عشق به زندایی
اسامی مستعاره ولی یه خاطره واقعی هم پشیمونم بابتش هم راضیم بابت شاید چون هردو عاشق هم بودیم راضیم و چون اشتباه بود پشیمونم یخورده طولانیه چون یه داستان صرفا سکسی نیست
من الان۳۷سالمه و زنداییمم ۶سال از من بزرگتره قد بلندم و هیکل معمولی و چشم سبز زنداییم قدش متوسطه و فوقالعاده خوش اندام
اولین بارکه جرقه حسم به زنداییم تو وجودم زده شد برمیگرده به۱۷سالگیم عید اومده بودن خونه ما و یه لباس پارچه ای شیک پوشیده بود و خیلی تودل برو شده بود اومدن نشستن و اون روبروی من بود وقتی ساق پاشو دیدم کلا دیگه رفت رو مخمو همش جلو چشمم بود منیکه تا قبل اون لحظه بهش حس نداشتم دیگه همه حسم جذب اون شد تو هرفرصتی پیش میومد سعی میکردم بهش نزدیک بشم لمسش کنم حتی جایی باهم رفتنی جوری تنظیم میکردم که تو ماشین کنار اون بشینم و لمسش کنم وقتی لمسش میکردم هیچ عکس العملی نشون نمیداد و این منو بیشتر سمتش میکشید جوری که مثلا تو ماشین دستم از پشت میبردم میذاشتم رو باسنش که فوق العاده بود یعنی اصلا به جسه ظریفش نمیخورد اون حجم از باسن هی چندسالی اونجور ادمه دادم تا یبار رفتم ازشون وسایل بگیرم رفت از یخچال بیاره منم پشت سرش رفتمو یلحظه که خم شد باسنش کلا عقلمو بردو کنترلم از دستم خارج شد دستمو بردم باسنشو لمس کنم دست زدم چیزی نگفت یبار دیگه دستمو بردم باسنشو لمس کردم برگشتو تو چشمام نگاه کرد گفت خجالت نمیکشی من هی هیچی نمیگم تو هرجا میشه انگولکم میکنی بس کن دیگه هنگ کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم میترسیدم به داییم بگه یا مامانم بگه آبروم بره گفتم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم من ازت خوشم میاد ولی دیگه تکرار نمیکنم خواهش میکنم به هیچکس نگو گفت نمیگم ولی بار آخرت باشه
گذشت یمدت دیگه دنبالش نبودم تاکه یروز سمت خانواده مادریم یه مراسم ختم شد من مامانم بردم رسوندم رفتم خونه مادر بزرگم دیدم هیشکی نیست فقط زنداییمه دوباره کرم ریختنم گرفت دیدم کنار یخچال جلو اجاق داره چای میزاره خودمو نزدیکش کردم مثلا خواستم از کنار یخچال وسایل بردارم رد شدنی خودمو چسبوندم بهش باسنش درس رو کیرم بود یلحظه مکس کردم اون خودشو کشید اونور از اونروز دوباره روش زوم شدم هرجا میشد دستمالی میکردم که یبار خونشون فرش شسته بودن ماهم اونجا بودیم خواستیم فرشو ببریم بالا پشت بوم برادرمو داییم بالا پشت بوم بودن منو زنداییم از پایین فرشو نگه داشتیم ببرن بالا منم از فرصت استفاده کردمو دستمو تا آرنج کردم لای کونش چقد نرم بود الانم یاوم میاد عقل از سرم پرید تا فرشو کشیدن بالا که اونجا راستو ریس کنن بگشت بهم گفت تو دست بردار نیستی میخای الان به داییت بگم من باز به تته پته افتادمو با هزار زحمت گفتم من دوستت دارم گفت دیگه تموم کن
