عنوان داستان: بارون
▫️قسمت بیست و چهارم
اینکه یک زن باید چطور با مرد زندگیش رفتار کنه که برای همیشه در کنار هم خوب زندگی گنن هیچ قاعده و قانونی نداره و من هر قانونی رو که بلد بودم برای رفتارهام با
شهاب بکار بردم؛ که بیشتر اونا نتیجه ی عکس داد ؛ اون اوایل که من دانشگاه قبول شده بودم هر وقت شهاب بی منطق ازم میخواست کلاس نرم به دلش راه میومدم و فکر میکردم با راضی نگه داشتن اون میتونم زندگی خوبی داشته باشم و این حق رو از خودم میگرفتم که متم برای خودم برنامه ای دارم و در واقع ارزش خودمو پایین میاوردم و نمی دونستم که باید در عین ملایمت خودمم به حساب میاوردم ؛ در حالیکه شهاب هر وقت و بی وقت بدون هیچ توضیحی میرفت سرکار و هر موقع دلش میخواست بر می گشت ؛ و من با روی خوش ازش استقبال می کردم و اینو خیلی منطقی می دونستم که وقتی شوهرم خسته از کار بر می گرده توی خونه آرامش داشته باشه ؛
اما کم کم شهاب اینو وظیفه من میدونست و شایدم اقتدار خودش ؛ و دیگه اجازه نمی داد وقتی که خونه اس برم دانشگاه و من ساده دل بودم که برای راضی نگه داشتن و خوشحالی اون قبول میکردم ؛
بالاخره درسم تموم شد دوران سختی که با ترس و دلهره از اینکه یک وقت درس خوندن من باعث ناراحتی شهاب نشه رو گذروندم تا اینکه برای کارورزی رفتم به یکی از مراکز اصلاح تربیت و اونجا بود که با زندگی خیلی از نو
جوون های به اصطلاح بزهکار آشنا شدم ؛ ساعت کارم روزهای پنجشنبه و جمعه یازده صبح بود ؟ روز اول رو خوب یادمه روزی که این خبر رو به شهاب
دادم ؛ برای اولین روز رفتم به اون مرکز یک اتاق در اختیارم بودن که قرار بود دخترا بیان اونجا و من باهاشون حرف بزنم؛ دردشون رو بشناسم و کمکشون کنم تا وقتی دوباره وارد اجتماع میشن زندگی بهتری داشته باشن ؟ ولی مدتی طول کشید که یکی یکی با اخم و نارضایتی وارد شدن ؛ یکی از اونا نگاه تمسخر آمیزی به من کرد و گفت این میخواد ما رو درست کنه ؟ خانم ما از بیخ و بن خرابیم تو که هیچی پدر جدت هم نمی تونه کاری برای ما بکنه ؛ و من لبخند زدم ؛
یکی دیگه وارد شد و گفت: من نمی فهمیم ما نخواسته باشیم اصلاح بشی گی رو باید ببینیم ؟ و یکی دیگه به من حمله کرد و در حالیکه توی صورتم نگاه می کرد گفت: گورتو گم میکنی و از اینجا میری ؛ وگرنه : خط خطی میفرستیم بری خانم خانما باز با یک لبخند سکوت کردم تا سیزده تا دختر رو مجبور کردن بیان توی کلاسی که دور تا دور صندلی گذاشته
بودن ؛
در مقابل نگاههای اون دخترا قرار گرفته بودم که انگار چیزی برای از دست دادن نداشتن و هیچ پروایی از حرف بد زدن ؛ حالا فهمیده بودم که اصلا کار آسونی در پیش
ندارم ؛ منتظر شدم تا حرف زدنشون تموم بشه فقط بهشون با لبخند نگاه می کردم تا یکی دیگه از اونا با بی پروایی :گفت میشه اون نیشت رو ببندی ؟ آخه تو به چی می خندی؟ خنده داره ؟ با لحنی آروم گفتم: سلامم رو که جواب میدین؟ یکی داد زد علیک سلام خانمممم؛ زود باش نصیحت کن و برو ؛ ولی ما می دونیم چی میخوای بگی؛ می خوای من به جای تو حرف بزنم تو زحمت نکش
و از جاش بلند شد و در حالیکه لبشو حالت غنچه کرده بود و ادای منو در میاورد گفت: سلام دخترای خوبم ؛ چقدر شما نازنین هستین ؛ حیف شما نیست که دزدی می کنین؟ مواد بکشین؟ دوست پسر داشته باشین ؟ : لطفا به فکر آینده ی خودتون باشین از این به بعد دختر خوبی بشین تا زندگی
بهتون لبخند بزنه؛ خوب گفتیم خانم دکتر ؟ گفتم: آره برای شروع بد نبود ممنونم اینم خوب بود ؛ ولی متاسفانه به فکر من نرسیده بود که اینا رو بگم اصلا من نیومدم که چیزی به شما بگم؛ اسم من مهلاس ؛ برای کارورزی اومدم تا حرفای شما رو بشنوم و برای پایان درسم تجربه کسب کنم همین ؛ کی به شما گفته که من اومدم شما رو نصیحت
کنم ؟ راستش من خودمم توی کار خودم موندم اگر شما نخواین واقعا نخواین من نمیتونم مجبورت تون کنم بیان سرکلاس ؛
ادامه دارد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw
▫️قسمت بیست و چهارم
اینکه یک زن باید چطور با مرد زندگیش رفتار کنه که برای همیشه در کنار هم خوب زندگی گنن هیچ قاعده و قانونی نداره و من هر قانونی رو که بلد بودم برای رفتارهام با
شهاب بکار بردم؛ که بیشتر اونا نتیجه ی عکس داد ؛ اون اوایل که من دانشگاه قبول شده بودم هر وقت شهاب بی منطق ازم میخواست کلاس نرم به دلش راه میومدم و فکر میکردم با راضی نگه داشتن اون میتونم زندگی خوبی داشته باشم و این حق رو از خودم میگرفتم که متم برای خودم برنامه ای دارم و در واقع ارزش خودمو پایین میاوردم و نمی دونستم که باید در عین ملایمت خودمم به حساب میاوردم ؛ در حالیکه شهاب هر وقت و بی وقت بدون هیچ توضیحی میرفت سرکار و هر موقع دلش میخواست بر می گشت ؛ و من با روی خوش ازش استقبال می کردم و اینو خیلی منطقی می دونستم که وقتی شوهرم خسته از کار بر می گرده توی خونه آرامش داشته باشه ؛
اما کم کم شهاب اینو وظیفه من میدونست و شایدم اقتدار خودش ؛ و دیگه اجازه نمی داد وقتی که خونه اس برم دانشگاه و من ساده دل بودم که برای راضی نگه داشتن و خوشحالی اون قبول میکردم ؛
بالاخره درسم تموم شد دوران سختی که با ترس و دلهره از اینکه یک وقت درس خوندن من باعث ناراحتی شهاب نشه رو گذروندم تا اینکه برای کارورزی رفتم به یکی از مراکز اصلاح تربیت و اونجا بود که با زندگی خیلی از نو
جوون های به اصطلاح بزهکار آشنا شدم ؛ ساعت کارم روزهای پنجشنبه و جمعه یازده صبح بود ؟ روز اول رو خوب یادمه روزی که این خبر رو به شهاب
دادم ؛ برای اولین روز رفتم به اون مرکز یک اتاق در اختیارم بودن که قرار بود دخترا بیان اونجا و من باهاشون حرف بزنم؛ دردشون رو بشناسم و کمکشون کنم تا وقتی دوباره وارد اجتماع میشن زندگی بهتری داشته باشن ؟ ولی مدتی طول کشید که یکی یکی با اخم و نارضایتی وارد شدن ؛ یکی از اونا نگاه تمسخر آمیزی به من کرد و گفت این میخواد ما رو درست کنه ؟ خانم ما از بیخ و بن خرابیم تو که هیچی پدر جدت هم نمی تونه کاری برای ما بکنه ؛ و من لبخند زدم ؛
یکی دیگه وارد شد و گفت: من نمی فهمیم ما نخواسته باشیم اصلاح بشی گی رو باید ببینیم ؟ و یکی دیگه به من حمله کرد و در حالیکه توی صورتم نگاه می کرد گفت: گورتو گم میکنی و از اینجا میری ؛ وگرنه : خط خطی میفرستیم بری خانم خانما باز با یک لبخند سکوت کردم تا سیزده تا دختر رو مجبور کردن بیان توی کلاسی که دور تا دور صندلی گذاشته
بودن ؛
در مقابل نگاههای اون دخترا قرار گرفته بودم که انگار چیزی برای از دست دادن نداشتن و هیچ پروایی از حرف بد زدن ؛ حالا فهمیده بودم که اصلا کار آسونی در پیش
ندارم ؛ منتظر شدم تا حرف زدنشون تموم بشه فقط بهشون با لبخند نگاه می کردم تا یکی دیگه از اونا با بی پروایی :گفت میشه اون نیشت رو ببندی ؟ آخه تو به چی می خندی؟ خنده داره ؟ با لحنی آروم گفتم: سلامم رو که جواب میدین؟ یکی داد زد علیک سلام خانمممم؛ زود باش نصیحت کن و برو ؛ ولی ما می دونیم چی میخوای بگی؛ می خوای من به جای تو حرف بزنم تو زحمت نکش
و از جاش بلند شد و در حالیکه لبشو حالت غنچه کرده بود و ادای منو در میاورد گفت: سلام دخترای خوبم ؛ چقدر شما نازنین هستین ؛ حیف شما نیست که دزدی می کنین؟ مواد بکشین؟ دوست پسر داشته باشین ؟ : لطفا به فکر آینده ی خودتون باشین از این به بعد دختر خوبی بشین تا زندگی
بهتون لبخند بزنه؛ خوب گفتیم خانم دکتر ؟ گفتم: آره برای شروع بد نبود ممنونم اینم خوب بود ؛ ولی متاسفانه به فکر من نرسیده بود که اینا رو بگم اصلا من نیومدم که چیزی به شما بگم؛ اسم من مهلاس ؛ برای کارورزی اومدم تا حرفای شما رو بشنوم و برای پایان درسم تجربه کسب کنم همین ؛ کی به شما گفته که من اومدم شما رو نصیحت
کنم ؟ راستش من خودمم توی کار خودم موندم اگر شما نخواین واقعا نخواین من نمیتونم مجبورت تون کنم بیان سرکلاس ؛
ادامه دارد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw