لاوین 🎼 آوای نوازشگر
#قسمت_هفدهم
زاگرس گفت فکر کنم رفته دنبال شام .
اسکندر پوزخندی زد وگفت باریک الله
کرایه خونه منو نمیده ولی غذا از بیرون میگیره وقتی اومد بهش بگو...
همون لحظه در حیاط باز شد و بهزاد وارد شد سلام گرمی کرد وگفت چقدر خوبه نخوابیدین برای شما هم شام گرفتم .
اسکندر با ترش رویی گفت چه شامی
دوساعت دیگه باید فکر صبحونه باشیم.
بهزاد خندید و گفت تازه ساعت دهه .
اسکندر گفت برای تو که بیکار و بیعاری شبه .
اما آدم حسابیا که دنبال یه لقمه نون
ساعتهاست خوابیدن .
بهزاد گفت من بیکار و بیعار نیستم
تا الان داشتم خدمت میکردم
زاگرس گفت
درسته دلاوریه برا خودش
اسکندر گفت پس دلاور !همین الان کرایههای عقب افتاده ت رو رد کن بیا
بهزاد گفت به روی چشم
اسکندر گفت بده بیاد دیگه
بهزاد آروم گفت تو رو خدا جلوی مهمانم آبرو داری کن .
اسکندر گفت آبرو برای من نون و آب نمیشه .
بهزاد گفت چشم فردا میارم خدمتتون بفرمایید الان دور هم شام بخوریم.
اسکندر داد زد بچه
من هی میگم نَره
تومیگی بدوش ..
من ساعتهاست شامموخوردم .
کرایه منو باید همین الان بدی
یهوزاگرس از بالای پله ها گفت عمو بیخود اینقدر داد نزن
فکر کردی من نمیتانم داد بزنم .
بعد رفت از توی اتاق کتشو اورد و گفت چند ماه کرایه اش عقب افتاده .
اسکندر گفت چهار ماه .
بهزاد گفت سه ماه
زاگرس پرسید ماهی چقدر ؟
اسکندر گفت پونصد تومن .
زاگرس دویست تومنی ها رو از جیبش دراورد و ده تا شمرد وگذاشت کف دست اسکندر و گفت بگیر این کرایه های عقب افتاده ات .
بعد دوباره پنج تا دویست تومنی دیگه هم گرفت سمت اسکندر و گفت اینم مال تا عید .
اسکندر با دیدن پول چشماش برقی زد
پولا رو گرفت و انگشتشو با زبونش تر کرد و پولا رو شمرد و گفت
خدا بده برکت .
زاگرس گفت بله خدا بده برکت
نه بنده خدا
عمو از این پولا زیاد میاد ومیره
یادَت بماند
بنده خدا باش
نه بنده پول .
و بعد روکرد به بهزاد و گفت
بریم بالا .
بهزاد همون طور که داشت سفره روپهن میکرد
گفت از خجالتم روم نمیشه تو صورتتون نگاه کنم .
زاگرس گفت
این پیرمرد حالیش نیست ما که حالیمان است .
توو رفقات جلوی صدام وایسادین وگرنه الان تهران را هم گرفته بود.
بهزاد پاکتی که استوار بهش داده بود رو جلوی زاگرس گذاشت و گفت بفرمایید
نمیدونم توش چقدره
بقیه کرایه رو هم خورد خورد میدم .
زاگرس گفت پسر جان مهمان حرمت دارد
سرمان را بشکن
دلمان را نشکن .
وپاکت رو به بهزاد برگردوند و گفت باشد برای خودت .
فقط فکر
یه جا باش و زودتر از اینجا بلند شو .
این پیرمرد احتمالا از نواده های چنگیز است
که هیچ رحم ومروتی ندارد
🎼
فردا صبح
زاگرس گفت من و باهار میرویم بازار
هم برای توودخترت خرید میکنیم
و هم کمی سوغات تهیه کنیم
بچه را هم با خودمان میبریم
تو هم برو بگرد هم یه کاری براخودت جور کن و هم به یه بنگاهی بسپر برات یه خونه خوب جور کنه .
بهزاد گفت باشه چشم .
🎼
نزدیکای ظهر بود که بهزاد برگشت خونه .
وارد حیاط شد چند جفت کفش روکه پشت در اتاق اسکندر خان دید فهمید که اسکندر خان به محض اینکه فهمیده اون برگشته خواهرش بتول خانم روخبر کرده .
بتول خانم یه دختر داشت .
اسکندر و بتول بارها به طور غیر مستقیم به بهزاد پیشنهاد داده بودن اگه با دختر بتول خانم ازدواج کنه از خیلی مزایا برخوردار میشه که
کمترینش این بود که اون تا زمانیکه دلش بخواد میتونه مفت ومجانی توی همون اتاق بالا زندگی کنه .
بهزاد آروم وپاورچین تا اومد از پله ها بالا بره .
بتول خانم دراتاقو واکرد و گفت به به در واشد و گل اومد بهزاد عزیز ما خوش آمد
بهزاد سلام کرد و گفت حالتون خوبه و فوری در ادامه گفت
سلام برسونین .
تا اومداز پله ها بره بالا
بتول خانم گفت کجا ؟
بهزاد گفت مهمون دارم
میخوام برم یه چیزی آماده کنم
بتول خانم گفت الان دیگه وقت ناهاره من برای مهمونای توام تهیه دیدم
بیا تو
و سعی کرد دست بهزاد رو بگیره و ببره
بهزاد دستشوکشید و گفت دستتون درد نکنه و با سرعت از پله ها بالا رفت.
بتول برگشت تو اتاق .
اسکندر گفت چی شد ؟
بتول گفت هیچی داداش میخوای چی بشی؟
وقتی پسره هنوز از گرد راه نرسیده طلب کرایه تو میکنی
معلومه که اونم از ما فرار میکنه .
اسکندر گفت چیکار کنم
چون تومیخوای با پری عروسی کنه من نمی تونم از کرایه های عقب افتاده ام بگذرم .
بتول گفت هزار بار بهت گفتم با این پسر اخم وتَخم نکن
بذار من برای پری یه سر و صاحبی پیدا کنم
تا اگه من سرموگذاشتم زمین دستم از قبر بیرون نباشه
و خیالم راحت باشه .
اسکندر گفت خواهرِ من، اون پَری رو بگیر نیست .
خودت میدونی منم میدونم
دخترِ تو ...
بتول گفت دختر من چی ؟
اسکندر گفت هیچی
بتول گفت نه دیگه بگو ببینم
دختر من چی؟
اسکندر گفت دوبار تا حالا شوهرش دادی
https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw
#قسمت_هفدهم
زاگرس گفت فکر کنم رفته دنبال شام .
اسکندر پوزخندی زد وگفت باریک الله
کرایه خونه منو نمیده ولی غذا از بیرون میگیره وقتی اومد بهش بگو...
همون لحظه در حیاط باز شد و بهزاد وارد شد سلام گرمی کرد وگفت چقدر خوبه نخوابیدین برای شما هم شام گرفتم .
اسکندر با ترش رویی گفت چه شامی
دوساعت دیگه باید فکر صبحونه باشیم.
بهزاد خندید و گفت تازه ساعت دهه .
اسکندر گفت برای تو که بیکار و بیعاری شبه .
اما آدم حسابیا که دنبال یه لقمه نون
ساعتهاست خوابیدن .
بهزاد گفت من بیکار و بیعار نیستم
تا الان داشتم خدمت میکردم
زاگرس گفت
درسته دلاوریه برا خودش
اسکندر گفت پس دلاور !همین الان کرایههای عقب افتاده ت رو رد کن بیا
بهزاد گفت به روی چشم
اسکندر گفت بده بیاد دیگه
بهزاد آروم گفت تو رو خدا جلوی مهمانم آبرو داری کن .
اسکندر گفت آبرو برای من نون و آب نمیشه .
بهزاد گفت چشم فردا میارم خدمتتون بفرمایید الان دور هم شام بخوریم.
اسکندر داد زد بچه
من هی میگم نَره
تومیگی بدوش ..
من ساعتهاست شامموخوردم .
کرایه منو باید همین الان بدی
یهوزاگرس از بالای پله ها گفت عمو بیخود اینقدر داد نزن
فکر کردی من نمیتانم داد بزنم .
بعد رفت از توی اتاق کتشو اورد و گفت چند ماه کرایه اش عقب افتاده .
اسکندر گفت چهار ماه .
بهزاد گفت سه ماه
زاگرس پرسید ماهی چقدر ؟
اسکندر گفت پونصد تومن .
زاگرس دویست تومنی ها رو از جیبش دراورد و ده تا شمرد وگذاشت کف دست اسکندر و گفت بگیر این کرایه های عقب افتاده ات .
