لاوین 🎼 آوای نوازشگر
#قسمت_شانزدهم
استوار بهزاد روبغل کرد و صورتشو بوسید وگفت برو خدا به همراهت
🎼
توی محوطه وحید و فیروز و صالح وایساده بودند.
بهزاد رفت جلو و گفت کدوماتونو اول بغل کنم که آخر کاری گریه ام نگیره .
بعد هر سه تاشون رو باهم بغل کرد و گفت خیلی دلم برای همتون تنگ میشه .
یکی از پشت بهزاد رو بغل کرد و گفت من چی ؟
دلت برای منم تنگ میشه
بهزاد صدای کاوه رو شناخت و برگشت و بغلش کرد و گفت نمیدونم من خر چرا اینقدر دیر تو رو شناختم .
معلومه که دلم تنگ میشه .
بعد چهارتایی مثه بازیکنای فوتبال دستشون رو شونه های همدیگه گذاشتن و یه حلقه درست کردن و سرشونو به هم چسبوندن و چند دقیقه بدون اینکه حرفی بزنن همونطوری وایسادن .
عدنان که ساک بهزاد رو آورده بود گفت اوووخیش
اینجا چه خبره ؟
تیم ملی برزیلههه
پس چرا لباساتون زرد نیست .
هر چهار نفر اشکاشونو پاک کردن
بهزاد ساکشو از دست عدنان گرفت و بدون اینکه یه کلمه حرف بزنه ازشون جدا شد .
به در خروجی که رسید
در حالیکه داشت گریه میکرد براشون دست تکون داد و گفت
روز تسویه حساب میام همه تونو میبینم
مراقب خودتون باشین
🎼
زاگرس گفت خیالت رسیده میذارم اینجوری با یه بچه از اینجا بری
من وباهار باهات میایم
هم خانه ات را یاد میگیریم
هم کسی به ما شک نمیکنه
بهزاد گفت شک ؟
زاگرس گفت بله شک .
یه سرباز با یه نوزاد از یه منطقه جنگی
تو خودت باشی شک نمیکنی
بهزاد گفت حق با شماست
ولی پسرها رو میخواین چیکار کنین
زاگرس خندید وگفت برای خودشان مردی شده اند
🎼
توی مینی بوس بهار در حالیکه لاوین توی بغلش بود کنار پنجره نشست زاگرس کنار دستش و بهزاد روی صندلی یکنفره درست کنار زاگرس .
🎼
به تهران که رسیدند شب شده بود .
بهزاد یه تاکسی دربست گرفت .
سرکوچه که رسیدند
بهزاد رو به زاگرس و زنش کرد و گفت .
راستش صاحبخونه ام یه کم ممکنه روترش کنه ولی شما به دل نگیرین.
تو دلش چیژی نیست هرچی هست سر زیونشه .
به در خونه که رسیدند .
بهزاد کلید رو توی قفل چرخوند .
در باز شد
خونه ای که بهزاد توش مستاجر بود .
یه خونه نقلی بود
که یه اتاق و یه آشپزخونه کوچولو پایین داشت و یه راه پله آهنی از توی حیاط به طبقه بالا متصل میشد که اونجام فقط یه اتاق بود .
گوشه حیاط یه ردیف کوچولو نرده بود که از کنارش چندتا پله به پایین میخورد و اونجا یه دستشویی با در آهنی پوسیده بود .
خود دستشویی هم به شکل ذوزنقه بود .
کنار نرده ها یه شیر آب بود
و کنار این شیر آب دوتا افتابه بود
یکی مسی که مال صاحبخونه بود و اون یکی پلاستیکی که مال بهزاد بود . سرشیر آب
یه شلنگ وصل بود که اونو از وسط یه لوله سه پایه رد کرده بودن و روی زمینم توی یه جاصابونی با
یه تیکه صابون که تو آب شناور بود .که نقش رو شویی رو بازی میکرد.
بهزاد کنار وایساد و به زاگرس وبهار گفت بفرمایید داخل .
چراغ اتاق صاحبخونه خاموش بود
بهزاد گفت مثه اینکه اسکندر خان خوابیده .
بفرمایید بریم بالا .
توی اتاق بهزاد
یه یخچال کوچیک بود با یه گاز سه شعله رو میزیکه بهزاد اونو رو زمین گذاشته بود .
یه چوب لباسی به دیوار بود لباساشو به اون آویزون کرده بود
گوشه دیگه اتاق چند دست رختخواب بود که توی چادر رختخواب پیچیده شده بود .
بهزاد علاالدین رواز روی زمین ورداشت وتکون داد وگفت خب نفت داره .
بعد اونو روشن کرد و یه کتری گذاشت روش .
به کنار گاز اشاره کرد و قند وچایی اونجاست
بعد یه قابلمه ورداشت و گفت الان برمیگردم .
زاگرس گفت کجا ؟
بهزاد گفت
تا شما یه چایی بخورین و کمی گرم شین .
من برمیگردم .
بهزاد که رفت
زاگرس رو به بهار که داشت لاوین رو روی پاهاش میخوابوند گفت .
ببین از سر تنهایی داره خودش را به چه دردسری میاندازد.
آخر مگر میشود بدون زن توی همچین خانه ای بچه بزرگ کرد .
باهارجان نکند دوستی ما دوستی خاله خرسه باشد هم برای بهزاد و هم برای این طفل بیگناه .
نمیخوام دلش را بشکنم ولی اینجا ....
یهو یه صدایی اومد که بهزاد رو صدا میکرد سرکار سرکار
زاگرس از اتاق رفت بیرون و سر پله ها وایساد .
اسکندر خان گفت جنابعالی کی باشین
زاگرس گفت سلام از بستگان بهزاد م.
اسکندر خان گفت تا اونجایی که من میدونم این بچه از زیر بوته عمل اومده بود و کَس و کاری نداشت
حالا چطور بستگان پیدا کرده
زاگرس گفت از آشناهاشم .یکی دو روزی مهمانش هستم و بعد میروم.
اسکندر خان عصاشو به نرده ها کشید و گفت یارو تو ده راه نمیدادن
سراغ خونه کدخدا رو میگرفت .
خودش توی این خونه جایی نداره
حالاورداشته برای من مهمون اورده .
چند بار خواستم جل و پلاسشو بریزم تو خیابون
زاگرس حرفشو قطع کرد و گفت چرا اینقدر برزخی عموجان
بیا بالا بشینیم یک چایی با هم بخوریم .
اسکندر خان گفت خودش کجاست که تو رو فرستاده جلو
https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw