قفسه کتاب


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri






ادامه قسمت کتاب سفر روح فردا میذارم براتون روزی ۲ تا فایل صوتی 😍👌


🌻 سفر روح
🦋 مایکل نیوتن


🌻 سفر روح
🦋 مایکل نیوتن


#خلاصه کتاب ❤️


30.#سفر روح #دکتر مایکل نیوتن
ترجمه#دکتر محمود دانایی
تعداد فایل 43
کتاب سفر روح شامل خاطرات افرادی است که سالیان متوالی برای خواب درمانی (هیپنوتیزم) به مایکل نیوتن مراجعه نموده‌اند. این کتاب گزارشی است دربارهٔ تحقیقات نویسنده پیرامون دنیای روح و در آن سرگذشت‌هایی شرح داده می‌شود. این گزارشات شرح تحقیقات نویسنده دربارهٔ سرنوشت روح پس از مرگ و مراحلی است که روح طی می‌کند تا آماده شود و دوباره برای زندگی نوینی به عالم خاکی برگردد. کتاب سفر روح اولین کتابی است که با دسترسی به حافظه پنهانی افراد متفاوت درمورد موقعیت روح پس از ترک دنیای خاکی و برزخ نوشته شده‌است.
کتاب دیگر مایکل نیوتن به نام سرنوشت روح ادامه شرح تحقیقات نویسنده دربارهٔ تجربیات کسانی است که توسط خواب درمانی به زندگی‌های گذشته خود دست یافته‌اند. این دو کتاب به ۲۵زبان مختلف ترجمه شده‌اند
کتاب سفر روح در سال ۱۳۸۱ و کتاب سرنوشت روح در سال ۱۳۸۵ توسط محمود دانایی به فارسی ترجمه شده‌است.
👇👇👇




#معرفی_کتاب 📚

سرنوشت «کارما» این نیست که ما همیشه دستخوش رخ دادهایی هستیم که روی آنها هیچ کنترل و تاثیری نمی توانیم داشته باشیم بلکه باید بدانیم ما در مقابل «کارما» مسئولیت هم داریم. قانون علت و معلول همیشه حاکم و اجتناب ناپذیر است.
در نهایت ما خودمان سازنده ی سرنوشت خود هستیم.

📚 @Bookscase


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
وقتی ذهنتون بهم ریخته است
و عصبی هستید بهترین کار نوشتنه ...

#معجزه_نوشتن

📚 @Bookscase


⁠⁠⁠اگر از شما بپرسند از ۷ مهارتی نام ببرید که هرکسی باید حتما در زندگی آن‌ها را بداند چه جوابی می‌دهید؟

شاید ذهنتان به سمت مهارت‌هایی مثل کار کردن با دستگاه‌های هوشمند و چیزهایی ازاین‌دست برود؛ اما باید بدانید قضیه بسیار ساده‌تر از این حرف‌هاست.

⚡۷مهارتی هست که یادگرفتنشان به زندگی بهترتان کمک می‌کنند؛ مهارت‌هایی که هم سخت و هم آسان‌اند و همین تضاد عجیبشان است که گاهی خیلی از ما را دچار چالشی سخت برای آموختنشان می‌کند:

✅سکوت واژه‌ای که هزاران قصه پشت خودش دارد. شاید باورش سخت باشد اما سکوت و خودداری وقت خشم؛ سکوت درباره چیزهایی که نمی‌دانیم واقعا مهارت بزرگی است که آموختنش حتما بر دانایی‌تان می‌افزاید.

✅هوش هیجانی کمکتان می‌کند زندگی عاطفی، اجتماعی و کاری بسیار بهتری داشته باشید.

✅مدیریت زمان و بهترین استفاده از لحظات زندگی

⁣✅⁣مهارت خوب گوش دادن؛ بسیاری وقت‌ها فقط فکر می‌کنیم شنونده خوبی هستیم. درواقع اغلب مشغول فکر کردن به چیزی هستیم که خودمان می‌خواهیم بگوییم.

✅قدرت «نه گفتن» مهارت واقعا مهمی است که بار زیادی از استرس و فشارتان را کم خواهد کرد.

✅خوب خوابیدن و تمرین برای داشتن یک خواب آرام

✅تفکرات مثبت و مثبت‌اندیشی

📚 @Bookscase


سعی کن چیزی منفی درباره هیچ‌کسی نگویی، برای سه روز، برای ۴۵ روز، و برای سه ماه.

آن وقت ببین برای زندگی‌ات چه اتفاقی می‌افتد.