بعد دوباره پنج تا دویست تومنی دیگه هم گرفت سمت اسکندر و گفت اینم مال تا عید .
اسکندر با دیدن پول چشماش برقی زد
پولا رو گرفت و انگشتشو با زبونش تر کرد و پولا رو شمرد و گفت
خدا بده برکت .
زاگرس گفت بله خدا بده برکت
نه بنده خدا
عمو از این پولا زیاد میاد ومیره
یادَت بماند
بنده خدا باش
نه بنده پول .
و بعد روکرد به بهزاد و گفت
بریم بالا .
بهزاد همون طور که داشت سفره روپهن میکرد
گفت از خجالتم روم نمیشه تو صورتتون نگاه کنم .
زاگرس گفت
این پیرمرد حالیش نیست ما که حالیمان است .
توو رفقات جلوی صدام وایسادین وگرنه الان تهران را هم گرفته بود.
بهزاد پاکتی که استوار بهش داده بود رو جلوی زاگرس گذاشت و گفت بفرمایید
نمیدونم توش چقدره
بقیه کرایه رو هم خورد خورد میدم .
زاگرس گفت پسر جان مهمان حرمت دارد
سرمان را بشکن
دلمان را نشکن .
وپاکت رو به بهزاد برگردوند و گفت باشد برای خودت .
فقط فکر
یه جا باش و زودتر از اینجا بلند شو .
این پیرمرد احتمالا از نواده های چنگیز است
که هیچ رحم ومروتی ندارد
🎼
فردا صبح
زاگرس گفت من و باهار میرویم بازار
هم برای توودخترت خرید میکنیم
و هم کمی سوغات تهیه کنیم
بچه را هم با خودمان میبریم
تو هم برو بگرد هم یه کاری براخودت جور کن و هم به یه بنگاهی بسپر برات یه خونه خوب جور کنه .
بهزاد گفت باشه چشم .
🎼
نزدیکای ظهر بود که بهزاد برگشت خونه .
وارد حیاط شد چند جفت کفش روکه پشت در اتاق اسکندر خان دید فهمید که اسکندر خان به محض اینکه فهمیده اون برگشته خواهرش بتول خانم روخبر کرده .
بتول خانم یه دختر داشت .
اسکندر و بتول بارها به طور غیر مستقیم به بهزاد پیشنهاد داده بودن اگه با دختر بتول خانم ازدواج کنه از خیلی مزایا برخوردار میشه که
کمترینش این بود که اون تا زمانیکه دلش بخواد میتونه مفت ومجانی توی همون اتاق بالا زندگی کنه .
بهزاد آروم وپاورچین تا اومد از پله ها بالا بره .
بتول خانم دراتاقو واکرد و گفت به به در واشد و گل اومد بهزاد عزیز ما خوش آمد
بهزاد سلام کرد و گفت حالتون خوبه و فوری در ادامه گفت
سلام برسونین .
تا اومداز پله ها بره بالا
بتول خانم گفت کجا ؟
بهزاد گفت مهمون دارم
میخوام برم یه چیزی آماده کنم
بتول خانم گفت الان دیگه وقت ناهاره من برای مهمونای توام تهیه دیدم
بیا تو
و سعی کرد دست بهزاد رو بگیره و ببره
بهزاد دستشوکشید و گفت دستتون درد نکنه و با سرعت از پله ها بالا رفت.
بتول برگشت تو اتاق .
اسکندر گفت چی شد ؟
بتول گفت هیچی داداش میخوای چی بشی؟
وقتی پسره هنوز از گرد راه نرسیده طلب کرایه تو میکنی
معلومه که اونم از ما فرار میکنه .
اسکندر گفت چیکار کنم
چون تومیخوای با پری عروسی کنه من نمی تونم از کرایه های عقب افتاده ام بگذرم .
بتول گفت هزار بار بهت گفتم با این پسر اخم وتَخم نکن
بذار من برای پری یه سر و صاحبی پیدا کنم
تا اگه من سرموگذاشتم زمین دستم از قبر بیرون نباشه
و خیالم راحت باشه .
اسکندر گفت خواهرِ من، اون پَری رو بگیر نیست .
خودت میدونی منم میدونم
دخترِ تو ...
بتول گفت دختر من چی ؟
اسکندر گفت هیچی
بتول گفت نه دیگه بگو ببینم
دختر من چی؟
اسکندر گفت دوبار تا حالا شوهرش دادی
https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw