زمزمهی بویه تلخ است، سوز دارد، دلم پَر میکشد، دلم هوای کارون میکند. بوی زُهمِ ماهیِ زنده دماغم را پُر میکند. کارون آرام است، آب مثلِ اشکِ چشم زلال است، زیرِ مهتاب آبیگون است. بَلَم آرام میلغزد، انگار که روی مخملِ ابرها نشستهام، بویه زمزمه میکند، صدای بلوچی پَر کشیده است با سوزی که جانم را از غم سرشار میکند، غمی که در ساحلِ کارون سینه به سینه گشته است تا به من رسیده است، غمِ همهی ماهیگیران و قایقرانانِ کارون، این غم را دوست دارم، سینه را میترکاند اما دوستش دارم...
از رمان "همسایهها"
نوشتهی "احمد_محمود" نویسندهی معاصر
@Honarrvareh
از رمان "همسایهها"
نوشتهی "احمد_محمود" نویسندهی معاصر
@Honarrvareh