کانال دعا شفا حاجات


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


@hkodayemehrebannnnnnn
ایدیه استاد👆👆👆👆👆👆👆

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri




⭕️ آهنگ جدید حسین توکلی به نام وصله جونم

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
بعضی وقتا دلسوزی‌های زیاد فقط جلوی پیشرفت رو می‌گیره. بذار آدما با چالش‌ها روبرو بشن و ازشون درس بگیرن. گاهی بهترین کمک اینه که دستشون رو ول کنیم تا خودشون راهشون رو پیدا کنن....



https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
🌸امشب زمين و آسمان
🎊گرديده پر شور و شعف
🌸امشب تمام عرشيان
🎊بهر زيارت بسته صف
🌸امشب که عیدی ميدهد
🎊بر عاشقان شاه نجف
🌸چون به دنيا آمده
🎊مظهر عزت و شرف

🌸ولادت امام حسین(ع) مبارک🌸

🎊شبتون بهشت

🌸عیدتون مبارک 🌸


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
چقدر خوب درست کرده اند اینو 👌


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




تصویری از بین‌الحرمین در شب میلاد امام حسین(ع)


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




لاوین 🎼 آوای نوازشگر

#قسمت_هفدهم
زاگرس گفت فکر کنم رفته دنبال شام .
اسکندر پوزخندی زد و‌گفت باریک الله
کرایه خونه منو نمیده ولی غذا از بیرون میگیره وقتی اومد بهش بگو...
همون لحظه در حیاط باز شد و بهزاد وارد شد سلام گرمی کرد و‌گفت چقدر خوبه نخوابیدین برای شما هم شام گرفتم .
اسکندر با ترش رویی گفت چه شامی
دوساعت دیگه باید فکر صبحونه باشیم.
بهزاد خندید و گفت تازه ساعت دهه .
اسکندر گفت برای تو که بیکار و بیعاری شبه .
اما آدم حسابیا که دنبال یه لقمه نون
ساعتهاست خوابیدن .
بهزاد گفت من بیکار و بیعار نیستم
تا الان داشتم خدمت میکردم
زاگرس گفت
درسته دلاوریه برا خودش
اسکندر گفت پس دلاور !همین الان کرایه‌های عقب افتاده ت رو رد کن بیا
بهزاد گفت به روی چشم
اسکندر گفت بده بیاد دیگه
بهزاد آروم گفت تو رو خدا جلوی مهمانم آبرو داری کن .
اسکندر گفت آبرو برای من نون و آب نمیشه .
بهزاد گفت چشم فردا میارم خدمتتون بفرمایید الان دور هم شام بخوریم.
اسکندر داد زد بچه
من هی میگم نَره
تو‌میگی بدوش ..
من ساعتهاست شاممو‌خوردم .
کرایه منو باید همین الان بدی
یهوزاگرس از بالای پله ها گفت عمو بیخود اینقدر داد نزن
فکر کردی من نمیتانم داد بزنم .
بعد رفت از توی اتاق کتشو اورد و گفت چند ماه کرایه اش عقب افتاده .
اسکندر گفت چهار ماه .
بهزاد گفت سه ماه
زاگرس پرسید ماهی چقدر ؟
اسکندر گفت پونصد تومن .
زاگرس دویست تومنی ها رو از جیبش دراورد و ده تا شمرد و‌گذاشت کف دست اسکندر و گفت بگیر این کرایه های عقب افتاده ات .
بعد دوباره پنج تا دویست تومنی دیگه هم گرفت سمت اسکندر و گفت اینم مال تا عید .
اسکندر با دیدن پول چشماش برقی زد
پولا رو گرفت و انگشتشو با زبونش تر کرد و پولا رو شمرد و گفت
خدا بده برکت .
زاگرس گفت بله خدا بده برکت
نه بنده خدا
عمو از این پولا زیاد میاد و‌میره
یادَت بماند
بنده خدا باش
نه بنده پول .
و بعد رو‌کرد به بهزاد و گفت
بریم بالا .
بهزاد همون طور که داشت سفره رو‌پهن میکرد
گفت از خجالتم روم نمیشه تو صورتتون نگاه کنم .
زاگرس گفت
این پیرمرد حالیش نیست  ما که حالیمان است .
تو‌و رفقات جلوی صدام وایسادین وگرنه الان تهران را هم گرفته بود.
بهزاد پاکتی که استوار بهش داده بود رو جلوی زاگرس گذاشت و گفت بفرمایید
نمیدونم توش چقدره
بقیه کرایه رو هم خورد خورد میدم .
زاگرس گفت پسر جان مهمان حرمت دارد
سرمان را بشکن
دلمان را نشکن .
و‌پاکت رو به بهزاد برگردوند و گفت باشد برای خودت .
فقط فکر
یه جا باش و زودتر از اینجا بلند شو .
این پیرمرد احتمالا از نواده های چنگیز است
که هیچ رحم و‌مروتی ندارد
🎼
فردا صبح
زاگرس گفت من و باهار میرویم بازار
هم برای تو‌و‌دخترت خرید میکنیم
و هم کمی سوغات تهیه کنیم
بچه را هم با خودمان می‌بریم
تو هم برو بگرد هم یه کاری براخودت جور کن و هم به یه بنگاهی بسپر برات یه خونه خوب جور کنه .
بهزاد گفت باشه چشم .
🎼
نزدیکای ظهر بود که بهزاد برگشت خونه .
وارد حیاط شد چند جفت کفش رو‌که پشت در اتاق اسکندر خان دید فهمید که اسکندر خان به محض اینکه فهمیده اون برگشته خواهرش بتول خانم رو‌خبر کرده .
بتول خانم یه دختر داشت .
اسکندر و بتول بارها به طور غیر مستقیم به بهزاد پیشنهاد داده بودن اگه با دختر بتول خانم ازدواج کنه از خیلی مزایا برخوردار میشه که
کمترینش این بود که اون تا زمانیکه دلش بخواد میتونه مفت و‌مجانی توی همون اتاق بالا زندگی کنه .
بهزاد آروم و‌پاورچین تا اومد از پله ها بالا بره .
بتول خانم  دراتاقو واکرد و گفت به به در واشد و گل اومد بهزاد عزیز ما خوش آمد
بهزاد سلام کرد و گفت حالتون خوبه و فوری در ادامه گفت
سلام برسونین .
تا اومداز پله ها بره بالا
بتول خانم گفت کجا ؟
بهزاد گفت مهمون دارم
میخوام برم یه چیزی آماده کنم
بتول خانم گفت الان دیگه وقت ناهاره من برای مهمونای توام تهیه دیدم
بیا تو‌
و سعی کرد دست بهزاد رو بگیره و ببره
بهزاد دستشو‌کشید و گفت دستتون درد نکنه و با سرعت از پله ها بالا رفت.
بتول برگشت تو اتاق .
اسکندر گفت چی شد ؟
بتول گفت هیچی داداش میخوای چی بشی؟
وقتی پسره هنوز از گرد راه نرسیده طلب کرایه تو میکنی
معلومه که اونم از ما فرار میکنه .
اسکندر گفت چیکار کنم
چون تو‌میخوای با پری عروسی کنه من نمی تونم از کرایه های عقب افتاده ام  بگذرم .
بتول گفت هزار بار بهت گفتم با این پسر اخم و‌تَخم نکن
بذار من برای پری یه سر و صاحبی پیدا کنم
تا اگه من سرمو‌گذاشتم زمین دستم از قبر بیرون نباشه
و خیالم راحت باشه .
اسکندر گفت خواهرِ من، اون پَری رو بگیر  نیست .
خودت میدونی منم میدونم
دخترِ تو ...
بتول گفت دختر من چی ؟
اسکندر گفت هیچی
بتول گفت نه دیگه بگو ببینم
دختر من چی؟
اسکندر گفت دوبار تا حالا شوهرش دادی


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




لاوین 🎼 آوای نوازشگر

#قسمت_شانزدهم
استوار بهزاد رو‌بغل کرد و صورتشو بوسید و‌گفت برو خدا به همراهت
🎼
توی محوطه وحید و فیروز و صالح وایساده بودند.
بهزاد رفت جلو و گفت کدوماتونو اول بغل کنم که آخر کاری گریه ام نگیره .
بعد هر سه تاشون رو باهم بغل کرد و گفت خیلی دلم برای همتون تنگ میشه .
یکی از پشت بهزاد رو بغل کرد و گفت من چی ؟
دلت برای منم تنگ میشه
بهزاد صدای کاوه رو شناخت و برگشت و بغلش کرد و گفت نمیدونم من خر چرا اینقدر دیر تو رو شناختم .
معلومه که دلم تنگ میشه .
بعد چهارتایی مثه بازیکنای فوتبال دستشون رو شونه های همدیگه گذاشتن و یه حلقه درست کردن و سرشونو به هم چسبوندن و چند دقیقه بدون اینکه حرفی بزنن همونطوری وایسادن .
عدنان که ساک بهزاد رو آورده بود گفت اوووخیش
اینجا چه خبره ؟
تیم ملی برزیلههه
پس چرا لباساتون زرد نیست .
هر چهار نفر اشکاشونو پاک کردن
بهزاد ساکشو از دست عدنان گرفت و بدون اینکه یه کلمه حرف بزنه ازشون جدا شد .
به در خروجی که رسید
در حالیکه داشت گریه میکرد براشون دست تکون داد و گفت
روز تسویه حساب میام همه تونو میبینم
مراقب خودتون باشین
🎼
زاگرس گفت خیالت رسیده میذارم اینجوری با یه بچه از اینجا بری
من و‌باهار باهات میایم
هم خانه ات را یاد میگیریم
هم کسی به ما شک نمیکنه
بهزاد گفت شک ؟
زاگرس گفت بله شک .
یه سرباز با یه نوزاد از یه منطقه جنگی
تو خودت باشی شک نمیکنی
بهزاد گفت حق با شماست
ولی پسرها رو میخواین چیکار کنین
زاگرس خندید وگفت برای خودشان مردی شده اند

🎼
توی مینی بوس بهار در حالیکه لاوین توی بغلش بود کنار پنجره نشست زاگرس کنار دستش و بهزاد روی صندلی یکنفره درست کنار زاگرس .
🎼
به تهران که رسیدند شب شده بود .
بهزاد یه تاکسی دربست گرفت .
سرکوچه که رسیدند
بهزاد رو به زاگرس و زنش کرد و گفت .
راستش صاحبخونه ام یه کم ممکنه رو‌ترش کنه ولی شما به دل نگیرین.
تو دلش چیژی نیست هرچی هست سر زیونشه .
به در خونه که رسیدند .
بهزاد کلید رو توی قفل چرخوند .
در باز شد
خونه ای که بهزاد توش مستاجر بود .
یه خونه نقلی بود
که یه اتاق و یه آشپزخونه کوچولو پایین داشت و یه راه پله آهنی از توی حیاط به طبقه بالا متصل میشد که اونجام فقط یه اتاق بود .
گوشه حیاط یه ردیف کوچولو نرده بود که از کنارش چندتا پله به پایین می‌خورد و‌ اونجا یه دستشویی با در آهنی پوسیده بود .
خود دستشویی هم به شکل ذوزنقه بود .
کنار نرده ها یه شیر آب بود
و کنار این شیر آب دوتا افتابه بود
یکی مسی که مال صاحبخونه بود و اون یکی پلاستیکی که مال بهزاد بود . سرشیر آب
یه شلنگ وصل بود که اونو از وسط یه لوله سه پایه رد کرده بودن و روی زمینم توی یه جاصابونی با
یه تیکه صابون که تو آب شناور بود .که نقش رو شویی رو بازی می‌کرد.
بهزاد کنار وایساد و به زاگرس و‌بهار گفت بفرمایید داخل .
چراغ اتاق صاحبخونه خاموش بود
بهزاد گفت مثه اینکه اسکندر خان خوابیده .
بفرمایید بریم بالا .
توی اتاق بهزاد
یه یخچال کوچیک بود با یه گاز سه شعله رو میزیکه بهزاد اونو رو زمین گذاشته بود .
یه چوب لباسی به دیوار بود لباساشو به اون آویزون کرده بود
گوشه دیگه اتاق چند دست رختخواب بود که توی چادر رختخواب پیچیده شده بود .
بهزاد علاالدین رو‌از روی زمین ورداشت و‌تکون داد و‌گفت خب نفت داره .
بعد اونو روشن کرد و یه کتری گذاشت روش .
به کنار گاز اشاره کرد و قند و‌چایی اونجاست
بعد یه قابلمه ورداشت و گفت الان برمیگردم .
زاگرس گفت کجا ؟
بهزاد گفت
تا شما یه چایی بخورین و کمی گرم شین .
من برمیگردم .
بهزاد که رفت
زاگرس رو به بهار که داشت لاوین رو روی پاهاش می‌خوابوند گفت .
ببین از سر تنهایی داره خودش را به چه دردسری می‌اندازد.
آخر مگر می‌شود بدون زن توی همچین خانه ای بچه بزرگ کرد .
باهارجان نکند دوستی ما دوستی خاله خرسه باشد هم برای بهزاد و هم برای این طفل بیگناه .
نمی‌خوام دلش را بشکنم ولی اینجا ....
یهو یه صدایی اومد که بهزاد رو صدا میکرد سرکار سرکار
زاگرس از اتاق رفت بیرون و سر پله ها وایساد .
اسکندر خان گفت جنابعالی کی باشین
زاگرس گفت سلام از بستگان بهزاد م.
اسکندر خان گفت تا اونجایی که من میدونم این بچه از زیر بوته عمل اومده بود و کَس و کاری نداشت
حالا چطور بستگان پیدا کرده
زاگرس گفت از آشناهاشم .یکی دو روزی مهمانش هستم و بعد میروم‌.
اسکندر خان عصاشو به نرده ها کشید و گفت یارو تو ده راه نمیدادن
سراغ خونه کدخدا رو میگرفت .
خودش توی این خونه جایی نداره
حالاورداشته برای من مهمون اورده .
چند بار خواستم جل و پلاسشو بریزم تو خیابون
زاگرس حرفشو قطع کرد و گفت چرا اینقدر برزخی عموجان
بیا بالا بشینیم یک چایی با هم بخوریم .
اسکندر خان گفت خودش کجاست که تو رو فرستاده جلو



https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




لاوین 🎼 آوای نوازشگر


#قسمت_پانزدهم
بُوامم خیاطی نداره
چه خاکی به سَرُم بریزُم
بهزاد گفت یعنی تو هیشکیو نداری که خونه اش یا مغازه اش تلفن داشته باشه .
عدنان گفت چرا خونه خودمون .
فیروز با مشت کوبید تو کمرش و گفت بالاخره من یه روزی تورو میکشم .
همه زدن زیر خنده
🎼
بهزاد احترام نظامی گذاشت .
استوار گفت راحت باش .
بهزاد سلام‌ کردو گفت نمیدونم با چه زبونی از شما تشکر کنم .اگه تا آخر عمرمم به شما خدمت کنم بازم نمیتونه جبران محبت چند روز پیش شما رو‌بکنم
همه میدونن
شما آدم شریف و بزرگواری هستین
و‌قانون و شغل و‌خونواده اتون براتون مهمترین چیز تو زندگین
اما هرسه رو به خاطر ما به خطر انداختین.
میشه یه سوال بپرسم .
شما این موضوع رو از کجا فهمیدین؟
استوار گفت اون روز وقتی فرمانده و فرامرزی پیکر مادر بچه رو‌ کف ریو (کامیون ارتشی) خوابوندن تو رو‌دیدم که داشتی مثه ابر بهار گریه میکردی .
توی اون سوز سرما بچه رو طوری تو‌اورکتت پیچیده بودی و تو بغلت فشار میدادی
انگار قلبت به جای سینه توی اورکتت بود
تو‌نگاهت یه دنیا غم بود .
وقتی ریو رو‌نگه داشتی و بچه رو کنار مادرش خوابوندی تا شیر بخوره دیدم با چشمای بسته کلاهتو رو سر مادر و‌نوزاد گرفتی تا برف رو صورتشون نشینه .
همون موقع فهمیدم محاله دیگه بتونی از این بچه دل بکنی .
از طرفی یه بار صبح زود وارد قرارگاه شدم دیدم
روی برفا با انگشتت چند جا نوشته شده بود لاوین
وقتی لیست کشیکا رو‌نگاه کردم فهمیدم آخرین نفرِ کشیک تو بودی .
از طرفی
مرخصی‌های ساعتی
جای دوستات پاس دادن
و‌پول گرفتن
و خیلی چیزای دیگه
یه روزم تو بازار شهر دیدمت تو‌متوجه من نشدی
اما دیدم داری خرید میکنی اونم چی پوشک و پستونک و...
بهزاد خندید و گفت سرکار استوار
پس شما همه چیزو‌میدونستین اما اونقدر بزرگوارین که به روی من نیووردین
راستش من همش پیش خودم میگم
خواست خدا بوده
که من این بچه رو‌پیدا کنم .
وگرنه اون روز اون همه سرباز اونجا بود .
چرا من فقط باید اون صدا رو میشنیدم
من داشتم همراه فرامرزی برمیگشتم پیش بچه ها .
یهو یه صدایی اومد به فرامرزی گفتم تو‌هم صدا رو شنیدی؟
گفته نه
راه افتادم که برم، دوباره صدا رو شنیدم و بازم همون سوال رو از فرامرزی پرسیدم .
ولی اون بازم گفت نه .
من بی اختیار به سمت صدا کشیده شدم‌.
هی فرامرزی داد میزد نرو، تو این برف و‌کولاک راه برگشت رو‌گم میکنی. ولی من هر لحظه مصمم تر میشدم .
