاشاک که پس از برداشتن خرمن بر جای ماند.

(۵) گَرِه: کریه، ناخوشایند.


📗 گزیده فیه‌‌مافیه_ صفحه ۳۴ و ۳۵
✍ انتخاب و توضیح دکتر محمد علی موحد
نشر ماهی _ ۱۳۹۶

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet
 
خلاصه رمان کولی کنار آتش


آشنايي آينه با مانس گسترش مي‌يابد تا آنجا که آينه به خانه مرد در شهر مي‌رود و برخلاف سنت‌هاي حاکم بر قبيله با مرد نويسنده ارتباط برقرار مي‌کند. بعد از مدّت کوتاهي اين رابطه آشکار و آينه رسوا مي‌شود. در نتيجه مردان قافله او را مجازات مي‌کنند. به رسم قبيله پنج روز مردان قافله به نوبت با شلاق به جان او مي‌افتند تا اعتراف کند که خود را تسليم چه کسي کرده است. اما وي حاضر نمي‌شود نام او را بازگو کند. در نتيجه قافله او را از خود مي‌راند، تنها و نيمه جان رهايش کرده و از آنجا کوچ مي‌کند. پدر که نمي‌تواند با قانون قافله مخالفت کند، پيش از کوچ، کوزه ‌اي پول براي وي مي‌گذارد. آينه با التيام يافتن زخم‌هايش براي يافتن مرد نويسنده به شهر مي‌رود؛ اما مي‌فهمد که نويسنده مهمان نوروزي بوده و از آنجا رفته است. مدتي سرگردان در شهر بوشهر مي‌ماند. در اين ميان مردي به نام "شکري" که خود را دوست پدر آينه معرفي مي‌کند، وي را با فريب به خانه خود مي‌برد تا از وي سوء استفاده کند. اما آينه شبانه از آن خانه مي‌گريزد ولي از شدت ترس قدرت تکلم خود را تا مدتي از دست مي‌دهد، از بوشهر مي‌گريزد و به کمک راننده کاميوني به سوي شيراز مي‌رود. راننده با مهرباني با او برخورد مي‌کند. وي حتي آينه را به قافله بازمي‌گرداند و از پدرش مي‌خواهد او را ببخشد؛ اما قافله وي را نمي‌پذيرد.
راننده قصد دارد آينه را نزد دخترش ببرد؛ اما در ميان راه آينه توسط پليس دستگير مي‌شود و با يک اتوبوس مسافربري به شيراز مي‌رود. در شيراز سرگردان مي‌شود، در ميان خيابان‌خوابها روزگار مي‌گذراند. به دليل نداشتن جا به گورستان مي‌رود و شب را در کنار زن سوخته ‌اي سپري مي‌کند؛ اما به دليل درگيري بين ولگردها در گورستان، آنجا را ترک مي‌کند. سپس همراه زن سوخته اتاقي اجاره مي‌کند.
زن سوخته اهل قلعه ‌اي است که در آنجا رسم گيسو چينان برگزار مي‌شود. يعني موي دختران جوان به عنوان نذري براي نجات دهندة محبوس در قلعه چيده مي‌شود. زن سوخته که گيسوهاي بلند و سياهي دارد، از چيده شدن گيسويش ممانعت مي‌کند. به دليل اين سرکشي او را به دم اسبي مي‌بندند و به آتش مي‌کشند.
آينه و زن سوخته روزها کار مي‌کنند تا اجاره خانه ‌اي را بدهند که در آن زندگي مي‌کنند و هزينه زندگي‌شان را به دست آورند. زن سوخته هر روز فانوس مي‌خرد و شبها فانوس‌هاي زيادي را روشن مي‌کند و مي‌گويد از تاريکي مي‌ترسد. آينه در باغي مشغول به کار مي‌شود و در محله ثروتمندان با دختري به نام نيلي آشنا مي‌شود. زن سوخته خود را به آتش مي‌کشد و مي‌ميرد. آينه، مريم، دختر راننده را به کمک نيلي پيدا مي‌کند. مريم دانشجويي است که ضمن داشتن افکار چپ به فعاليت‌هاي سياسي هم مي‌پردازد. وي به آينه خواندن و نوشتن مي‌آموزد. با اوج گرفتن مبارزات سياسي، نيلي از کشور خارج مي‌شود. آينه که مريم را غرق در مبارزات مي‌بيند، او را ترک مي‌کند و دوباره سرگردان مي‌شود. بنابراين تصميم مي‌گيرد به بوشهر بازگردد؛ اما در گاراژ با راننده کاميون ديگري آشنا مي‌شود. راننده وي را به بندر عباس مي‌برد و با او ازداوج موقت مي‌کند. اما پس از مدت کوتاهي وي را رها مي‌کند و مي‌رود. آينه براي يافتن مانس اش به تهران مي‌رود و در هتلي نزديک دانشگاه اقامت مي‌کند. روزها را با خريد کتاب و گوش دادن به مباحث سياسي و رد و بدل شدن اعلاميه‌ گروه‌هاي سياسي مي‌گذراند. سرانجام با تمام شدن موجودي‌اش هتل را ترک مي‌کند و در خيابان‌ها سرگردان مي‌شود. روزي جلوي بيمارستان سوانح و سوختگي با سه زن به نام‌هاي قمر، سحر و گل ‌افروز آشنا مي‌شود. مدتي با آنها در خانه ‌اي اجاره اي زندگي مي‌کند و در کارخانه ‌اي مشغول به کار مي‌شود. قمر و سحر در تظاهرات خياباني کشته مي‌شوند و آينه براي يافتن گل ‌افروز به کليسايي راهنمايي مي‌شود و کشيش کليسا او را به استاد نقاشي به نام هانيبال معرفي مي‌کند. آينه در محضر وي نقاشي مي‌آموزد و خود، استاد مي‌شود. او که اکنون فردي معروف شده است، تصميم مي‌گيرد به دنبال يافتن قبيله به جنوب برود و در آنجا متوجه مي‌شود که قبيله ديگر کوچ نمي‌کند و يکجانشين شده است. وي زماني به قبيله مي‌رسد که پدرش در حال مرگ است. پدر آينه را با آغوش باز مي‌پذيرد و با آرامش از دنيا مي‌رود.
در پايان نويسنده سراغ فرزانه نقاش را مي‌گيرد. فرزانه

نقاش کسي است که نويسنده، قصه ‌اش را از روي تابلوهاي او نوشته است؛ اما کسي چنين شخصي را نمي‌شناسد. به خانه مي‌رود، لباس ارغواني را از صندوق قديمي درمي‌آورد و بر تن مي‌کند. آنگاه بر بام خانه برگرد آتش مي‌رقصد.


✍منیرو روانی‌پور

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🎼 کولی

💬رفت آن سوار، کولي، با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاريکي فشرده
 
کولي کنار آتش رقص شبانه ات کو؟
شادي چرا رميده؟ آتش چرا فسرده؟
 
خاموش مانده اينک، خاموش تا هميشه
چشم سياه چادر با اين چراغ مرده
 
رفت آنکه پيش پايش دريا ستاره کردي
چشمان مهربانش يک قطره ناسترده
 
در گيسوي تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
اين شب نداشت ــ آري ــ الماس خرده خرده
 
بازي کنان زگويي خون مي فشاند و مي گفت
روزي سياه چشمي سرخي به ما سپرده
 
مي رفت و گرد راهش از دود آه تيره
نيلوفرانه در باد پيچيده تاب خورده

سوداي همرهي را گيسو به باد دادي
رفت آن سوار با خود، يک تار مو نبرده
 
 
✍سیمین بهبهانی

🎤 همایون شجریان

🎼 طهمورث پور ناظری


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _72


📗 اسطرلاب حق
  صفحه 207_208

✍ دکتر محمد علی موحد

🎙 افسانه افشار

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🔊فایل صوتی


🎙 مصاحبه  سروش صحت با عادل فردوسی پور

💬کتاب باز

حجم : 5,5MB

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🔊فایل صوتی


🎙 مصاحبه سروش صحت با عادل فردوسی پور

💬کتاب باز

حجم : 40,4MB
کیفیت صدا : 320Kbps


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet

لینک جلسه قبل 👈 اینجا

عقیدهٔ «فناء» صوفیه، یعنی عقیدهٔ گم شدن فرد در وجود کلی و یکی شدن شخص با آن که در اصطلاح عرفا «اندکاک» نامیده می‌شود، ظاهراً از عقاید هندی است.
در فصول آینده این کتاب، در طی بحث از مقامات و احوال اهل سلوک از «فنا» و «بقا» صحبت خواهیم کرد و فعلاً به بعضی از گفته‌های عرفای بزرگ استشهاد می‌جوییم. زیرا
عقاید بودایی و هندی و مانوی بهترین معرّف تصوف واقعی گفته‌های با حال و مؤثر خود بزرگان صوفیه است که زمینه را برای درک حقیقت احوال آن‌ها که غالباً به نحو روشنی وصف شدنی نیست و گاهی از فرط رقّت و لطف به تعبیر و بیان در نمی‌آید، مهیا می‌سازد. مخصوصاً در مواضع صوفیانه‌یی که مربوط به عشق و احساس و شور و وجد و حال است و کاری به کمیات و مادیات و ظواهر و محسوسات ندارد، هر بیانی قاصر و نارسا است و به جز ممارست تام کلمات پیشروان صوفیه از نظم و نثر و مأنوس شدن با آن گفته‌ها راهی برای پی بردن به سنخ آن احوال و احساسات نیست. به قول خواجه حافظ:
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
اینک بعضی از اقوال صوفیه مربوط به «فناءفی‌الله» و اتحاد با وجود کلی ذیلاً نقل می‌شود:
بایزید بسطامی که جنید درباره او گفته است: " نهایت میدان جمله روندگان که به توحید روانند بدایت میدان این خراسانی است. جمله مردان که به بدایت قدم او رسند، همه در گردند و فرو شوند و نمانند" می‌گوید :
" از بایزیدی بیرون آمدم، چون مار از پوست. پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم که در عالم توحید همه یکی توان بود". (تذکره‌اولیای_عطار)
"و گفت از خدای به خدای رفتم تا ندا کردند از من در من که ای تو من یعنی به مقام الفناء في الله رسیدم".
"و گفت حق تعالی سی سال آینۀ من بود. اکنون من آینه خودم. یعنی آنچه من بودم، نماندم که من و حق شرک بود. چون من نماندم حق تعالی آینه خویش است اینک بگویم که آینه خویشم حق است که به زبان من سخن گوید و من در میان ناپدید».
" و گفت مدتی گرد خانه طواف می‌کردم، چون به حق رسیدم، خانه را دیدم که گرد من طوایف می‌کرد".
"گفتند که مرد کی داند که به حقیقت معرفت رسیده است، گفت آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق و باقی شود بر بساط حق، بی نفس و بی خلق. پس او فانی بود باقی و باقی بود فانی و مرده‌یی بود زنده و زنده‌یی بود مرده و محجوبی مكشوف بود و مکشوفی محجوب".
این قبیل گفته ها کاملاً بودایی نیست، بلکه صبغۀ وحدت وجودی آن بسیار است. به اضافه به این نکته اساسی باید متذکر بود که "فنای" صوفیه و «نیروانای» بودایی کاملاً یک چیز نیست. زیرا اگرچه هر دو از فنای فردیت و انعدام شخصیت حکایت می‌کنند، ولی نیروانا کاملاً منفی است، یعنی در فنای محض می‌ایستد در حالی که فنای صوفیه همراه با بقا است، یعنی حیات ابدی در خدا است.
فنای صوفی که در عالم وجد خود را در جمال الهی باخته و گم کرده و محو ساخته است و باقی به بقاء خدا است، به کلی با آرامش نیروانا که هیچ سودایی در سر ندارد متفاوت
است.
بودا می‌گوید: درد لازمه زندگی است و بدبختی علاقه به این زندگی است و رفع درد به ترک زندگی است و کفّ نفس و گذشتن از شهوات نجات از زندگی و رسیدن به نیروانا است. به این معنی که مطلوب بودایی، این است که از درد زندگی نجات یابد و به سعادت " نداشتن درد"، یعنی یک سعادت منفی برسد. ولی صوفی مطلوبش بیشتر از این است و با فنای در خدا می خواهد به «بقاء بالله» برسد.
حاصل آن که راجع به تأثیر بودایی در تصوف مبالغه شده و بسیاری چیزها هم به بودائیسم نسبت داده شده که اساساً هندی است نه بودایی به معنی خاص.
البته این نکته را هم باید دانست که با آن که «فنا» با شکل وحدت وجودی هندی، اساساً با نیروانای مذهب بودا فرق دارد. ولی این دو عقیده به حدّی از جهات بسیار مشابه با یکدیگراند که نمی‌توانیم بگوییم با یکدیگر مرتبط نیستند.
فنا یک وجهه اخلاقی دارد که عبارت است از خاموش کردن همه میل‌ها و هوس‌ها و از میان رفتن صفات رذیله، نتیجه ممارست به اخلاق فاضله است.
حالا آنچه را که راجع به فنای صوفیه ذکر شد با تعریفی که پروفسور ریس داویدس از نیروانا می‌کند مقایسه کنیم:
نیروانا عبارت است از فرو نشاندن آتش نفس، یعنی آن جنبه حیوانی معصیت خیز که به حکم «کارما» در سرشت بشر برای ادامه حیات موجود است و همیشه انسان را زمین‌گیر می‌کند و این عمل به وسیلهٔ پرورش جنبۀ مخالف آن جنبه حیوانی صورت می‌گیرد.



📗 تاریخ تصوف در اسلام_تطّورات و تحوُّلات مختلفه آن از صدر اسلام تا عصر حافظ_ گزیده صفحات ۱۵۴ تا ۱۵۶
✍ دکتر قاسم غنی


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _2


💬حافظ و گمشده‌های گرانبها
(شرح غزل دل می‌رود ز دستم؛؛صاحبدلان خدا را)

🎙 دکتر ناصر مهدوی

حجم :1,4MB

🆔 MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _2


💬حافظ و گمشده‌های گرانبها
(شرح غزل دل می‌رود ز دستم؛؛صاحبدلان خدا را)

🎙 دکتر ناصر مهدوی

حجم :26,2MB

🆔 MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet

لینک جلسه قبل 👈 اینجا


میّت بر دوش از خانه بیرون آمدیم و به سمت مسجد راه افتادیم. جنازه را گوشه‌ی حیاط مسجد گذاشتیم. مردم کم کم برای نماز صبح گرد می‌آمدند و هرکه وارد می‌شد با دیدن جنازه لاحول ولا قوة الا بالله می‌گفت. پس از نماز، گروهی ماندند تا میّت را به گورستان ببریم. شمار زیادی بودند. میت را به خاک سپردیم و تمام. خورشید بی آن که نبود عمویم را به پشیزی بگیرد، برآمد و بر تارک اشبیلیه درخشید.
روزهای اول، پدر در فراق برادر، اندوهی عقلانی و به اندازه داشت. اما چند روز بعد، بدتر شد. آخرین دیواری که در زندگی، می‌توانست به آن تکیه کند یکباره فرو ریخته بود و این، نگرانی و حرص او را افزون می‌کرد. زود از کوره در می‌رفت و کاسه و کوزه را سر دیگران می‌شکست. تمام زندگی‌اش با وسواس غریبی آمیخته بود. تا در را نمی‌بست نمی‌خوابید. چندین بار قفل و کلیدها و چفت و بست‌ها را امتحان می‌کرد. تا در خانه چرخی نمی‌زد، بیرون نمی‌رفت. در پی چیزی نبود اما همه‌ی کُنج و گوشه‌ها را بی جهت می‌کاوید. تنها به وقت لزوم از خانه خارج می‌شد و غذایش هم کم شده بود. من هم به سهم خود تحت تأثیر احوالات خانه قرار گرفتم و ورود و خروجم سرِ وقت بود تا باری بر نگرانی و اندوه خانه نباشم.
سعی می‌کردم آن نظم وسواس گونه پدر را بر هم نزنم. این بود که احساس اشبیلیه بیشتر شد. تا از سفر سخن می‌گفتم، حرف پرتغالی‌ها را پیش می‌کشید و چند هفته‌ی شنتفیله به دست ایشان سقوط کرد، کار بدتر شد. قوز بالاقوز! خطیب نماز جمعه، ساکنان اشبیلیه را به دادن جزیه برای آزادی برادران مسلمان‌شان از چنگال پرتغالی‌های کافر تشویق می‌کرد. پدر مرا با ده دینار فرستاد. آن را در کیسه‌ی گشادی ریختم که میان جماعت گردانده می‌شد و مردم، در هم و دینارها و حتی زیور آلات‌شان را در آن می‌ریختند. ظرف چند روز، جزیه‌ای در خور، فراهم شد. مردم در این کار مضایقه نکردند زیرا هر کدام‌شان می‌ترسیدند که به سرنوشتی مشابه دچار شوند. خود را جای مردی اسیر می‌گذاشتند، درک می‌کردند و دل‌شان به رحم می‌آمد. می‌ترسیدند و دست در همیان می‌بردند.
