گریه کردن و گریه های ما
بعد از اینکه فکر در ذهن ما مرکـزی بـه نـام مـن“ ساخت، هر عمل ما از این مرکز نشأت می گیرد و برمی خیزد. زندگی ما اصولاً یعنی این مرکز.
توجه کرده اید که وقتی پسر بچه ای گریه می کند ما به او می گوییم “اه، تو مگر دختری که گریه میکنی؟ پسر که گریه نمیکند!“ معنای صریح این تعبیر آنست که گریه کردن برای پسر یک ننگ اجتماعی است. و ما با این تحمیل ذهنی بزرگ شده ایم. مرد نباید گریه کند مگر اینکه خود جامعه مجوزی بصورت تبصره برای آن تعیین کرده باشد. مثلاً گفته باشد تو اگر یکی از تعلقاتت را از دست دادی یا اگر یکی از تعلقاتت مورد خطر و آزار و تهدید قرار گرفت مـی تـوانی گریه کنی. بنابراین هر دو عمل به حکم “مرکز“ است. خودداری از گریه کردن به خاطر اینست که "چون مردم نباید گریه کنم“. گریه کردن هم به خاطر رابطه تعلقی ایست که مرکز بین خودش و افراد یا اشیا برقرار کرده است. من وقتی به خاطر زندانی بودن برادرم گریه میکنم، درواقع و نفس امر برای او گریه نمی کنم، بلکـه بـه خـاطر تعلق خودم گریه می کنم. اگر این تعلق نبود من گریه نمی کردم. یا اگر گریه می کردم به خاطر برادر تو و برادر دیگری هم گریه میکردم. فقط به خاطر برادر “خودم“ و بـه خـاطر تعلقات “مرکز“ گریه نمی کردم. در آن گریه، “من“ و برادر “من“ و تعلقات “من“ مطرح نبود، انسان مطرح بود.
ببینید چگونه تمام وجود ما، حتى اصـيـل تـریـن حـالات و کیفیات روحی ما را با برچسب ارزش و بی ارزشـی بـه دنبـال خـودش می کشاند، سانسور می کند یا از تجلی آزاد و خودبخودی آنها جلوگیری می کند. هویت فکری به ما می گوید “تو حق نداری گریه کنی، مگر من مجازت کنم. تـو اصـولا هیچ کاری را حق نداری سرخود و بی اجازه من انجام بدهی!“ گریه کردن یکی از نیازهای طبیعی و تجلیات زیبای روح انسان است. انسان بـه حـكـم كيفيـات ناشناخته ای گاهی احتیاج دارد به اینکه گریه کند. و در چنین گریه ای چه لطف و زیبایی ای نهفته است. (حتی گریه های عصبی ما هم اثری از چنین لطف و زیبایی دارد) توجه نکرده اید که حالت انسان بعد از گریه مثل زیبایی یک آفتاب ملایم و هـوای شسته بعد از باران می شود! و چگونه تلقین هـای “فكر ارزشی ما را از این زیبایی محروم کرده است! توجه کرده اید که یک کودک حتی سه چهار ماهه چگونه بی جهت لبخند می زند یا چگونه (گاهی) بی جهت گریه می کند؟ در لبخند و گریه ی او اصالت خودبخودی وجود دارد ـ هر چه هست از درون او برمی خیزد. ولی مـا اینطـور نیستیم. ما را تعلقات می خندانند یا می گریانند. و خنده و گریه ما به اندازه خود آن تعلقات بی عمق، سطحی، بی مایه و بی معنا است.
نه غم ما غم است و عمقی دارد و نه شادیمان شـادی است. مثـل اینست که وجود ما در تمام زمینه ها با یک پوسته نازکی از خودش حرکت می کند و در رابطه با زندگی است. مثل اینکه همیشه فقط یک جزء از ما در رابطه با زندگی است ـ همـان جزیی که در تعلق است. حالات و احساسات ما کرخت شده اند و اکنون تعلقات باید آنها را غلغلک بدهند تا بیـدار شـوند. توجه نکرده اید که سالهاست ما نه در شادی عمیقی فرو رفته ایم و نه در غم عمیقی؟ علتش اینست که تمام وجود ما را یک مشت الفاظ می چرخانند. مـن امروز رییسم و بنابراین شادم، عمـق ایـن شـادی از سطح همـان رییس پایینتر نمی رود. فردا هم که دیگر رییس نیستم، غـم من متناسب با لفظ “غیر رییس“ خواهد بود. منشای غم و شادی من لفظ رییس یا غیر رییس است. ما انسانهای مرده ای هستیم که الفاظ ما را نیمه زنده نگه داشته اند. شعله عشق در مـا خاموش شده است و اکنون وجود ما را چراغ موشی های لفظی نیمه روشن نگه داشته است - چراغ موشی هایی که نفتشان الفاظ است.
