حقیقت و نفریناش:
بنا بر گفتهیِ بسیار مشهورِ ارسطو (به یونانی: Αριστοτελις)، «همهیِ انسانها، در سرشتِ خود، جویایِ دانستناند.» (ارسطو، متافیزیک) این نگرگاهِ بسیار خوشبینانه، و البته بدونِ دلیلِ منطقی، آغازگرِ همهیِ کنشها و واکنشهایِ انسان، در پهنهیِ گیتی است. نگاهي گذرا به تاریخِ اساطیر و مذاهب، سَرنخهایِ بسیاري در این باره به دست میدهد: از یونانِ باستان و داستانِ مشهورِ "اُدیپوس" گرفته تا خوردنِ میوهیِ درختِ معرفت، توسطِ "آدم" و "حوّا" در عهدِ عتیق. میلِ به دانستن، چونان عطشي ست سیری ناپذیر که همهیِ مرزهایِ مینوی را شکسته و واردِ مقدّسترین ساحاتِ الهی میگردد. شدّتِ این میل به حدّی ست که نمیتوان برای آن پایاني متصوّر شد و البته، کیفرِ دانستنِ زیاد نیز، کیفري بسیار سخت و مرد-اَفکن است.
مجازاتِ «معرفتِ» آدم و حوّا، رانده شدن از بهشت و روضهیِ رضوان و فرود آمدن در زمیني سراسر رنج و دشواری بود. کیفري که از نگرگاهِ مسیحی و اسلامی، دامنِ فرزندانِ آدم را نیز گرفته است. امّا نمونهیِ زیباترِ این مجازات را میتوان در تراژدیِ "اُدیپوسِ شهریار" سراغ گرفت. مردي که در ابتدایِ داستان، خویشتن را تشنهیِ حقیقت دانسته و به فرمانِ "آپولون" گوش میسپارد: «بجویید تا بیابید، آن را که بازنجویند، نیابند.» اُدیپوسي که عطشِ کشفِ تبار-اش، او را به پردهبرداری از رازي هولناکْ رهنمون میگردد. کشتنِ پدر و همخوابگی با مادر. این است حقیقتي که اُدیپوس به کشفِ آن اصرار میکرد. بهراستی، روحِ اُدیپوس، تابِ رویارویی با این واقعیّت را نداشت. و البته، پس از کشفِ این رازِ هولناک، مادرش در اقدامي جنونآسا خود را حلقآویز کرده و پسرکِ درمانده و همبسترِ نگونبختِ مادرِ خویش، با فروکردنِ سنجاقِ سینهیِ مادري که همسرِ او ست، خود را نابینا میکند. «اکنون من آنم که خونِ پدر ریخت و همسرِ مادرِ خود شد. کافری از تبار ننگ، با فرزندانی از پشتِ برادر. دیگر چه رسوایی است که اُدیپوس بدان شهره نباشد؟» (سوفوکلس، اُدیپوسِ شهریار) چشمانِ اُدیپوس، که روزگاري کنجکاوانه در پیِ کشفِ کاملِ حقیقت و فتحِ قلّههایِ بسیار بُلندِ دانایی بود، هماینک، توسطِ خودِ او، نابینا شده و حتّی از عهدهیِ نگریستن به جلویِ پایِ خود نیز برنمیآید. «چگونه در جهانِ مردگان با چشمانِ بینا، میتوانستم پدر یا مادرِ شومبختم را بنگرم و حال آنکه در حقِّ این یک گناهي چنان زشت کردم که حتّی مرگ نمیتواند پادافره باشد.» (همان منبعِ پیشین) اُدیپوسِ درمانده و نابینا، که هماینک به رازِ شومِ زندگیِ خود پِی بُرده است، وضعِ آشفتهیِ خویش را چنین توصیف میکند: «من تباهم، ملعون خدایان و منفورتر مردمانم.» باری، پادافرهِ چشم دوختنِ بیواسطه به خورشیدِ سوزانِ حقیقت، از دست دادنِ بینایی است؛ و این کور شدن، چشمِ بشر را به رویِ نازیباییها و زشتیهایِ زندگی میگشاید: «آنگاه که همه چیز نازیباست، دیدگان را چه حاصل؟» اُدیپوسي که نخست، به توصیههایِ پیشگو و حتّی التماسهایِ مادر، مبنی بر دست برداشتن از جست-و-جویِ رازِ تولّد-اش، توجّه نکرد و مغرورانه به دنبالِ رویارویی با این راز بود، در پایانِ داستان، خسته و درمانده چنین میگوید: «افسوس! همه بر ملا شد! رازی در پرده نماند. آه، روشناییِ خورشید، باشد که هرگز تو را بازنبینم.»
