دکترحسن اکبری بیرق


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


برهان

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
https://t.me/DrAkbariBairagh


انتشارات آشنایی dan repost
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
سخنان شادروان مارک اسموژنسکی، ایرانشناس و استاد ادبیات فارسی اهل لهستان درباره نحوه ایجاد علاقه خود به ادب پارسی 🦋🎀


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
برشي از نشست نقد و بررسي كتاب #نخستين_دانشمند،
نوشته كارلو روولي

@DrAkbariBairagh


سخنراني #حسن_اكبري_بيرق
در نقد كتاب

نخستين دانشمند
آناكسيمندر و ميراث فكري او

@DrAkbariBairagh


فايل شنيداري سخنراني حسن اكبري بيرق در نشست نقد و بررسي كتاب
"نخستين دانشمند"

نوشته كارلو روولي

ترجمه فرهاد ديرنگ

@DrAkbariBairagh


⭐️قدرت دانش، نه در قطعيت هايي است كه به آن مي رسد؛ بلكه در آگاهي بنيادين آن از وسعت جهل ماست.

🌿كارلو روولي

☘️نخستين دانشمند
آناكسيمندر و ميراث فكري او

🍀ترجمه فرهاد ديرنگ

@DrAkbariBairagh


نشست نقد و بررسي كتاب
نخستين دانشمند
(آناكسيمتدر و ميراث فكري او)

با حضور #حسن_اكبري_بيرق
#فريدون_رحيم_زاده
و…
همراه با مترجم كتاب
#فرهاد_ديرنگ

در كافه كتاب شمع سوزان تبريز
دوشنبه هشتم بهمن ١٤٠٣
ساعت ١٦

https://t.me/DrAkbariBairagh


AbdiMedia I عبدی مدیا dan repost
🔴 استاد جلال متینی، ایرانشناس و محقق برجستۀ تاریخ و ادبیات ایران درگذشت.

🔸روانش شاد که ایران‌دوست و میهن‌پرست بود.

🆔 @AbdiMediaNet I #عبدی_مدیا
📍
www.abdimedia.net


به یاد سید ابراهیم نبوی و رنج هایش


  انسان آهسته آهسته عقب نشینی می‌کند،
هیچکس یکباره معتاد نمی‌شود،
یکباره سقوط نمی‌کند،
یکباره وا نمی‌دهد،
یکباره خسته نمی‌شود،
رنگ عوض نمی‌کند،
تبدیل نمی‌شود و ازدست نمی‌رود،
زندگی بسیار آهسته از شکل می‌افتد و تکرار خستگی بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می‌کند؛
قدم اول را اگر به سوی حذف چیزهای خوب برداریم
شک نکن که قدم‌های بعدی را شتابان برخواهیم داشت.


👤 نادر_ابراهیمی

https://t.me/DrAkbariBairagh


#درسگفتارهای جامعه شناسی dan repost
☄«گریزی دگربار از آزادی»

✍فرشید رستگاری ( روایت درمانگر)

آنها از ماکس هورکهایمر، هربرت مارکوزه و والتر بنیامین که در دفتر انجمن پژوهش‌های اجتماعیِ فرانکفورت ماندند، خداحافظی کردند. در ایستگاه راه‌ آهن منتظرِ قطاری بودند که مقصدش سوئیس بود. به ناگاه روی‌شان به سمت مردی جوان برگشت که با صدایی بلند مردمان را مخاطب قرار داد: که «من نمی‌توانم این نظم سنگین را تحمل کنم، نمی‌خواهم مانند شماها باشم». بر صورتِ اریک فروم خنده‌ی تلخی نقش بست و به فرانس نویمان گفت که این مرد را بیاد داشته باش، فریاد او انعکاسِ ناخودآگاهِ مردمانی است که توان تحملِ نظمِ سازمان یافته و برنامه ریزی شده را ندارند.
او آخرین بازمانده‌ی سوژه‌گیِ مردمانی است که در فرایندِ ابژه شدن، تمام آگاهی تاریخی شان را ربوده‌اند و در عوض آنها را به ساحتِ شبه آگاهی رانده‌اند. فرانس نویمان افزود که رسانه‌های جمعی در تدوامی بی‌تخفیف، درحال تدوینِ افکار جامعه هستند و ما همواره در برابر سلطه‌ی این قدرتِ مسلط توانِ درک و تحلیل محتوایی پدیده‌ها را از دست می‌دهیم و به تدریج به توده‌ای ناآگاه و با ذهنی خام و بدونِ ورزیدگی تبدیل خواهیم شد. چون به میزانی که ذهن‌ها خالی‌اند، به همان اندازه هم بلندگوی رسانه‌ها می‌شوند. قطار با اعلان همیشگی‌اش به ایستگاه رسید. مسافرانی پیاده و اینان عازم سوئیس شدند. به شکلی کاملاً تصادفی، دانشجوی بیست و دو ساله‌ای به نام ژان بودریار نیز در همان کوپه بود. بسیار مودب و البته شنونده‌ای محض. نویمان پرسید که قدرت مسلط چگونه قادر به تسخیرِ ناخوآگاه است؟ اریک فروم پاسخ داد که مقدم بر آن تسخیر، یک اتفاقِ روانشناختی در روان صورت می‌گیرد، آن اتفاق هم ترسِ شدید اکثریت مردم از آزادی است. بیمناکی از آن روست که آزادی واجدِ مسئولیتی سنگین است و زندگی در شرایط آزاد، ترجمانِ خلاقانه و خردمندانه زیستن است. مردمان بر خلاف مردِ معترضی که می‌گفت نمی‌خواهم مانند شماها باشم، از تفاوت و تمایز با دیگران وحشت و برای کاستن از این وحشت و تنهایی، از آزادی گریز دارند و پناهشان روایت‌های غالب و مسلط است. او ادامه داد که من بر خلاف فروید در وارسی تمامِ افسانه‌های ادیپ؛ هم در ادیپ شهریار و هم در ادیپ در کولونوس و هم در آنتیگونه موضوعِ رقابت را نه مادر، بلکه در قدرت و اقتدار و پناه بردن به آن می‌بینم. همچنین افزود که انسانِ سالم تفکری بارور دارد و به دیگران و همکاری با آنان توجه می کند و عاشق زندگی است، اما انسانِ بیمار برای گریز از آزادی در دیگران محو می‌شود، عاشقِ وابستگی خود به تکنولوژی است و بسیار دیده‌ام که اینان، در پی داشتن کالا خود به کالاهایی بیجان بدل شده‌اند.
در رسیدن به مقصد بودریار مشتاقانه فهم خود را از شنیده‌هایش یادداشت کرد. او بعدها در سالهای 1980 در هنگام ارائه نظریات‌اش از انسانی صحبت کرد که در چرخه‌ای مداوم گرفتار است و شدیداً اعتقاد داشت که تمامِ فرهنگ از طریق شبیه‌سازی و رسانه به سمت و سوی دیگری رفته است و اکنون انسان نه در واقعیت که در یک نظام وانموده‌ها یا شبیه‌سازی و یا نسخه‌ای جدا از واقعیت زندگی می‌کند. این انسان دائماً توسط فضای مجازی و به‌صورت مصنوعی فراخوانده می‌شود و این بازیابیِ فراخوانده شده، فاقد پیوستگیِ زمانِ واقعی است. انسانِ تکه‌تکه شده در جهانی که فاقد منطق دیالکتیک است، رشد ارگانیک‌اش منهدم و منفعلانه به سمت نابودی از پیش پذیرفته‌شده می‌رود. این تکه‌تکه شدنِ آدمی، در کنار امر تکنولوژی اتفاق افتاده و در این بین نسبت انسان با انسان کم و کمتر و ما در یک اتفاق تاریخی به موضوع و ابژه‌ی ماشین تبدیل خواهیم شد و سپس این ماشین توسطِ ابژه‌ای انسانی به ارضای خواسته‌های خود خواهد رسید. اینک با اتکا به دیدگاه‌هایِ روشنفکرانی پیش‌بین و در‌برابر هیولای هوش‌مصنوعی که خواهش‌اش دست یازیدن به تمام ابعاد زندگی انسانی است، دو سوال ذهنم را به خود مشغول کرده است، نخست اینکه آیا در تبیینی اریک فرومی می‌توان چنین انگاشت که پناه بردن به این عاملِ هوشمند، گریزِ دوباره‌ی آدمی از آزادی و مسئولیت‌هایش است؟ و دوم نیز  با عنایت به دیدگاه بوردیار اکنون می‌توان در جهانی که نسخه‌ای بدل از واقعیت است رأی به انهدام انسان و دنیای انسانی آن داد؟


