مولوی و عرفان


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


مثنوی،فیه مافیه،دیوان شمس، سخنرانی اساتید، معرفی عرفان ها
ادمین
@MolaviAdmin
کانال
@MolaviPoet
.
لینک ابتدا کانال
t.me/molavipoet/1
.
اینستاگرام
Molavipoet
.
خیریه کانال
@hayatmolavi

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


آمد شدِ خود، به کوی تو می‌بینم
میلِ دلِ و دیده، سوی تو می‌بینم

گیرم که همه جُرم جهان، من کردم
آخِر نه جهان، بروی تو می‌بینم


✍ مولانا، رباعی شماره ۱۱۰۹


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


لینک جلسه قبل👈 اینجا

🔊فایل صوتی _ 3


💬شرح مثنوی دفتر اول

🎙 دکتر عبدالحمید
         ضیایی

حجم :8,8MB

🆔 @MolaviPoet
🆑  کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا

شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم _ حکایت آزاد شدن بلقیس از مُلک...

(۸۸۴) ليك خود با این همه بر نقدِ حال*
جُست باید تختِ او را انتقال

سلیمان گفت: با وجود همۀ این مشکلات فعلاً باید تختِ سلطنتِ بلقیس را از مملکت سَبا (واقع در عربستان جنوبی) به اینجا (بيت المقدس) انتقال داد.
*نقد حال : فعلاً_ به هر حال


(۸۸۵) تا نگردد خسته هنگامِ لقا
کودکانه حاجتش، گردد روا

تخت او را به اینجا انتقال بدهید تا هنگام ملاقات با ما ملول و دلتنگ نشود و آرزوی کودکانه‌اش برآورده شود.


(۸۸۶) هست بر ما سهل و، او را بس عزیز
تا بُوَد بر خوانِ حُوران* دیو* نیز

این تخت در نظر ما بسیار حقیر است، و امّا در نظر بلقیس، بسیار شریف و با ارزش. ما تخت او را به اینجا می‌آوریم تا بر سر سفره حوریان، دیوی نیز بنشیند.
*حُوران: اینجا به عنایات ربّانی و سلطنت معنوی حضرت سلیمان ع
*دیو: خواسته‌های شیطانی


(۸۸۷) عبرتِ جانش شود آن تختِ ناز
همچو دلق* و چارقی* پیشِ ایاز*

تا آن تختِ نازنین و دلربا باعثِ عبرت جان بلقیس شود، درست مانند جامه ژنده و چارقی که مایه عبرت اَیاز شده بود.
*دلق: جامه پشمینه ای که دراویش پوشند. جامه زنده و وصله دار
*چارق: کفش چرمینی که با بندهای بلند به ساق پا پیچیده شود.
* اَیاز غلامی ترک و از امرای محبوب سلطان محمود غزنوی بود. او در فراست و هوش و جنگجویی و زیبایی ضرب‌المثل بود. ماجرای فضیحِ عشق سلطان محمود بدو در تاریخ مشهور است. چنانکه بنا به نقل نظامیِ عَروضی (نویسنده و شاعر قرن ششم هـ) شبی سلطان پس از باده گساری نگاهش به زلف عنبرینِ اَیاز می‌افتد و اخگر میل و شهوت در دلش زبانه می‌کشد و بر آن غلامِ زیبارو سوء نظر می‌کند. در این لحظه محتسب با لحنی عتاب آمیز به او می‌گوید: هان محمود، عشق را با فسق مَیامیز! سلطان به خود می‌آید و چون می‌ترسد که دیگر بار نتواند کفِ نفس کند و برمیل خود غالب آید کاردی به دست ایاز می‌دهد و به او می‌گوید زلف خود را بِبُر. ایاز نیز بلافاصله چنین می‌کند. سلطان محمود که خود را غازی دین لقب داده بود از بُریدن زلف ایاز چنان ناراحت می‌شود که حالی جنون آمیز پیدا می‌کند و خواب از سرش می‌پرد! ناچار ندیمان او شبانه دست به دامان عنصری شاعر می‌شوند و از او می‌خواهند که هر طور می‌داند سلطان را آرام کند. عنصری نیز فی‌البداهه دو بيت ذیل را می‌سازد و برای سلطان محمود می‌خواند:
کی عیبِ سَرِ زُلفِ بُت از کاستن است؟
چه جایِ به غم نشستن و خاستن است؟
جایِ طَرَب و نشاط و مَی خواستن است
کآراستنِ سَرو، ز پیراستن است

سلطان با شنیدن این دو بیت چنان از غم به شادی می‌گراید که سه باردهان عنصری را پر از جواهر می‌کند و دوباره باده می‌پیماید و شادمانی می‌کنند و صبح تا شب می‌زند و می‌خواند. ایاز از طرف سلطان محـمود امیر چند ناحیه شده بود، او در زمان سلطان مسعود نیز امارت داشت. بیت فوق به مطلبی اشاره دارد که در برخی از منابع تاریخی و ادبی آمده است. معروف است که اَیاز، پوستین ژنده دوران غلامی خود را به دیوار اتاقش آویخته بود و هر روز به اتاق می‌رفت و بدان نگاه می‌کرد و سپس نزد سلطان حاضر می‌شد. وقتی که سبب این کار را از او جویا شدند گفت: این کار را بدان جهت کنم که دوران گذشته خود را فراموش نکنم و قدر الطاف و اِنعام شاه را بدانم .


(۸۸۸) تا بداند در چه بود آن مبتلا
از کجاها در رسید او تا کجا

تا بلقیس بداند که به چه قیودی گرفتار بود و از چه مقامی به چه مقامی رسید.


(۸۸۹) خاک را و نطفه را و مُضْغَه* را
پیشِ چشمِ ما همی دارد خدا

خداوند خاك و نطفه و مُضغه را پیش چشم ما می‌آورد. و به بشر یادآوری می‌کند که مراحل تکوین تو چه بوده است.
مُضغه: قطعه‌اى از گوشت خام به اندازه‌اى كه انسان يكبار مى‌جود، جَنین


(۸۹۰) کز کجا آوردمت ای بَدنِیَت
که از آن آید همی خِفریقی‌ات؟*

خداوند به انسان خطاب می‌کند: ای بد دل ببین تو را از کجا به این مرتبه آورده‌ام که از آن نفرت داری؟
*خفریق: گند و گندگی و پلید و پلیدی


✍ استاد کریم زمانی


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🔊 فایل صوتی


💬 پادکست حسادت

🎙 امیرعلی

حجم : 5,4MB

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet

دوگانگی وجود انسان


اَلآدَمِىُّ حَيَوان ناطِق*. آدمی مرکب است از حیوانی و نطق. همچنان که حیوانی در او دائم است و منفک نیست از او، نطق نیز همچنین است و در او دائم است. اگر به ظاهر سخن نگوید، در باطن می‌گوید. دائماً ناطق است. بر مثال سیلاب است که در او گِل آمیخته باشد. آن آبِ صافی، نطق اوست، و آن گِل، حیوانیّت اوست. امّا گِل در او عارضی است. و نمی‌بینی این گِل‌ها و قالب‌ها رفتند و پوسیدند و نطق و حکایتِ ایشان و علوم ایشان مانده است از بد و نیک؟!

شرح:

حکما در تعریف انسان گفته‌اند آلاإنسانُ حَيَوان ناطق و این نطق حاکی از قوّه تعقّل و تفکر اوست. در اینجا نیز مولانا بر دوگانگی یا ثنوّیت وجود آدمی تأکید فرموده است. چنانکه در مواضع دیگر:

گفتم از کجایی تو، تَسخُر زد و گفت: ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فُرغانه
نیمیم ز آب و گِل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دُردانه
(غزل ٢٣٠٩ / ١٠-٩)

و آن سوم هست آدمیزاد و بشر
نیم او ز افرشته و نیمیـش خـر
(دفتر چهارم ۱۵۰۲)

پس جنبه ظاهری و بعد مادی انسان می‌رود و جنبه معنایی او می‌ماند.

*اَلآدَمِىُّ حَيَوان ناطِق:انسان حیوان ناطق است.


📗 شرح کامل فیه‌ما‌فیه
صفحه: ۲۲۵ و ۲۲۶
✍ استاد کریم زمانی


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _4


💬 تاریخ ایران باستان
تیمور لنگ که بود و چگونه امپراتوری تیموریان را تاسیس کرد؟

🎙 آرمان


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل👈 اینجا

🔊فایل صوتی _ 2


💬شرح مثنوی دفتر اول

🎙 دکتر عبدالحمید
         ضیایی

حجم :6,9MB

🆔 @MolaviPoet
🆑  کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet

لینک جلسه قبل 👈 اینجا

"مقدار هر مردی در فهم خویش، بر مقدار نزدیکی دل او بود به خدای".
" الهی عظمت تو مرا باز بُرید از مناجات تو و شناخت من به تو، مرا انس داد با تو"
به باطن معنی شریعت بیشتر اهمیت می‌دهد و می‌گوید: «اگر نه آنستی که تو فرموده‌ای که مرا یاد کن به زبان و گرنه یاد نکردمی، یعنی تو در زبان نگنجی و زبانی که به لهو آلوده است، به ذکر تو چگونه گشاده گردانم".
اما جُنید بغدادی که به لقب «سیدالطایفه» و «لسان‌القوم» ملقب است و «سلطان‌المحققين» و "اعبد المشایخ" خوانده شده است، مظهر کمال تصوف معتدلانه است و چون در گفتار او غور شود، می‌بینیم که تصوف با او وارد مرحله تازه‌یی شده است. صوفیان این دوره، دست از ریاضت به حد افراط و میراندن جسد و فخر به فقر برداشته، فحوای کلام آن‌ها این است که رضایت مرحله اول سفر طولانی است و به منزله مقدمه و ورزشی است برای حیات روحانی مهمتری.
جُنید می‌گوید پس از چهل سال ریاضت و طاعت، "مرا گمان افتاد که به مقصود رسیدم. در ساعت‌ هاتفی آواز داد که یا جُنید گاه آن آمد که زنّار گوشه تو بتو نمایم. چون این بشنیدم گفتم خداوندا جُنید را چه گناه ندا آمد که گناهی بیش از این می‌خواهی که تو هستی جُنید آه کرد و سر در کشید و گفت:
من لم يكن للوصال اهلا
فَكــلُ احـسـانه ذنوبُ:
(هر کس خوشش نمی‌آید دستش رو دراز کند همه حسنات او گناه است.)