حتی یه لحظه هم فکر نکردم دارم اشتباه میکنم .
اونقدر گشتم تا بچه رو پیدا کردم .
از اینکه دیدم بچه زنده اس خیلی خوشحال شدم ولی وقتی دیدم مادرش مرده ...
یهو ساکت شد
بعد آهی کشید و ادامه دادمطمئنم تنها حسرت زندگیم تا آخر عمر این خواهد بود که ای کاش زودتر بهشون رسیده بودم و مادرش رو هم نجات داده بودم .
الانم حاضرم قانون هر مجازاتی رو برام در نظر بگیره ولی فقط لاوین رو از من جدا نکنه
به خدا هر تنبیهی رو
با جون و‌دل قبول میکنم
استوار گفت امیدوارم هرچی خیره برای تو‌و‌بچه پیش بیاد
ولی پسرم به این فکر کردی اگه خونواده اش پیدا بشه و لاوین رو از تو بگیرن چی به سرت میاد؟
بهزاد گفت از فکری که به سرم میاد خجالت میکشم و‌از حرفی که میزنم خجالت بیشتر
ولی گاهی وقتا آرزو‌میکنم
خونواده اش پیدا نشن .
میدونم نهایت خود خواهیه .
البته هم به هم خدمتیهام و هم به زاگرس سفارش کردم
بگردن دنبال خونواده اش .
استوار گفت میفهمم
دلت یه چیزی میگه و عقلت یه چیز دیگه .
حالا میخوای چیکار کنی؟
بهزاد گفت
واقعیتش چون میخوام ببرمش تهران
به زاگرس گفتم براش یه شناسنامه جور کنه .
استوار گفت فکر کنم بیشتر از دوهفته یا یه ماه طول بکشه .
از طرفی باید شناسنامه پدرو مادر و گواهی ولادت باشه
بهزاد گفت شناسنامه پدر که هست
گواهی ولادتم چون بیشتر خانمای این روستا تو خونه زایمان میکنن یه استشهاد محلی کافیه
میمونه شناسنامه مادر که از زاگرس خواستم ببینم میتونه کاری برام بکنه .
استوار سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت ولی پسرم کارت کاملا غیر قانونیه
بهزاد گفت به بقیه هم گفتم
خدمت شمام عرض میکنم .
مگه بچه ها رو‌تو پرورشگاه نگهداری نمیکنن
به امید اینکه یه روزی یه خونواده اونو به فرزندی قبول کنه .
خب من همین الان دخترمو به فرزندی میگیرم و میرم پی سرنوشتم
استوار گفت ولی این استدلالت درست نیست .
بعد از پشت میزش بلند شد و بهزاد رو‌تو بغلش گرفت و گفت
باوجود اینکه با کاری که میخوای بکنی مخالفم ولی برات آرزوی موفقیت میکنم .
آدرس منو که داری
اگه یه وقتی به کمکم احتیاج داشتی خبرم کن
بعد برگشت سمت میزشویه پاکت دراورد و داد دست بهزاد و گفت ناقابله .
بهزاد گفت دستتون درد نکنه اصلا نیازی نیست .
استوار خندید و‌گفت مال تو نیست برای لاوینه .
بهزاد دولا شد تا دست استوار رو ببوسه



https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
فقط ذوق اون دختر کوچولو رو ببینین ،
بغض کردم❤️🥲


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




عنوان داستان: بارون
▫️قسمت بیست و چهارم



اینکه یک زن باید چطور با مرد زندگیش رفتار کنه که برای همیشه در کنار هم خوب زندگی گنن هیچ قاعده و قانونی نداره و من هر قانونی رو که بلد بودم برای رفتارهام با
شهاب بکار بردم؛ که بیشتر اونا نتیجه ی عکس داد ؛ اون اوایل که من دانشگاه قبول شده بودم هر وقت شهاب بی منطق ازم میخواست کلاس نرم به دلش راه میومدم و فکر میکردم با راضی نگه داشتن اون میتونم زندگی خوبی داشته باشم و این حق رو از خودم میگرفتم که متم برای خودم برنامه ای دارم و در واقع ارزش خودمو پایین میاوردم و نمی دونستم که باید در عین ملایمت خودمم به حساب میاوردم ؛ در حالیکه شهاب هر وقت و بی وقت بدون هیچ توضیحی میرفت سرکار و هر موقع دلش میخواست بر می گشت ؛ و من با روی خوش ازش استقبال می کردم و اینو خیلی منطقی می دونستم که وقتی شوهرم خسته از کار بر می گرده توی خونه آرامش داشته باشه ؛
اما کم کم شهاب اینو وظیفه من میدونست و شایدم اقتدار خودش ؛ و دیگه اجازه نمی داد وقتی که خونه اس برم دانشگاه و من ساده دل بودم که برای راضی نگه داشتن و خوشحالی اون قبول میکردم ؛
بالاخره درسم تموم شد دوران سختی که با ترس و دلهره از اینکه یک وقت درس خوندن من باعث ناراحتی شهاب نشه رو گذروندم تا اینکه برای کارورزی رفتم به یکی از مراکز اصلاح تربیت و اونجا بود که با زندگی خیلی از نو
جوون های به اصطلاح بزهکار آشنا شدم ؛ ساعت کارم روزهای پنجشنبه و جمعه یازده صبح بود ؟ روز اول رو خوب یادمه روزی که این خبر رو به شهاب
دادم ؛ برای اولین روز رفتم به اون مرکز یک اتاق در اختیارم بودن که قرار بود دخترا بیان اونجا و من باهاشون حرف بزنم؛ دردشون رو بشناسم و کمکشون کنم تا وقتی دوباره وارد اجتماع میشن زندگی بهتری داشته باشن ؟ ولی مدتی طول کشید که یکی یکی با اخم و نارضایتی وارد شدن ؛ یکی از اونا نگاه تمسخر آمیزی به من کرد و گفت این میخواد ما رو درست کنه ؟ خانم ما از بیخ و بن خرابیم تو که هیچی پدر جدت هم نمی تونه کاری برای ما بکنه ؛ و من لبخند زدم ؛
یکی دیگه وارد شد و گفت: من نمی فهمیم ما نخواسته باشیم اصلاح بشی گی رو باید ببینیم ؟ و یکی دیگه به من حمله کرد و در حالیکه توی صورتم نگاه می کرد گفت: گورتو گم میکنی و از اینجا میری ؛ وگرنه : خط خطی میفرستیم بری خانم خانما باز با یک لبخند سکوت کردم تا سیزده تا دختر رو مجبور کردن بیان توی کلاسی که دور تا دور صندلی گذاشته
بودن ؛
در مقابل نگاههای اون دخترا قرار گرفته بودم که انگار چیزی برای از دست دادن نداشتن و هیچ پروایی از حرف بد زدن ؛ حالا فهمیده بودم که اصلا کار آسونی در پیش
ندارم ؛ منتظر شدم تا حرف زدنشون تموم بشه فقط بهشون با لبخند نگاه می کردم تا یکی دیگه از اونا با بی پروایی :گفت میشه اون نیشت رو ببندی ؟ آخه تو به چی می خندی؟ خنده داره ؟ با لحنی آروم گفتم: سلامم رو که جواب میدین؟ یکی داد زد علیک سلام خانمممم؛ زود باش نصیحت کن و برو ؛ ولی ما می دونیم چی میخوای بگی؛ می خوای من به جای تو حرف بزنم تو زحمت نکش
و از جاش بلند شد و در حالیکه لبشو حالت غنچه کرده بود و ادای منو در میاورد گفت: سلام دخترای خوبم ؛ چقدر شما نازنین هستین ؛ حیف شما نیست که دزدی می کنین؟ مواد بکشین؟ دوست پسر داشته باشین ؟ : لطفا به فکر آینده ی خودتون باشین از این به بعد دختر خوبی بشین تا زندگی
بهتون لبخند بزنه؛ خوب گفتیم خانم دکتر ؟ گفتم: آره برای شروع بد نبود ممنونم اینم خوب بود ؛ ولی متاسفانه به فکر من نرسیده بود که اینا رو بگم اصلا من نیومدم که چیزی به شما بگم؛ اسم من مهلاس ؛ برای کارورزی اومدم تا حرفای شما رو بشنوم و برای پایان درسم تجربه کسب کنم همین ؛ کی به شما گفته که من اومدم شما رو نصیحت
کنم ؟ راستش من خودمم توی کار خودم موندم اگر شما نخواین واقعا نخواین من نمیتونم مجبورت تون کنم بیان سرکلاس ؛


ادامه دارد...


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.