نشسته بودیم و شام می‌خوردیم. با پدرم در باب جمع آوری جزیه و حمله‌ی پرتغالی‌ها سخن می‌گفتم و هر کلامی که از دهانم خارج می‌شد گویی پُتکی بود که بر مادرم فرود می‌آمد. این بود که ناگهان بی مقدّمه از ما پرسید:
_این قلعه‌ی شنتفیله ... چقدر از ما دور است؟
_به قدر چند روز
مادر شروع کرد به لاحول گفتن. دستانش می‌لرزید و چشمانش سرخ شده بود. چین‌های کنار لبش می‌پریدند و گوشه ی پلک هایش تر شده بود. سرش را در دو دست گرفت و فشرد. پدرم با مهربانی پرسید:
_نور! چه شده است؟
_ چه شده؟! کفّار، مسلمین را در فاصله ای چند روزه از بلاد اسلامی اسیر می‌کنند و جزیه می‌طلبند! وای بر من و دخترانم! وای! دوباره بردگی! دوباره اسیری!
هیچ آزاری به تو و دخترانت نخواهد رسید. مادرم ساکت شد. اما پدر، هنوز ترسی را که او با لرزه‌هایش در هوای اتاق می‌پراکند حس می‌کرد:
_فکر می‌کنی خلیفه ساکت خواهد ماند؟
_پس منتظر چیست؟ چرا دست روی دست گذاشته است؟!
_منتظر تکمیل شدن سپاه است! به زودی به اندلس خواهد رفت و این کافران را ادب خواهد کرد.
پدرم این اخبار را با عبدالصمد باز می‌گفت:
_مالیات امسال و سال گذشته را بصورتِ زره، شمشیر و آذوقه‌ی جنگی برای خلیفه فرستادیم. طلا نفرستادیم. می‌دانی چرا عبدالصمد؟
_چرا ابو محیی؟!
زیرا اگر ما و قرطبه و غرناطه و بَلَنسیَه، همه با هم یک جا طلا می‌فرستادیم، ارزش طلا به خاطرِ کثرت و تجمّع آن پایین می‌آمد. بنابراین خلیفه فرمان داد هر شهر مالیاتش را بصورت تجهیزات جنگی بفرستد.
عبدالصمد، ابروهای بالارفته‌اش را پایین آورد و پیشانی‌اش را فراخ کرد. بعد با همان حالت کش دار گفت:
_...ای سبحان‌الله!
_آری! آری! هرچه زره و شمشیر و زین و کمان در بازار بود یک جا خریدیم و در سه کاروان به هم پیوسته فرستادیم. اولی برای سپاه خشکی خلیفه به جبل‌الطارق، دومی به مَصَبَّ نهر کبیر که ناوگان تحتِ فرماندهی عباس صقلی آن‌جا بود و سومی به ناوگان دوّم دریایی تحت فرماندهی ابن ربتير...
_على بن ربتير؟
- آری!
... ای سبحان‌الله یک مسیحی ناوگان مسلمانان را فرماندهی می‌کند!
_ او اسلام آورده است! کجایی؟ نمی‌دانستی؟
_نه که نمی‌دانستم از کجا باید بدانم من ؟!
آری! آری! اسلام آورده. پیش از او پدرش فرمانده سپاه رومیان و مرابطین بوده است.
...يا سبحان‌الله !
_ها عبدالصمد! به نظر که خلیفه قصد دارد شجره‌ی منحوسه‌ی پرتغالیان را از ریشه برکَنَد.
عبدالصمد، به عصایش تکیه داد. تکانی خورد و برخاست: _خداوند تلاش خلیفه را منجر به ظفر کناد! من دیگر بروم!
_به سلامت عبدالصّمد!


📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محی‌الدّین‌عربی_صفحه ۱۱۴ تا ۱۱۷
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری



🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.