احسان‌نامه dan repost
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
یک نفر چقدر می‌تواند ایران را دوست داشته باشد؟ سخنان کوتاه خانم دکتر ژاله آموزگار، استاد برجستۀ ادبیات ایران باستان، در مراسم رونمایی از کتاب «از ستیز تا ستایش: فردوسی و شاهنامه به روایت شاعران ایران» (۱۶ دی ۱۴۰۳) @ehsanname


سخنرانی ها،درسگفتارها،گفتگوها و دیگر برنامه های فرهنگی و مطالعات تطبیقی dan repost
عصر دوشنبه‌های بخارا

به مناسبت انتشار کتاب «تبریز: شهری ایرانی در گذار تاریخ اجتماعی و اقتصادی نخبگان تبریز» نوشتۀ کریستف ورنر، ترجمۀ جمال پیره مرد شتربان سی و ششمین عصر دوشنبه‌های بخارا با همکاری مرکز مطالعات استراتژیک خاورمیانه و انتشارات ستوده و فصل‌نامۀ مردم‌نامه به رونمایی و معرفی این کتاب اختصاص یافته است.
این نشست در ساعت پنج بعدازظهر دوشنبه هفدهم دی‌ماه ۱۴۰۳ با حضور: داریوش رحمانیان، مقصود فراستخواه، جواد مرشدلو و علی دهباشی و پیام کریستف ورنر برگزار شد.


کتاب «تبریز» به سرگذشت مهمترین کانون شهری شمال غرب ایران در یک دوره مهم پرداخته است. تبریزْ شهری کهن با جایگاهی ممتاز در تاریخ ایران است که فراز و فرود زیادی را در حیات دیرپا و پرتلاطم خود از سر گذرانده است. موقعیت جغرافیایی و اهمیت این شهر آن را در طول تاریخ به حلقه ارتباطات و مراودات تاریخی و فرهنگی ایران با اروپا، عثمانی، قفقاز و روسیه تبدیل کرده است. در دوره قاجاریه، تبریز در عین حفظ جایگاه تاریخی ممتازش، دارالسلطنه ایران و دروازه ارتباطات این کشور با جهان مدرن به شمار می‌رفت و در أخذ جلوه‌های نوگرایی و تجدد پیشگام بود.

نویسنده در این کتاب با تکیه بر منابع دست اول و اسناد به این پرسش پاسخ می‌دهد که تبریز در گذار از دوره افشاری به دوره قاجاری چه تحولاتی را از سرگذراند و چگونه از مرکز یک حکومت ایالتی به «دارالسلطنه» ایران تبدیل شد.

کریستف ورنر، نویسنده کتاب استاد برجسته دانشگاه بامبرگ آلمان و پژوهشگر شاخص در حوزه تاریخ ایران است که در پژوهش‌هایش بیشتر بر حوزه تاریخ اجتماعی و اقتصادی، به‌ویژه مقوله وقف و اهمیت آن برای تاریخ اجتماعی تمرکز داشته است.
.