از جمله‌های ذیل که از جُنید برای ما باقی مانده می‌توان فهمید که فرق تهور فکری و پختگی او با اسلافش تا چه اندازه است و به علت چه قسم تحول و چه سنخ گفتاری بوده که جُنید مورد اعتراض فقها و اهل ظاهر واقع شده و مکرّر به کفر و زندقه منسوب می‌شود.( تذکره‌الاولیا، باب ۴۳، ذکر جُنید بغدادی).
"سی سال بر در دل نشستم به پاسبانی و دل را نگاه داشتم تا ده سال دل من مرا نگاه داشت. اکنون بیست سال است که نه من از دل خبر دارم و نه از من دل خبر دارد".
«روزگار چنان گذاشتم که اهل آسمان و زمین بر من گریستند، باز چنان شدم که بر غیبت ایشان می‌گریستم. اکنون چنان شدم که من نه از ایشان خبر دارم و نه از خود».
"خدای تعالی سی سال به زبان جُنید با جُنید سخن گفت و جُنید در میان نه و خلق را خبر نه"
"بیست سال بر حواشی آن علم سخن گفتم. امّا آنچه غوامض آن بود نگفتم که زبان‌ها را از گفتن منع کرده‌اند و دل را از ادراک محروم گردانیده".
خوف مرا منقبض می‌گرداند و رجا مرا منبسط می‌کند. پس هرگـاه که منقبص شوم به خوف، آنجا فناء من بود و هرگاه که منبسط شوم به رجا، مرا به من باز دهند."
«اگر فردا مرا خدای گوید که مرا ببین نبینم، گویم چشم در دوستی غیر بود و بیگانه و غیرتِ غیریّت مرا از دیدار باز می‌دارد که در دنیا بی‌واسطه چشم می‌دیدم".
"تا بدانستم که ان الكلام لفی الفؤاد(= کلمات در دل هستند) سى سال نماز قضا کردم."
"یک روز اصحاب را گفت اگر دانمی که نمازی بیرون فریضه، دو رکعت فاضل‌تر از نشستن با شما بودی، هرگز با شما ننشستمی".
"نقل است که جُنید پیوسته روزه داشتی، چون یاران درآمدندی، با ایشان روزه گشادی و گفتی فضل مساعدت با برادران کم از فضل روزه نبود".
"نقل است که جُنید جامه به رسم علما پوشیدی، اصحاب گفتند ای پیر طریقت، چه باشد اگر برای خاطر اصحاب مرقّع در پوشی. گفت اگر بدانمی که به مرقع کاری برآمدی، از آهن و آتش لباسی سازمی و در پوشمی ولکن به هر ساعت در باطن ما ندا می‌کنند که لیس الاعتبار بالخرقة انما الاعتبار بالحرقة".
و نیز از این قبیل سخنان فراوان از او حکایت شده است که از مجموع آن بر می‌آید که جُنید طاعت و عمل را علّت تامه نجات نمی‌داند و از افراط در زُهد و میراندن بدن اعراض می‌کند و به لباس و صورت ظاهر اهمیت نمی‌دهد که برای مزید فایده سخنان ذیل را نیز از او نقل می‌کنیم:
"طاعت علت نیست بر آنچه در ازل رفته است ولیکن بشارت می‌دهد بر آن که در ازل، کار که رفته است در حق طاعت کننده، نیکو رفته است."
«مرد به سیرت مرد آید نه به صورت».
«یک روز دلم گم شده بود گفتم الهی دل من باز دِه. ندایی شنیدم که یا جُنید ما دل بدان ربوده‌ایم تا با ما بمانی، تو باز می‌خواهی که با غیر ما بمانی"
"نقل است که جُنید چون در توحید سخن گفتی، هر بار به عبارتی دیگر آغاز کردی که کس را فهم بدان نرسیدی. روزی شبلی در مجلس جُنید، گفت الله.جُنید گفت: اگر خدای غایب است، ذکر غایب غیبت است و غیبت حرام است و اگر حاضر است، در مشاهده حاضر نام او بُردن ترک حُرمَت است."


📗 تاریخ تصوف در اسلام_تطّورات و تحوُّلات مختلفه آن از صدر اسلام تا عصر حافظ_صفحه ۵۶ و ۵۵
✍ دکتر قاسم غنی


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _31


📗 قمار عاشقانه

✍ دکتر عبدالکریم
        سروش

🎙 محبوب

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفا


🌹🌹
@MolaviPoet

لینک جلسه قبل 👈 اینجا


حق این است که حواس مادی ما فقط در برخورد با موجودات مادی به کار می‌آیند و کارشان تجزیه است و لذا به آنها گاه آنالیزور می‌گویند. اما هنگامی که موجودات ماوراء طبیعی در می‌آیند، گویی از تمام مجاری حواس وارد جان می‌شوند. به تعبیر دیگر، در آن حال پیام از طریق مجاری حواس دریافت نمی‌شود. بدن متروک و مغفول است. وارد شونده، هم گوش را پر می‌کند هم چشم را. بلکه همه وجود را سیراب می‌کند. آدمی نمی‌داند این را که می‌فهمد دیدنی است یا شنیدنی. اما با همه وجود آن را احساس و ادراک می‌کند.
قرآن کریم وقتی نزدیک شدن موسی (ع) به درخت را تصویر می‌کند، می‌بینیم که موسی به هوای برگرفتن شعله آتش آمده بود. اما نزدیک‌تر که می‌رود درخت را می‌بیند که با او زبان به سخن گشوده است و ندا می دهد: من خدا هستم. کفش‌هایت را بیرون آور. مسلّماً اگر فرد دیگری آنجا حضور داشت، آن صدا را از درخت نمی‌شنید و آن آتش را روی درخت نمی‌دید. فقط موسی بود که آن آتش را دید و آن خطاب را شنید. معلوم می‌شود واقعیتی از عالم دیگری بود که به چندگونه تجلی کرد. یکی تجلی آن بـه چشم بود و به صورت نور و تجلی دیگرش به گوش، به صورت آن خطاب. یک چیز بود و چندگونه می‌نمود. موجودی بود که در گوش تاثیری می‌گذاشت و در چشم تأثیری دیگر. در این حال تمام هستی شخص در چنگال تجربه‌ای کوبنده و فراگیر گرفتار می‌آید. در جای دیگر مولوی می‌گوید:
پس بدانی چونکه رستی از بدن
گوش و بینی چشم می‌داند شدن
راست گفته است آن شه شیرین زبان
چشم گردد مو به موی عارفان
(مثنوی، دفتر چهارم_ ابیات ۲۳۹۹ - ٢٤۰۰)

نکته دیگری هم در آن بیت هست، و آن تعلیم مستمرّ الهى نسبت به رسولان است. خداوند مستمراً به پیامبران هشدار و تعلیم می‌داد و پیامبران هم خواستار و نیازمند بودند چنانکه خود او به پیامبر اسلام امر می کرد که قل ربّ زدنی علماً .
کفر تو دین است و دینت نور جان
آمنی، وز تو جهانی در امان

کفر تو دین است یعنی کفرگویی تو عین دین‌ورزی است. بلکه دینت عین نورائیّت است که وراء اضداد متعارف کفر و دین کلامی است. تو ایمنی و از تو جهانی در امان است. یعنی به جهان ایمنی می‌بخشی، نور می‌پاشی و همه جا را روشن می‌کنی. طمأنینه و امنیت روحی از علائم شخص مؤمن است. ایمان با تشویش و اضطراب و بی‌قراری همنشین نیست. و آرامش نمی‌تواند تصنعی باشد. ممکن است آدمی تظاهر به خداباوری کند، اما نمی‌توان به دروغ از طمانیه دم زد. آرامشی حقیقی است که در عمق جان نشسته باشد و آدمی را چون وزنه سنگینی در برابر طوفان‌های ترس و طمع ثابت قدم و پایدار نگه دارد. و این همان گمشده‌ای است که در بیرون از ایمان و دین یافت نمی‌شود. امثال غزالی حتی با پاره‌ای مباحث کلامی که ایمان را بر می‌آشوبد و امنیت و آرامش خاطر را برهم می‌زند مخالفت می‌ورزیدند . قیل و قال‌ها و مباحث کلامی در مرتبه‌ای نیکوست، اما اگر کسی ایمان را در همین قیل و قال‌ها جست‌وجو کند، صد البته اشتباه کرده است. حقیقت دین: "نور جان" است و «ایمنی». اگر کسی این دو را در خویش یافت، حظی از ایمان برده است. آرام می‌زید و آرام هم می‌میرد.
کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بی‌شرمی است
(مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰)

ایمان آن است که آدمی را گرم و روشن می‌کند. می‌جنباند و می‌شوراند. آنکه نزاع و تعارض می‌آورد از جنس شیطانیّات است.
ای معاف يَفعلُ الله ما يشَاء
بی محابا رو زبان را برگشا

شبان بعد از این تازیانه موسی، پله ها و گام‌ها فراتر رفت. افزون بر اینکه به مقام حقیقت رسید، ادب آن مقام شریف را هم دریافت؛ یعنی تفسیر صحيح تجربه قدسی و عرفانی خویش را هم آموخت. به قول حافظ:
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

شبان با حُسن خداداد آمده بود و زیور نبسته بود. مقتضای طبع و عین سيلان وحشی ضمیرش را بر آفتاب افکنده بود. موسی (ع) دید و گفت: این بسیار خیره کننده است، زیور و حجابی برگیر! آرایش کن تا دیگران هم بپسندند و عیب نگیرند. شبان درس خود را گرفت. قدری زیور بست و تصنع آموخت و سخن گفتن به زبان دیگران را فراگرفت و جریان سیال وحشی ضمیر را مهار کرد!
بند کن چون سیل سیلانی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند
(مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۴۶)


📗قمار عاشقانه شمس و مولانا
صفحه ۲۰۷ تا ۲۰۵
✍ دکتر عبدالکریم سروش


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _3


💬 تاریخ ایران باستان
  حمله مغول

🎙 آرمان


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _5


💬 درمانی بر زخم‌های
     پنهان روحی

🎙 ناصر مهدوی

حجم :11,9MB


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا

آذربایجان ۶۱۰ ه / ۱۲۱۲ م

این بنایِ خشت و گِلی خانه‌ی من است. با گنبدِ کوتاهش، چیزی چون دُمَل، برآمده از سینه‌ی بیابان. دور افتاده و تنگ. وقتی به قِیلوله دراز می‌کشم باید خودم را کج کنم از بس این خانه تنگ است و وقتی می‌ایستم دودِ آتش که زیر گُنبد کوتاهش جمع می‌شود خفه‌ام می‌کند. چه خانه‌ای است این؟! و وقتی بیرون می‌روم آسمان در چشمِ من گویی هزار قطعه‌ی در حالِ سقوط است که عمود بر زمین می‌افتد. چه جهانی است این؟ قلّه‌ی کوه، عظمتی دارد که هر چه در دامنه است تحقیر می‌کند و نمی‌گذارد چیزی جز او به چشم آید،‌‌قّله، اولین و آخرین چیزی است که این جا می‌بینی. همه چیز ساکن است و بی حرکت، حقیر است و بی تأثیر. بنایِ خشت و گِلی ... خانه ی من ... بیخ دیوارهایش را باد مُضرّس کرده و درزی گشوده که در زمستان از آن یاد می‌آید و در فصل های پُرباران، آب و در شب‌های بهاری، حشرات. بَسا که درب را باز گذاشته‌ام و ابری گم کرده راه، به خانه وارد شده و بَسا که بََاد به شدت وزیدن گرفته و یکی دو خِشت از خانه را بُرده است. پس از توفان، پیش آمده که تمام روز را پیِ آن دو خِشت گشته و نیافته‌ام. و بسیار اتفاق افتاده که بُزی سرگردان بر دربِ این خانه بع بع کند و یا پرنده‌ای کوچک بر گنبد دُمَلیِ آن بنشیند و تمام! بیش از این، دیگر اتّفاقی برای افتادن نیست. مابقی هرچه هست پریشانی و سرگشتگیِ دلِ من است و صدایِ قلبِ بی قرارم.
اوّل روزی که به این خانه آمدم احوال چنین بود. باروبنه هر چه داشتم تا پیش از ظهر جابه جا کردم، آن بالشِ زمختِ پشمین هنوز همان جاست، آن کُنج. یک تشت برای وضو و شانه‌ای در آن غوطه ور. ورق پاره‌هایم و چراغ و لیقه‌ام و دواتی که از سرمای زمستان یخ زده است همه آن جایند. لبِ طاقچه. پشت درب، خمره ای دارم که خزانه‌ی آردِ من است و کوزه سفالی‌ام چون همیشه به آن تکیه داده. روی خمره، کیسه‌ای نمک و زنبیلکی خُرما و انجیر خشک.
برای خلوت گزیدِگان، این همه وسیله، زیادی است! تشریفات است! حس می‌کنم اسراف کرده‌ام. شب ها که برای تماشای درخشش انوارِ الهی بر می‌خیزم، این بالشِ زمختِ پشمین در سرم وسوسه‌ی خواب می‌انگیزد و چون برای شنیدنِ نجوایِ اسرارِ قدسی خاموش می‌مانم، شکمِ گرسنه به صدا می‌آید و طلسمِ خاموشی را درهم می‌شکند؛ و چون چراغی روشن می‌کنم و ورق پاره‌ها را بیرون می‌آورم و قلم در دوات می‌زنم به جای ادامه دادنِ آن چه شبِ گذشته نوشته و تمام کرده‌ام، از غیرا غیر قلم، پنجره ای باز می‌شود مُشرِف به خانه های اندُلُس، کوچه های فاس، زاویه های تونس، خانقاه های قاهره، حجره های مکه، دکان‌های بغداد، امواج دمشق و دریاچه های قونیه ..... این دیگر چه خلوتی است؟!
نمی‌دانم در این زمین مکان و مقام من کجاست اما مهم نیست. چرا که خداوند قلب مرا با چارمیخ [ چهاروَتد] استوار کرده است. تمامِ آنچه به خاطر دارم این است که «ملطیه» را ترک کردم و سوی شرق رهسپار شدم با تو بره‌ای گرکین بر پشت و تمام جهانم در آن پنهان. تا هرجا که خستگی امان می‌داد می‌رفتم. هرچه گیر می‌آمد می‌خوردم. هرجا که شب پرده می‌گسترد می‌خفتم. از روزِ سوم، پاهایم خشکیدند و چنان کبود شدند که گوئی از من نبودند. محاسنم چرکین شد و لب‌هایم تناس بست. به خوردنِ نواله‌ای اگر دهان می‌گشودم خون از ترکِ لب‌ها جاری می‌شد. بند بندِ تنم به گلایه لب گشوده بودند اما من همچنان در راه می‌‌رفتم. راه ها از پسِ راه‌ها. فرازِ تپه ها و فرودِ دشت‌ها، روستاها و شهرها. تماشای خلایق و بیابان‌ها و صحاری و گذشتن از چشم اندازِ وحوش و دام و دد.
تا به کوهستان برسم ماه هلال و محاق و بدر همراهی‌ام می‌کردند. یک ماهِ کامل. راه، کوه‌هایی به درازیِ روزهای اندوهِ من بالا می‌رفتم و باز می‌گشتم. نه! این راهِ من نبود! و فردا دوباره و فردا باز دوباره از هر راهی که می‌رفتم دره‌ای دهان می‌گشود گویی هیچ راهی به قلّه نبود. هر چه بالاتر می‌رفتم گرسنه تر می‌شدم. علف، کمتر می‌شد و زمین، سخت تر، انگشتانم زخمی شد و کارِ درد بالا گرفت و من گاه‌ و بیگاه به مددِ گریه از شدتِ آن می‌کاستم. بالاخره به قلّه رسیدم و شبِ اوّل، بی پناهگاه خفتم. زیر آسمانِ پرستاره .


📗 گاه ناچیزی مِرگ_رمان درباره زندگی محی‌الدّین‌عربی_ صفحه ۴ تا ۵
✍ محمد حسین علوان_ ترجمه محمد حسن عَلوان


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🔊فایل صوتی _ 1


💬شرح مثنوی دفتر اول

🎙 دکتر عبدالحمید
         ضیایی

حجم :2,8MB

🆔 @MolaviPoet
🆑  کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا

مادرش برخاست و رفت سراغ جعبه زیورآلات خود. صدای فریاد کوچکی از سر تعجب از اتاق خواب شنیده شد و مادرش تندی به اتاق نشیمن برگشت.
_هر چه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم.
*حدس می‌زدم.
مادرش را در بغل گرفت و بعد دوید بالا به اتاق خود. حالا، سرانجام، می‌تواند دنباله داستان سوفی و آلبرتو را بخواند. دوباره روی تخت خود نشست، پوشه سنگین را روی دو زانو گذاشت و شروع به خواندن فصل بعد کرد.
بامداد روز بعد وقتی سوفی چشم باز کرد دید مادرش با سینی‌ای پر از هدیه - و پرچمی در دهانه بطری خالی_ وارد اتاق شد.
_سوفی، تولدت مبارک!
دختر چشم‌های خواب آلود خود را مالید. کوشید اتفاقات شب پیش را به یاد آورد. ولی همه مانند قطعه‌های بازی کودکان درهم ریخته بود. یکی از قطعه‌ها آلبرتو بود، دیگری هیلده و سرگرد، سومی بارکلی، و چهارمی برکلی. بدتر از همه آن توفان خشمناک بود. دختر را واقعاً تکان داده بود. مادرش با حوله‌ای او را خشکانده فنجانی شیر و عسل داده، خوابانده بود. دختر چشم که برهم نهاد فوری به خواب رفت.

*آهسته گفت: «انگار هنوز زنده‌ام.»
_البته که زنده‌ای. و امروز پانزده سالت تمام شده است.
*حتم داری؟
_البته که حتم دارم. کدام مادری است که نداند یگانه فرزندش کی دنیا آمد؟ ۱۵ ژوئن ۱۹۷۵. یک و نیم بعدازظهر، سوفی جان. این شادترین لحظه زندگی من بود.
*مطمئنی که این رؤیا نیست؟
_چه رویایی از این بهتر که آدم بیدار شود و نان و کره و نوشابه و هدیه‌های تولد در برابر خود ببیند.
سینی هدیه ها را روی صندلی قرار داد و دمی از اتاق بیرون رفت. وقتی برگشت سینی دیگری با نان و کره و نوشابه به دست داشت آن را در پایین تخت گذاشت.
این علامتِ مرسوم آغاز مراسم بامداد روز تولد بود: باز کردن هدیه‌ها و گریزهای احساساتی مادرش به نخستین دردهای زایمان پانزده سال پیش. هدیه مادرش امسال یک راکت تنیس بود. سوفی تاکنون تنیس بازی نکرده بود، ولی در نزدیکی خانه آنها چند زمین تنیس در هوای آزاد بود. پدرش یک تلویزیون کوچک برایش فرستاده بود که رادیوی موج کوتاه هم داشت. صفحه تلویزیون به اندازه یک کارت پستال بود.
هدیه‌هایی نیز از عمه‌های پیر و از دوستان خانوادگی بود.
_مادرش بی مقدمه گفت: «می‌خواهی من امروز سرکار نروم؟
*نه، برای چی؟
_تو دیروز خیلی پریشان حال بودی. اگر که ادامه یابد، باید قرار بگذاریم پیش روانپزشک بروی.
*لازم نکرده.
_از توفان بود - یا از آلبرتو؟ ،
*تو خودت چی؟ مگر نگفتی: چه بلایی سر ما آمده، دخترکم؟
_ من به فکر تو بودم که برای دیدن مرد مرموزی گرد شهر می‌دوی... شاید هم تقصیر من باشد.
*که من در اوقات فراغتم درس فلسفه می‌خوانم؟ نه، «تقصیر» هیچکس نیست. برو سرکارت. مدرسۀ ما هم تا ساعت ده شروع نمی‌شود، و امروز فقط نمراتمان را می‌گیریم؛ بقیه روز را بیکاریم.
_هیچ از نمراتت خبر داری؟
*حتماً بهتر از ثلث پیش است.
هنوز از رفتن مادرش چیزی نگذشته بود که تلفن زنگ زد.
*سوفی آموندسن، بفرمایید.
"من آلبرتو هستم."
*آه.
"سرگرد دیشب هر چه از دستش بر می‌آمد کرد، نه؟"
*منظورت چیست؟
"توفان و رعد و برق، سوفی."
*نمی‌دانم چه فکر کنم.
"این فضیلت والای هر فیلسوف واقعی است. از این‌که تو در این مدتِ کوتاه این قدر چیز یاد گرفته‌ای، من به خود می‌بالم."
*من می‌ترسم که هیچ چیز واقعی نباشد.
"به این می‌گویند هراس یا دلهره وجودی، و معمولاً مرحله‌ای است در راه خودآگاهی تازه.."
*گمانم بهتر است مدتی درس را تعطیل کنیم
"چی شده؟ یعنی توی باغتان این همه قورباغه پیدا شده؟"
سوفی خنده‌اش گرفت.
آلبرتو ادامه داد: "به نظر من بهتر است دوام بیاوریم. راستی، تولدت مبارک. باید تا شب اول تابستان درسمان را تمام کنیم. این آخرین مهلت ماست."
*مهلت چی؟
"ببینم، جایت راحت است؟ چون این مـطلب کمی وقت می‌گیرد، می‌فهمی؟"
*بله راحت نشسته ام.
"کارت یادت می‌آید؟"
*می‌اندیشم پس هستم؟
" اشکالِ شک روشی ما این است که در همان گام نخست به گِل درمانده‌ایم.


