ادامه👇( آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: شیشم
بعدش که رفتم در اتاق ما دیدم هیچ اثری از او دود و حباب ها نبود. اما کم بود زهره ترق شوم و از ترس سکته کنم، آن خوف و ترس هنوز در وجودم بود. رفتم یک گوشه و نگاه کردم به ای که خانواده چقدر آرام خوابیدن، و اما من از ترس میلرزم، وقتی میگفتم مرا یکی شب در بغل بگیرد میگفتن زشت است کلان شدی ای گپهایت چی است بخواب هله، و از ترس نزدیک کسی نمیرفتم، یک طفل ۹ ساله چی میفهمید که نباید بترسد، و آنهم در حالیکه تمام داستان و اتفاقات حقیقی بود. هر شب اول صدای جیغ میشد و خنده، بعدش بیدار میشدم سر ساعت دوازده و میدیدم که باز آن آب و هوای ترسناک، دعاء میکردم یک شب مریض باشم و تا صبح از درد زیادم کسی بشینه کنارم تا اتفاقی نفته و در آن حالت ترسناک کسی کنارم باشد.
من یک طفل بودم چی میفهمیدم؟ با تمام ترس او شب خوابیدم و صبحش منتظر بودم مادر کلان یک راه حل پیدا کند، در حالیکه خانه شلوغ بود و افردا زیادی زندگی میکردند. آنجا سلطنت بزرگی بود و همه تحت اوامر و کسی نمیتوانست آن جمع را ترک کند، زیرا آن قصر زیادی کلان بود و جای برای بهانه ای رفتن نبود.
و امان از شب های بعد که همیشه کابوس میدیدم اگر ساعتی را می خوابیدم..
#ادامه_دارد
#حقیقی
#سراج_نوشت
#شب_خوش
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
نویسنده: سراج
قسمت: شیشم
بعدش که رفتم در اتاق ما دیدم هیچ اثری از او دود و حباب ها نبود. اما کم بود زهره ترق شوم و از ترس سکته کنم، آن خوف و ترس هنوز در وجودم بود. رفتم یک گوشه و نگاه کردم به ای که خانواده چقدر آرام خوابیدن، و اما من از ترس میلرزم، وقتی میگفتم مرا یکی شب در بغل بگیرد میگفتن زشت است کلان شدی ای گپهایت چی است بخواب هله، و از ترس نزدیک کسی نمیرفتم، یک طفل ۹ ساله چی میفهمید که نباید بترسد، و آنهم در حالیکه تمام داستان و اتفاقات حقیقی بود. هر شب اول صدای جیغ میشد و خنده، بعدش بیدار میشدم سر ساعت دوازده و میدیدم که باز آن آب و هوای ترسناک، دعاء میکردم یک شب مریض باشم و تا صبح از درد زیادم کسی بشینه کنارم تا اتفاقی نفته و در آن حالت ترسناک کسی کنارم باشد.
من یک طفل بودم چی میفهمیدم؟ با تمام ترس او شب خوابیدم و صبحش منتظر بودم مادر کلان یک راه حل پیدا کند، در حالیکه خانه شلوغ بود و افردا زیادی زندگی میکردند. آنجا سلطنت بزرگی بود و همه تحت اوامر و کسی نمیتوانست آن جمع را ترک کند، زیرا آن قصر زیادی کلان بود و جای برای بهانه ای رفتن نبود.
و امان از شب های بعد که همیشه کابوس میدیدم اگر ساعتی را می خوابیدم..
#ادامه_دارد
#حقیقی
#سراج_نوشت
#شب_خوش
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