مرکز مطالعات خاورمیانه: تهران، بلوار کشاورز ، خ نادری، پلاک ۶


https://t.me/Vortrags/95449




معنای التفاتی در هملت

(یک چشم‌انداز فرگشتی)



نوشته جوزف کارول

ترجمه حسن اکبری بیرق

https://t.me/DrAkbariBairagh


کاوه راد dan repost
دیروز من چقدر عاشق بودم
فرزند چشم‌های شاد تو بودم
وقتی که تو قد راست کرده بودی و یک بند فریاد می‌زدی
من دوست دارم من دوست دارم من دوست دارم
بعدش نشسته بودی و حرفی نمی‌زدی
تنها از آن حواشی شاد از نگاه بادامت خورشید می‌دمید
یک جفت چشم گوشتی از زیر شانه‌هایت عریان نگاهم می‌کردند
و چشم‌هایم را می‌بستند
تا لذتم مرا ببرد سوی بازوی کوچه‌هایت
بوی اقاقیا و لمس خزه در عمق آب‌های جنون‌آمیز
و بالا کشیده شدن چون موج در شب مهتابی
و بازگشت و مهره ماهی مانند
و عطر شور تراشیده شدن از تو، وقتی که اختلال داغی از حد فاصل زانوها و قلبم زبانه کشید
اسبی شبیه سبز که از یک ستاره به آن سرسرا سکوت سرازیرساز
و من، خداخدا که دنیا پایان نیابد
و چرخش زمان و زمین جاودانه باز بماند
مثل همین تو که در یک همان متبلور می‌شد.

دیروز من چقدر عاشق بودم
عاشق‌تر از همیشه و امروز
مردی شبیه الفبای راز که با سطل‌های آب؛ غسل جماعت می‌کرد در روز در برابر مردم در میدان
و از تمام خیابان‌ها مردم هجوم می‌آوردند
تا طوطی بزرگ سینۀ او را در آینه طالع کنند.

شُرا شَرایَ شارَ شَهورا شُرا شَرایَ شارَ شَهورا
دیروز من چقدر
عاشق‌تر از همیــ ...
مثل همین تو که در هَما ...
شُرا...

رضا براهنی

@kavehrad


رضا براهنی/ محمدرضا شجریان

@kavehrad


✍️ مسیح حکومتِ الهی را بر بسیطِ زمین مستقر ساخت،
اما:
دچارِ سوءِتعبیر شد و حکومتِ کشیشان بر ما تحمیل گشت.


👤 ایمانوئل کانت


https://t.me/DrAkbariBairagh


ما و کشیدن بار سنگین تنهایی:

انسان، بنا بر سرشت خود، موجودی اجتماعی است و از این حیث، نمی‌توان فردی را مطلقاً تنها و جدا از زمینه و زمانه سنجید. افزون بر این، اندیشه‌ها و عواطف ما در بستر زمان و کنش‌های اجتماعی ورزیده شده و به هیچ وجه نمی‌توان بدون التفات به جامعه آن را واشکافید. این گزاره‌ها، امروز، به عنوان اموری بدیهی پذیرفته شده و حتی خوانش ما از متون فلسفی را زیر سلطه خود درآورده است. این تنهایی را نمی‌توان با توسل به محافل اجتماعی، پناه بردن به دامان خانواده یا گفت‌وگوهای صمیمانه برطرف کرد؛ همچنین، امکان رفع آن با پدیده عشق به معشوقی زمینی یا آسمانی وجود ندارد. نوع بشر، بنا بر سرشت ویژه خویش، موجودی مدنی‌الطبع و «کلی» است؛ اما بهره‌بردن از عنوان کلی نمی‌تواند تمام پیچیدگی‌های این حیوان دوپا را تبیین کند. اگرچه این کلیت، تبیین‌کننده بسیاری از کنش‌ها و واکنش‌های ما در پهنه گیتی است و حتی جزئیّت وجود ما در گرو درک کلیت است؛ اما اگر بخواهیم موضوع را دقیق‌تر واشکافیم، درمی‌یابیم که هر کدام از ما (در مقام انسان) ضمن پیوستگی به این کلیت، به گونه‌ای «تکینگی» نیز متصل‌ایم. این احساس تنهایی، به هیچ وجه قابل انکار نیست و حتی در اغلب موارد، نمی‌توان به شناخت کامل آن دست یافت. آنچه دارای اهمیت است، درک‌ناشدن ما از سوی دیگران است؛ سخنانی که هیچ‌گاه نمی‌توان بر زبان راند، امیالی که هرگز مجال ظهور مستقیم پیدا نکرده و عشق‌هایی که گاهی برای خود ما نیز ناشناخته باقی خواهد ماند. وَه که چه بی‌مایه است سخن آنان که از «درک شدن» از جانب معشوق سخن می‌گویند؛ زیرا درک شدن، به صورت کامل، حتی توسط خود ما نیز صورت نخواهد گرفت. باری، همه ما ضمن پیوستگی به گونه خویش و حتی دگر هستنده‌ها، محکوم به کشیدن بار این تنهایی و تحمل درک‌ناشدن‌ها هستیم. در حقیقت، سرشت ما را می‌توان آمیزه‌ای از کلیت و همزمان با آن، «تکینگی» دانست که هیچ داروی شفابخش همیشگی برای آن وجود ندارد؛ بلکه تمامی درمان‌ها را باید به سان مسکنی تلقی کرد که هرگز نمی‌تواند این زخم ازلی را بهبود بخشد. همین احساس است که گاهی ما را از تمام «کلی» بودن‌ها و «هم‌رنگ جماعت» شدن‌ها دل‌زده می‌کند؛ همان که مسبب اندیشیدنی می‌شود که نقش «جماعت» در آن کم‌رنگ و میدان «من» بس گسترده می‌گردد.

نکته بسیار مهم «کنار آمدن» و در برخی موارد «خو کردن» به این تنهایی است که به نظر می‌رسد برای زیستن مسالمت‌آمیز در جامعه و به توافق رسیدن با خویشتن خویش، گریزی از آن نداریم. شاید بتوان به گفتار کیرکگور توسل جست و پندارها و کردارهای خویش را به سوی «حقیقتی که برای من حقیقت باشد» هدایت کرد؛ حقیقی که منِ تکین، «دوست داشته باشم برای آن زندگی کرده و بمیرم.»

https://t.me/DrAkbariBairagh


هنگامی که می خواهیم به عمق فرایندها و سائقه های درونی خود پی ببریم زبان و تعصباتی که زبان بر پایه شان بنا شده موانعی متعدد پیش رویمان می گذارند؛ مثلاً چون فقط برای بیان درجات عالی آن فرایندها و سائقه ها واقعاً كلمه وجود دارد؛ و در جایی که کلمه نداریم، بنا به عادت، مشاهده دقیق را رها می کنیم چون آنجا تفکر دقیق دردناک می شود... خشم ،نفرت، عشق، ترحم میل ،معرفت لذت درد اینها همه نام حالات نهایی هستند درجات معتدل تر و میانی این حالات تازه اگر نخواهیم از شدت های پایین تر كه پیوسته در جریان اند چیزی بگوییم اغلب به زبان و بیان نمی آیند، حال آنکه همین ها هستند که تار و پود شخصیت و سرنوشت ما را می تنند. ما هیچ یک همانی نیستیم که می نماییم چون این ظاهر صرفاً منطبق با حالاتی است که از آنها آگاهیم و برایشان کلمه داریم... ما درباره خودمان دچار بدفهمی هستیم. درک درستی از خودمان نداریم... (نيچه، سپیده دمان، ۱۱۵$)

https://t.me/DrAkbariBairagh


حقیقت و نفرین‌اش:

بنا بر گفته‌یِ بسیار مشهورِ ارسطو (به یونانی: Αριστοτελις)، «همه‌یِ انسان‌ها، در سرشتِ خود، جویایِ دانستن‌اند.» (ارسطو، متافیزیک) این نگرگاهِ بسیار خوش‌بینانه، و البته بدونِ دلیلِ منطقی، آغازگرِ همه‌یِ کنش‌ها و واکنش‌هایِ انسان، در پهنه‌یِ گیتی است. نگاهي گذرا به تاریخِ اساطیر و مذاهب، سَرنخ‌هایِ بسیاري در این باره به دست می‌دهد: از یونانِ باستان و داستانِ مشهورِ "اُدیپوس" گرفته تا خوردنِ میوه‌یِ درختِ معرفت، توسطِ "آدم" و "حوّا" در عهدِ عتیق. میلِ به دانستن، چونان عطشي ست سیری ناپذیر که همه‌یِ مرزهایِ مینوی را شکسته و واردِ مقدّس‌ترین ساحاتِ الهی می‌گردد. شدّتِ این میل به حدّی ست که نمی‌توان برای آن پایاني متصوّر شد و البته، کیفرِ دانستنِ زیاد نیز، کیفري بسیار سخت و مرد-اَفکن است.
مجازاتِ «معرفتِ» آدم و حوّا، رانده شدن از بهشت و روضه‌یِ رضوان و فرود آمدن در زمیني سراسر رنج و دشواری بود. کیفري که از نگرگاهِ مسیحی و اسلامی، دامنِ فرزندانِ آدم را نیز گرفته است. امّا نمونه‌یِ زیباترِ این مجازات را می‌توان در تراژدیِ "اُدیپوسِ شهریار" سراغ گرفت. مردي که در ابتدایِ داستان، خویشتن را تشنه‌یِ حقیقت دانسته و به فرمانِ "آپولون" گوش می‌سپارد: «بجویید تا بیابید، آن را که بازنجویند، نیابند.» اُدیپوسي که عطشِ کشفِ تبار-اش، او را به پرده‌برداری از رازي هولناکْ رهنمون می‌گردد. کشتنِ پدر و هم‌خوابگی با مادر. این است حقیقتي که اُدیپوس به کشفِ آن اصرار می‌کرد. به‌راستی، روحِ اُدیپوس، تابِ رویارویی با این واقعیّت را نداشت. و البته، پس از کشفِ این رازِ هولناک، مادرش در اقدامي جنون‌آسا خود را حلق‌آویز کرده و پسرکِ درمانده و هم‌بسترِ نگون‌بختِ مادرِ خویش، با فروکردنِ سنجاقِ سینه‌یِ مادري که همسرِ او ست، خود را نابینا می‌کند. «اکنون من آنم که خونِ پدر ریخت و همسرِ مادرِ خود شد. کافری از تبار ننگ، با فرزندانی از پشتِ برادر. دیگر چه رسوایی است که اُدیپوس بدان شهره نباشد؟» (سوفوکلس، اُدیپوسِ شهریار) چشمانِ اُدیپوس، که روزگاري کنجکاوانه در پیِ کشفِ کاملِ حقیقت و فتحِ قلّه‌هایِ بسیار بُلندِ دانایی بود، هم‌اینک، توسطِ خودِ او، نابینا شده و حتّی از عهده‌یِ نگریستن به جلویِ پایِ خود نیز برنمی‌آید. «چگونه در جهانِ مردگان با چشمانِ بینا، می‌توانستم پدر یا مادرِ شوم‌بختم را بنگرم و حال آن‌که در حقِّ این یک گناهي چنان زشت کردم که حتّی مرگ نمی‌تواند پادافره باشد.» (همان منبعِ پیشین) اُدیپوسِ درمانده و نابینا، که هم‌اینک به رازِ شومِ زندگیِ خود پِی بُرده است، وضعِ آشفته‌یِ خویش را چنین توصیف می‌کند: «من تباهم، ملعون خدایان و منفورتر مردمانم.» باری، پادافرهِ چشم دوختنِ بی‌واسطه به خورشیدِ سوزانِ حقیقت، از دست دادنِ بینایی است؛ و این کور شدن، چشمِ بشر را به رویِ نازیبایی‌ها و زشتی‌هایِ زندگی می‌گشاید: «آنگاه که همه چیز نازیباست، دیدگان را چه حاصل؟» اُدیپوسي که نخست، به توصیه‌هایِ پیش‌گو و حتّی التماس‌هایِ مادر، مبنی بر دست برداشتن از جست-و-جویِ رازِ تولّد-اش، توجّه نکرد و مغرورانه به دنبالِ رویارویی با این راز بود، در پایانِ داستان، خسته و درمانده چنین می‌گوید: «افسوس! همه بر ملا شد! رازی در پرده نماند. آه، روشناییِ خورشید، باشد که هرگز تو را بازنبینم.»

https://t.me/DrAkbariBairagh

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.