📗 دنیای سوفی داستانی درباره تاریخ فلسفه_صفحه ۳۵۶ تا ۳۵۸
✍ یوسِتین گُردِر_ترجمه حسن کامشاد

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🎶 موسیقی

🎙محمد‌رضا شجریان

💬متن تصنیف
بر اساس کتاب ردیف آوازی و تصنیف‌های قدیمی به روایت استاد عبدالله دوامی

عشق تو آتش جانا
زد بر دل من
بر باد غم داد عشقت
آب و گِل من

روی تو چون دید (و) دل
بهتر ز لیلی شد بسته زنجیر دام، مجنون دل من
وصل تو مشکل مشکل کش نیست (و) آسان
یارب کن آسان آسان این مشکل من
داماد معنویت دارد عروس طبعم
تا پای سدّ عشقت باشد سلاسل من

توضیحات:
* آهنگ از جهانگیر مراد (حسام السلطنه) و شعر از ملک‌الشعرا بهار است که در سال 1275 خورشیدی ساخته شد. در جای دیگری عبدالله دوامی گفته‌اند شعر از ادیب قمی است.

** نورعلی برومند می‌گوید آهنگساز این تصنیف حسام‌السلطنه است، اما شاعر مشخص نیست. اوج تصنیف که در مایه شکسته ماهور است نیز جزو ساخته‌های حسام‌السلطنه نیست.

*** در آلبوم گلبانگ شجریان (بت چین) سازنده این تصنیف علی اکبر شیدا عنوان شده است.

**** در آلبوم “تار درویش” موسسه ماهور و آلبوم “درویش‌خان” موسسه آوای مهربانی، این تصنیف در فهرست آثار غلامحسین درویش آمده است.


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _4


💬 درمانی بر زخم‌های
     پنهان روحی

🎙 ناصر مهدوی

حجم :10,5MB


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet

آیه ۶۲ _ ۶۰ سوره انعام

_وَ هُوَ الَّذی یَتَوَفّاکُمْ بِاللَّیْلِ وَ یَعْلَمُ ما جَرَحْتُمْ بِالنَّهارِ ثُمَّ یَبْعَثُکُمْ فیهِ لِیُقْضى أَجَلٌ مُسَمًّى ثُمَّ إِلَیْهِ مَرْجِعُکُمْ ثُمَّ یُنَبِّئُکُمْ بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (۶۰)

_ وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ یُرْسِلُ عَلَیْکُمْ حَفَظَةً حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا وَ هُمْ لا یُفَرِّطُونَ (۶۱)

_ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ أَلا لَهُ الْحُکْمُ وَ هُوَ أَسْرَعُ الْحاسِبینَ (۶۲)

_اوست که شما را شب هنگام می‌میراند و آنچه در روز می‌کنید می‌داند و باز شما را (پس از آن مرگ موقت خواب) در این عالم بر می‌انگیزد تا به اجلی که در قضا و قدر او معین است برسید آنگاه بازگشت شما به سوی اوست و سپس شما را از آنچه می‌کنید آگاه خواهد کرد( ۶۰)

_و اوست که بر همه بندگان حاکم و قاهر است و فرشتگانی را بر شما به نگهبانی می‌فرستد تا هنگامی که مرگ یکی از شما فرا رسد. آن رسولان ما، او را قبض روح می‌کنند و هیچ قصوری در کار خود نخواهند‌ کرد.(۶۱)

_سپس به سوی دوست و مولا و سرور خود که عین حق و حقیقت است یعنی خدا بازگردانیده خواهند شد. هان، هشیار باشید که فرمان به دست اوست و او سریع ترین حسابگران است.(۶۲)

[] در این مقام خداوند خواب شب را نوعی مرگ شمرده است که طی آن خود آدمیان را قبض روح می‌کند و سپس هنگام صبح روح را به تن باز می‌گرداند تا آدمی مهلت مقدّر و معیّن عمرش را به پایان رساند و به نشئه دیگری از حیات وارد شود.
بدین بیان هر روزِ آدمی خود یک عمر است که از کودکی و جوانی صبح آغاز می‌شود و در پیری و خستگی آخر شب به پایان می‌رسد و این نگاه عمر آدمی را بسیار طولانی می‌کند، زیرا هزاران عمر در پیش روی هرکس می‌نهد تا از هزاران موهبت حیات بهره گیرد و به کمال و فضیلت رسد. لطیفه دیگر آن که مرگ را به یک حادثه روزمره تبدیل می‌کند چندان که آدمی با مرگ انس می‌گیرد و هراس مرگ به کلی از دلش بیرون می‌رود، زیرا می‌بیند که هر شب چون مرده بر زمین می‌افتد و صبح گاه بر می‌خیزد زنده و سالم و بی‌هیچ نقصان. در مثنوی می‌خوانیم:
همچو خفتن گشت این مردن مرا
ز اعتماد بعث کردن، ای خدا

ما هر روز صبح تولدی تازه داریم و بهترین هدیه تولد ما همان روز نو و عمر نو است که بار دیگر به ما بخشیده‌اند پروانه‌ها عمرشان را با ماه و سال نمی‌سنجند تا مأیوس شوند، آنها هر بال‌زدنی را یک عمر به حساب می‌آورند.
آن مرگ نهایی نیز نوعی بیدار شدن صبح است

[]‌ لطیفه و بشارت دیگر در این آیات آن است که، با حادثه مرگ، ما به سوی پروردگار و مولای خویش که حق و حقیقت است باز می‌گردیم و در آن نشئه آخرت نیز مانند نشئه دنیا فرمان به دست خداست که رب و مربی و مولای ماست. اوست در کمترین زمان (که به حقیقت لازمان است) به حساب نیک و بد اعمال ما می‌رسد. ما خود حساب خویشیم بدانچه از خود ساخته‌ایم.

[] در آیه اول خداوند میراندن را به خود نسبت کرده است و در آیه بعد فرموده است که رسولان ما و مأموران ما که همان ملک‌الموت باشند کار میراندن و قبض روح را به عهده دارند و این یکی از صدها تناقض است که بعضی منکران در قرآن یافته و آن را دلیل بطلان کتاب گرفته‌اند. پاسخ این است که منکران به عمد یا سهو در نظر نمی‌گیرند. یعنی هرگاه بخواهیم دو گفته را که یکی اثبات و دیگری نفی است متناقض بخوانیم باید که آن دو گفته در هشت نکته با هم وحدت داشته باشند و برای مثال یکی از آن‌ها وحدت در شرط است، چنانکه اگر بگوییم پادشاه خوب است (اگر عادل باشد) و باز بگوییم پادشاه بد است (اگر عادل نباشد) این دو گفته با هم در تناقض نیستند. برای تفصیل این هشت شرط و یک شرط دیگر که افزوده ملاصدرا است و آن وحدت در حمل است و نیز دو اختلاف دیگر غیر از نفی و اثبات که باید بین دو جمله باشد می‌توان به علم منطق رجوع کرد. نقد خرد در این باب آن است که در انتقاد شتاب نباید کرد بلکه باید در آغاز احتمالات درستی کلام را در نظر آورد و اگر احتمالات همه نزد عقل مردود شناخته شد، سوی رد و انکار رفت و تازه باید منتظر جواب ماند تا طرف مقابل چه می‌گوید، زیرا ممکن است دقت کافی در امکانات و احتمالات نشده باشد.
خداوند در قرآن گاه فرموده است که خداوند نفس‌ها را می‌میراند (زمر: ٤٢) و گاه فرموده است که ملک الموت روح را قبض می‌کند (سجده: ۱۱) و برای رفع تناقض باید گفت که خداوند آفرینندۀ همۀ موجودات و همۀ حرکت‌ها در جهان است. گاه مستقیماً عمل را به خود نسبت می‌دهد و می‌فرماید که این کار را خدا می‌کند و گاه واسطه‌ای را در میان می‌نهد که آن واسطه نیز دنباله دست اوست چنان که
گاه گویند. دست‌های ما نیز آستین دست اوست و دست است که آستین را به حرکت می‌آورد


📗 ۳۶۵ روز در صحبت قرآن
صفحه۲۲۰ تا ۲۲۳

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


@podchi

🔊 فایل صوتی

💬 پادکست ناجی

🎙 پری

حجم:4MN


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.