محمد جعفر مصفا
انسان در اسارت فکر
ص 61 و 62 و 63
🆔 @Khodshenasivo
🆑 عرفان و خودشناسی
بعد از اینکه فکر در ذهن ما مرکـزی بـه نـام مـن“ ساخت، هر عمل ما از این مرکز نشأت می گیرد و برمی خیزد. زندگی ما اصولاً یعنی این مرکز.
توجه کرده اید که وقتی پسر بچه ای گریه می کند ما به او می گوییم “اه، تو مگر دختری که گریه میکنی؟ پسر که گریه نمیکند!“ معنای صریح این تعبیر آنست که گریه کردن برای پسر یک ننگ اجتماعی است. و ما با این تحمیل ذهنی بزرگ شده ایم. مرد نباید گریه کند مگر اینکه خود جامعه مجوزی بصورت تبصره برای آن تعیین کرده باشد. مثلاً گفته باشد تو اگر یکی از تعلقاتت را از دست دادی یا اگر یکی از تعلقاتت مورد خطر و آزار و تهدید قرار گرفت مـی تـوانی گریه کنی. بنابراین هر دو عمل به حکم “مرکز“ است. خودداری از گریه کردن به خاطر اینست که "چون مردم نباید گریه کنم“. گریه کردن هم به خاطر رابطه تعلقی ایست که مرکز بین خودش و افراد یا اشیا برقرار کرده است. من وقتی به خاطر زندانی بودن برادرم گریه میکنم، درواقع و نفس امر برای او گریه نمی کنم، بلکـه بـه خـاطر تعلق خودم گریه می کنم. اگر این تعلق نبود من گریه نمی کردم. یا اگر گریه می کردم به خاطر برادر تو و برادر دیگری هم گریه میکردم. فقط به خاطر برادر “خودم“ و بـه خـاطر تعلقات “مرکز“ گریه نمی کردم. در آن گریه، “من“ و برادر “من“ و تعلقات “من“ مطرح نبود، انسان مطرح بود.
ببینید چگونه تمام وجود ما، حتى اصـيـل تـریـن حـالات و کیفیات روحی ما را با برچسب ارزش و بی ارزشـی بـه دنبـال خـودش می کشاند، سانسور می کند یا از تجلی آزاد و خودبخودی آنها جلوگیری می کند. هویت فکری به ما می گوید “تو حق نداری گریه کنی، مگر من مجازت کنم. تـو اصـولا هیچ کاری را حق نداری سرخود و بی اجازه من انجام بدهی!“ گریه کردن یکی از نیازهای طبیعی و تجلیات زیبای روح انسان است. انسان بـه حـكـم كيفيـات ناشناخته ای گاهی احتیاج دارد به اینکه گریه کند. و در چنین گریه ای چه لطف و زیبایی ای نهفته است. (حتی گریه های عصبی ما هم اثری از چنین لطف و زیبایی دارد) توجه نکرده اید که حالت انسان بعد از گریه مثل زیبایی یک آفتاب ملایم و هـوای شسته بعد از باران می شود! و چگونه تلقین هـای “فكر ارزشی ما را از این زیبایی محروم کرده است! توجه کرده اید که یک کودک حتی سه چهار ماهه چگونه بی جهت لبخند می زند یا چگونه (گاهی) بی جهت گریه می کند؟ در لبخند و گریه ی او اصالت خودبخودی وجود دارد ـ هر چه هست از درون او برمی خیزد. ولی مـا اینطـور نیستیم. ما را تعلقات می خندانند یا می گریانند. و خنده و گریه ما به اندازه خود آن تعلقات بی عمق، سطحی، بی مایه و بی معنا است.
نه غم ما غم است و عمقی دارد و نه شادیمان شـادی است. مثـل اینست که وجود ما در تمام زمینه ها با یک پوسته نازکی از خودش حرکت می کند و در رابطه با زندگی است. مثل اینکه همیشه فقط یک جزء از ما در رابطه با زندگی است ـ همـان جزیی که در تعلق است. حالات و احساسات ما کرخت شده اند و اکنون تعلقات باید آنها را غلغلک بدهند تا بیـدار شـوند. توجه نکرده اید که سالهاست ما نه در شادی عمیقی فرو رفته ایم و نه در غم عمیقی؟ علتش اینست که تمام وجود ما را یک مشت الفاظ می چرخانند. مـن امروز رییسم و بنابراین شادم، عمـق ایـن شـادی از سطح همـان رییس پایینتر نمی رود. فردا هم که دیگر رییس نیستم، غـم من متناسب با لفظ “غیر رییس“ خواهد بود. منشای غم و شادی من لفظ رییس یا غیر رییس است. ما انسانهای مرده ای هستیم که الفاظ ما را نیمه زنده نگه داشته اند. شعله عشق در مـا خاموش شده است و اکنون وجود ما را چراغ موشی های لفظی نیمه روشن نگه داشته است - چراغ موشی هایی که نفتشان الفاظ است.
محمد جعفر مصفا
انسان در اسارت فکر
ص 61 و 62 و 63
🆔 @Khodshenasivo
🆑 عرفان و خودشناسی