گذشت تا اینکه سال نود منو برا کار به یه شرکت معرفی کردن رفتم که دیدم بعله شرکت هرمی هستش مخمو شستشو دادنو من اونجا موندم بعد چندماه دیدم دوتا شماره دارن بهم پیام میدنو کرم میریزن منم چون دوس دختری نداشتم حس میکردم دارن امتحانم میکنن که یروز مادر بزرگم زنگ زد گفت حواست باشه زندایی هات میخان اذیتت کنن پیام بدن و این پیام دادن شد جرقه رابطه و عشق منو زنداییم
اولش جوری وانمود کردم که نمیشناسمشو هرروز چت میکردیم بعدها گفتم میدونم کیی هستی ولی خواهش میکنم نرو تو غربت تنها دلخوشیم تویی بمونو حرف بزنیم و قبول کرد هرروز باهم چت میکردیم البته فقط با اس ام اس
جوری شد که نمیتونستیم نیم روز از هم بی خبر باشیمو حرف نزنیم اخرا یبار بهش اس دادم دقیق یادم ولی مظمونش این بود از نزدیک نمیببنمت از دور میبوسمت که جواب داد چرا نمیای از نزدیک بوس کنی باور کنینن انگار دنیارو بهم دادن
گذشت رابطه ما شروع شد از دوست داشتن همو سکس چتو این چیزا میگفتیم تااینکه قرار شد من۳روز بیام شهرمون مرخصی بهش گفتمو هماهنگ کردم از ترمینال برم پیشش هماهنگ کردیم راه افتادم تو کل مسیر فقط چت میکردیم ولی ته دلم میگفتم نکنه الکی میگه میخاد امتحانم کنه بااین حالو هوا رفتمو رسیدم سر کوچشون پ دادم درو باز کن اومدم هنوز باور نمیکردم تااینکه رفتم تو تا وارد خونه شدم دیدم بعله همونجورکه هماهنگ کردیم لباس ست سکسی پوشیده و منتظر منه تا رسیدمو اونجور دیدمش دستو پام شل شد رفتم بغلش کردم
ادامه دارد
📕دّاّسّتّاّنّکّدّهّ📘
ĴŐĨŃ☞ @Dastankadaa
ĴŐĨŃ☞ @Dastankadaa
اسامی مستعاره ولی یه خاطره واقعی هم پشیمونم بابتش هم راضیم بابت شاید چون هردو عاشق هم بودیم راضیم و چون اشتباه بود پشیمونم یخورده طولانیه چون یه داستان صرفا سکسی نیست
من الان۳۷سالمه و زنداییمم ۶سال از من بزرگتره قد بلندم و هیکل معمولی و چشم سبز زنداییم قدش متوسطه و فوقالعاده خوش اندام
اولین بارکه جرقه حسم به زنداییم تو وجودم زده شد برمیگرده به۱۷سالگیم عید اومده بودن خونه ما و یه لباس پارچه ای شیک پوشیده بود و خیلی تودل برو شده بود اومدن نشستن و اون روبروی من بود وقتی ساق پاشو دیدم کلا دیگه رفت رو مخمو همش جلو چشمم بود منیکه تا قبل اون لحظه بهش حس نداشتم دیگه همه حسم جذب اون شد تو هرفرصتی پیش میومد سعی میکردم بهش نزدیک بشم لمسش کنم حتی جایی باهم رفتنی جوری تنظیم میکردم که تو ماشین کنار اون بشینم و لمسش کنم وقتی لمسش میکردم هیچ عکس العملی نشون نمیداد و این منو بیشتر سمتش میکشید جوری که مثلا تو ماشین دستم از پشت میبردم میذاشتم رو باسنش که فوق العاده بود یعنی اصلا به جسه ظریفش نمیخورد اون حجم از باسن هی چندسالی اونجور ادمه دادم تا یبار رفتم ازشون وسایل بگیرم رفت از یخچال بیاره منم پشت سرش رفتمو یلحظه که خم شد باسنش کلا عقلمو بردو کنترلم از دستم خارج شد دستمو بردم باسنشو لمس کنم دست زدم چیزی نگفت یبار دیگه دستمو بردم باسنشو لمس کردم برگشتو تو چشمام نگاه کرد گفت خجالت نمیکشی من هی هیچی نمیگم تو هرجا میشه انگولکم میکنی بس کن دیگه هنگ کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم میترسیدم به داییم بگه یا مامانم بگه آبروم بره گفتم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم من ازت خوشم میاد ولی دیگه تکرار نمیکنم خواهش میکنم به هیچکس نگو گفت نمیگم ولی بار آخرت باشه
گذشت یمدت دیگه دنبالش نبودم تاکه یروز سمت خانواده مادریم یه مراسم ختم شد من مامانم بردم رسوندم رفتم خونه مادر بزرگم دیدم هیشکی نیست فقط زنداییمه دوباره کرم ریختنم گرفت دیدم کنار یخچال جلو اجاق داره چای میزاره خودمو نزدیکش کردم مثلا خواستم از کنار یخچال وسایل بردارم رد شدنی خودمو چسبوندم بهش باسنش درس رو کیرم بود یلحظه مکس کردم اون خودشو کشید اونور از اونروز دوباره روش زوم شدم هرجا میشد دستمالی میکردم که یبار خونشون فرش شسته بودن ماهم اونجا بودیم خواستیم فرشو ببریم بالا پشت بوم برادرمو داییم بالا پشت بوم بودن منو زنداییم از پایین فرشو نگه داشتیم ببرن بالا منم از فرصت استفاده کردمو دستمو تا آرنج کردم لای کونش چقد نرم بود الانم یاوم میاد عقل از سرم پرید تا فرشو کشیدن بالا که اونجا راستو ریس کنن بگشت بهم گفت تو دست بردار نیستی میخای الان به داییت بگم من باز به تته پته افتادمو با هزار زحمت گفتم من دوستت دارم گفت دیگه تموم کن
گذشت تا اینکه سال نود منو برا کار به یه شرکت معرفی کردن رفتم که دیدم بعله شرکت هرمی هستش مخمو شستشو دادنو من اونجا موندم بعد چندماه دیدم دوتا شماره دارن بهم پیام میدنو کرم میریزن منم چون دوس دختری نداشتم حس میکردم دارن امتحانم میکنن که یروز مادر بزرگم زنگ زد گفت حواست باشه زندایی هات میخان اذیتت کنن پیام بدن و این پیام دادن شد جرقه رابطه و عشق منو زنداییم
اولش جوری وانمود کردم که نمیشناسمشو هرروز چت میکردیم بعدها گفتم میدونم کیی هستی ولی خواهش میکنم نرو تو غربت تنها دلخوشیم تویی بمونو حرف بزنیم و قبول کرد هرروز باهم چت میکردیم البته فقط با اس ام اس
جوری شد که نمیتونستیم نیم روز از هم بی خبر باشیمو حرف نزنیم اخرا یبار بهش اس دادم دقیق یادم ولی مظمونش این بود از نزدیک نمیببنمت از دور میبوسمت که جواب داد چرا نمیای از نزدیک بوس کنی باور کنینن انگار دنیارو بهم دادن
گذشت رابطه ما شروع شد از دوست داشتن همو سکس چتو این چیزا میگفتیم تااینکه قرار شد من۳روز بیام شهرمون مرخصی بهش گفتمو هماهنگ کردم از ترمینال برم پیشش هماهنگ کردیم راه افتادم تو کل مسیر فقط چت میکردیم ولی ته دلم میگفتم نکنه الکی میگه میخاد امتحانم کنه بااین حالو هوا رفتمو رسیدم سر کوچشون پ دادم درو باز کن اومدم هنوز باور نمیکردم تااینکه رفتم تو تا وارد خونه شدم دیدم بعله همونجورکه هماهنگ کردیم لباس ست سکسی پوشیده و منتظر منه تا رسیدمو اونجور دیدمش دستو پام شل شد رفتم بغلش کردم
ادامه دارد
📕دّاّسّتّاّنّکّدّهّ📘
ĴŐĨŃ☞ @Dastankadaa
ĴŐĨŃ☞ @Dastankadaa