https://t.me/DrAkbariBairagh
بنا بر گفتهیِ بسیار مشهورِ ارسطو (به یونانی: Αριστοτελις)، «همهیِ انسانها، در سرشتِ خود، جویایِ دانستناند.» (ارسطو، متافیزیک) این نگرگاهِ بسیار خوشبینانه، و البته بدونِ دلیلِ منطقی، آغازگرِ همهیِ کنشها و واکنشهایِ انسان، در پهنهیِ گیتی است. نگاهي گذرا به تاریخِ اساطیر و مذاهب، سَرنخهایِ بسیاري در این باره به دست میدهد: از یونانِ باستان و داستانِ مشهورِ "اُدیپوس" گرفته تا خوردنِ میوهیِ درختِ معرفت، توسطِ "آدم" و "حوّا" در عهدِ عتیق. میلِ به دانستن، چونان عطشي ست سیری ناپذیر که همهیِ مرزهایِ مینوی را شکسته و واردِ مقدّسترین ساحاتِ الهی میگردد. شدّتِ این میل به حدّی ست که نمیتوان برای آن پایاني متصوّر شد و البته، کیفرِ دانستنِ زیاد نیز، کیفري بسیار سخت و مرد-اَفکن است.
مجازاتِ «معرفتِ» آدم و حوّا، رانده شدن از بهشت و روضهیِ رضوان و فرود آمدن در زمیني سراسر رنج و دشواری بود. کیفري که از نگرگاهِ مسیحی و اسلامی، دامنِ فرزندانِ آدم را نیز گرفته است. امّا نمونهیِ زیباترِ این مجازات را میتوان در تراژدیِ "اُدیپوسِ شهریار" سراغ گرفت. مردي که در ابتدایِ داستان، خویشتن را تشنهیِ حقیقت دانسته و به فرمانِ "آپولون" گوش میسپارد: «بجویید تا بیابید، آن را که بازنجویند، نیابند.» اُدیپوسي که عطشِ کشفِ تبار-اش، او را به پردهبرداری از رازي هولناکْ رهنمون میگردد. کشتنِ پدر و همخوابگی با مادر. این است حقیقتي که اُدیپوس به کشفِ آن اصرار میکرد. بهراستی، روحِ اُدیپوس، تابِ رویارویی با این واقعیّت را نداشت. و البته، پس از کشفِ این رازِ هولناک، مادرش در اقدامي جنونآسا خود را حلقآویز کرده و پسرکِ درمانده و همبسترِ نگونبختِ مادرِ خویش، با فروکردنِ سنجاقِ سینهیِ مادري که همسرِ او ست، خود را نابینا میکند. «اکنون من آنم که خونِ پدر ریخت و همسرِ مادرِ خود شد. کافری از تبار ننگ، با فرزندانی از پشتِ برادر. دیگر چه رسوایی است که اُدیپوس بدان شهره نباشد؟» (سوفوکلس، اُدیپوسِ شهریار) چشمانِ اُدیپوس، که روزگاري کنجکاوانه در پیِ کشفِ کاملِ حقیقت و فتحِ قلّههایِ بسیار بُلندِ دانایی بود، هماینک، توسطِ خودِ او، نابینا شده و حتّی از عهدهیِ نگریستن به جلویِ پایِ خود نیز برنمیآید. «چگونه در جهانِ مردگان با چشمانِ بینا، میتوانستم پدر یا مادرِ شومبختم را بنگرم و حال آنکه در حقِّ این یک گناهي چنان زشت کردم که حتّی مرگ نمیتواند پادافره باشد.» (همان منبعِ پیشین) اُدیپوسِ درمانده و نابینا، که هماینک به رازِ شومِ زندگیِ خود پِی بُرده است، وضعِ آشفتهیِ خویش را چنین توصیف میکند: «من تباهم، ملعون خدایان و منفورتر مردمانم.» باری، پادافرهِ چشم دوختنِ بیواسطه به خورشیدِ سوزانِ حقیقت، از دست دادنِ بینایی است؛ و این کور شدن، چشمِ بشر را به رویِ نازیباییها و زشتیهایِ زندگی میگشاید: «آنگاه که همه چیز نازیباست، دیدگان را چه حاصل؟» اُدیپوسي که نخست، به توصیههایِ پیشگو و حتّی التماسهایِ مادر، مبنی بر دست برداشتن از جست-و-جویِ رازِ تولّد-اش، توجّه نکرد و مغرورانه به دنبالِ رویارویی با این راز بود، در پایانِ داستان، خسته و درمانده چنین میگوید: «افسوس! همه بر ملا شد! رازی در پرده نماند. آه، روشناییِ خورشید، باشد که هرگز تو را بازنبینم.»
https://t.me/DrAkbariBairagh