🌹🌹
@MolaviPoet لینک جلسه قبل 👈
اینجامادرش برخاست و رفت سراغ جعبه زیورآلات خود. صدای فریاد کوچکی از سر تعجب از اتاق خواب شنیده شد و مادرش تندی به اتاق نشیمن برگشت.
_هر چه میگردم پیدایش نمیکنم.
*حدس میزدم.
مادرش را در بغل گرفت و بعد دوید بالا به اتاق خود. حالا، سرانجام، میتواند دنباله داستان سوفی و آلبرتو را بخواند. دوباره روی تخت خود نشست، پوشه سنگین را روی دو زانو گذاشت و شروع به خواندن فصل بعد کرد.
بامداد روز بعد وقتی سوفی چشم باز کرد دید مادرش با سینیای پر از هدیه - و پرچمی در دهانه بطری خالی_ وارد اتاق شد.
_سوفی، تولدت مبارک!
دختر چشمهای خواب آلود خود را مالید. کوشید اتفاقات شب پیش را به یاد آورد. ولی همه مانند قطعههای بازی کودکان درهم ریخته بود. یکی از قطعهها آلبرتو بود، دیگری هیلده و سرگرد، سومی بارکلی، و چهارمی برکلی. بدتر از همه آن توفان خشمناک بود. دختر را واقعاً تکان داده بود. مادرش با حولهای او را خشکانده فنجانی شیر و عسل داده، خوابانده بود. دختر چشم که برهم نهاد فوری به خواب رفت.
*آهسته گفت: «انگار هنوز زندهام.»
_البته که زندهای. و امروز پانزده سالت تمام شده است.
*حتم داری؟
_البته که حتم دارم. کدام مادری است که نداند یگانه فرزندش کی دنیا آمد؟ ۱۵ ژوئن ۱۹۷۵. یک و نیم بعدازظهر، سوفی جان. این شادترین لحظه زندگی من بود.
*مطمئنی که این رؤیا نیست؟
_چه رویایی از این بهتر که آدم بیدار شود و نان و کره و نوشابه و هدیههای تولد در برابر خود ببیند.
سینی هدیه ها را روی صندلی قرار داد و دمی از اتاق بیرون رفت. وقتی برگشت سینی دیگری با نان و کره و نوشابه به دست داشت آن را در پایین تخت گذاشت.
این علامتِ مرسوم آغاز مراسم بامداد روز تولد بود: باز کردن هدیهها و گریزهای احساساتی مادرش به نخستین دردهای زایمان پانزده سال پیش. هدیه مادرش امسال یک راکت تنیس بود. سوفی تاکنون تنیس بازی نکرده بود، ولی در نزدیکی خانه آنها چند زمین تنیس در هوای آزاد بود. پدرش یک تلویزیون کوچک برایش فرستاده بود که رادیوی موج کوتاه هم داشت. صفحه تلویزیون به اندازه یک کارت پستال بود.
هدیههایی نیز از عمههای پیر و از دوستان خانوادگی بود.
_مادرش بی مقدمه گفت: «میخواهی من امروز سرکار نروم؟
*نه، برای چی؟
_تو دیروز خیلی پریشان حال بودی. اگر که ادامه یابد، باید قرار بگذاریم پیش روانپزشک بروی.
*لازم نکرده.
_از توفان بود - یا از آلبرتو؟ ،
*تو خودت چی؟ مگر نگفتی: چه بلایی سر ما آمده، دخترکم؟
_ من به فکر تو بودم که برای دیدن مرد مرموزی گرد شهر میدوی... شاید هم تقصیر من باشد.
*که من در اوقات فراغتم درس فلسفه میخوانم؟ نه، «تقصیر» هیچکس نیست. برو سرکارت. مدرسۀ ما هم تا ساعت ده شروع نمیشود، و امروز فقط نمراتمان را میگیریم؛ بقیه روز را بیکاریم.
_هیچ از نمراتت خبر داری؟
*حتماً بهتر از ثلث پیش است.
هنوز از رفتن مادرش چیزی نگذشته بود که تلفن زنگ زد.
*سوفی آموندسن، بفرمایید.
"من آلبرتو هستم."
*آه.
"سرگرد دیشب هر چه از دستش بر میآمد کرد، نه؟"
*منظورت چیست؟
"توفان و رعد و برق، سوفی."
*نمیدانم چه فکر کنم.
"این فضیلت والای هر فیلسوف واقعی است. از اینکه تو در این مدتِ کوتاه این قدر چیز یاد گرفتهای، من به خود میبالم."
*من میترسم که هیچ چیز واقعی نباشد.
"به این میگویند هراس یا دلهره وجودی، و معمولاً مرحلهای است در راه خودآگاهی تازه.."
*گمانم بهتر است مدتی درس را تعطیل کنیم
"چی شده؟ یعنی توی باغتان این همه قورباغه پیدا شده؟"
سوفی خندهاش گرفت.
آلبرتو ادامه داد: "به نظر من بهتر است دوام بیاوریم. راستی، تولدت مبارک. باید تا شب اول تابستان درسمان را تمام کنیم. این آخرین مهلت ماست."
*مهلت چی؟
"ببینم، جایت راحت است؟ چون این مـطلب کمی وقت میگیرد، میفهمی؟"
*بله راحت نشسته ام.
"کارت یادت میآید؟"
*میاندیشم پس هستم؟
" اشکالِ شک روشی ما این است که در همان گام نخست به گِل درماندهایم.
📗 دنیای سوفی داستانی درباره تاریخ فلسفه_صفحه ۳۵۶ تا ۳۵۸
✍ یوسِتین گُردِر_ترجمه حسن کامشاد
🆔
@MolaviPoet 🆑 کانال مولوی وعرفان