#یوکو_انو

📚 @Bookscase


همراهان عزیز از مطالبی که خوشتون آمد ریکشن نشون بدید و کانال قفسه کتاب به دوستانتون معرفی کنید با این کارتون انرژی منتقل میکنید تا بیشتر فعالیت کنم 🙏🌹


📚 سی عادت ناپسند اجتماعی :

۱. خیره شدن به دیگران
۲. با دهان‌پر حرف زدن
۳. قطع کردن حرف دیگران
۴. اظهار فضل و دانایی کردن
۵. بلند حرف زدن
۶. خیلی محکم یا شل دست دادن
۷. پرخوری در میهمانی ها
۸. گذاشتن آرنج روی میز
۹. پچ پچ کردن و خندیدن مرموز در حضور دیگران
۱۰. دراز کردن دست از سوی آقایان و اصرار برای دست دادن با خانم هایی که به هر دلیلی مایل نیستند.
۱۱. باد کردن یا صدا در آوردن با آدامس
۱۲. استفاده بی اندازه از تلفن همراه
۱۳. نمایش عمومی احساسات و رومانتیک بودن در حضور دیگران
۱۴. توهین یا کنایه و طعنه زدن به دیگران
۱۵. بهداشت ضعیف و رفتارهای ناپسند بهداشتی در حضور دیگران: مانند خلال دندان، تمیز کردن بینی حتی با دستمال، شانه‌ کردن‌ مو
۱۶. حمله به حریم شخصی و باورهای افراد
۱۷. بی نظمی و زرنگی در نوبت
۱۸. ریختن آشغال روی زمین حتی در جاهای کثیف
۱۹. پوشیدن لباس نامناسب،یا آراسته نبودن
۲۰ خندیدن به خطاها، آسیب دیدن یا مشکل دیگران
۲۱. به کاربردن کلمه های زشت و زننده
۲۲. هنگام گفتگو، نگاه کردن به جایی غیر از چهره مخاطب
۲۳. حل و فصل کردن مشکلات (با فرزند یا همسر یا...) در جمع
۲۴. کشیدن سیگار در جمع
۲۵. سکوت، و کم حرفی غیر عادی یا‌عبوس بودن در جمع
۲۶. مسخره کردن لهجه ها یا شوخی های تحقیر آمیز جنسیتی
۲۷. افراط و تفریط در سلام ‌و احوالپرسی
۲۸. بدگویی از دیگران
۲۹. فضولی کردن
۳۰. بی توجهی به وقت و برنامه دیگران

📙 @Bookscase 📕


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
عکسی از دوران کودکی خود بردارید
و آن را جایی قرار دهید
که روزی یکی دوبار به چشمتان بخورد.

اگر هر روز به اداره می‌روید،
عکسی هم در اتاق کارتان بگذارید.
این کودک جنبه‌ای از وجود شماست
که چنانچه مورد مهر و توجه قرار گیرد،
تمامی شادی و نشاطی را که همواره خواسته‌اید برایتان به ارمغان می‌آورد . . .

ما آن‌ قدر مشغول مشغله‌هایمان هستیم
که فراموش کرده‌ایم
چگونه مراقب خود باشیم..!

📕 #نیمه_تاریک_وجود
✍🏻 #دبی_فورد

📚 @Bookscase


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
🌹
🌸زندگی
🍃نغمه ای از تکوین است
🌸که یکی زاده شود
🍃دیگری بارسفربسته وآماده شود
🌸توکجای سفری؟دقت کن
🍃زندگی
🌸معبری از پویایی ایست
🍃بهر تکمیل وکمال
🌸هرگلی حد توانایی ادراکِ
🍃خودش میشکفد

صبح زیباتون بخیر 🌹


بله بچه های عزیزم اینم خاطرات برف بازی بچه های قصه ما.. حالا بگید ببینم شما امسال تونستید برف بازی کنید ؟ اصلا توی شهرتون برف باریده یا نه هنوز؟ امیدوارم که به زودی یک برف زیبا مهمون شهرهاتون بشه و شما هم بتونید حسابی برف بازی کنید و خاطره های برفی داشته باشید. تا اون موقع شما هم خوب فکر کنید و تصمیم بگیرید که اگر برف بارید چه کارهایی دوست دارید انجام بدید..

پایان داستان

بهترین رمان‌ها، داستان‌ها و قصه‌ها را از کانال قفسه خواننده باشید.

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


👇داستان کودکانه خاطره یک روز برفی

یکی بود یکی نبود. قصه امروز ما در مورد برادر و خواهر دو قلویی هست به اسم جک و جانت. جک و جانت توی یکی از کشورهای سردسیر زندگی می کردند. توی یکی از روزهای سرد زمستانی ، وقتی جک و جانت از خواب بیدار شدند متوجه شدند که شب گذشته برف زیادی باریده و همه جارو سفید پوش کرده. جانت با خوشحالی به کنار پنجره رفت و گفت:” واای جک اینجا رو ببین همه خیابون سفید شده” جک با هیجان به کنار پنجره اومد و با دیدن خیابون سفیدپوش از خوشحالی هورا کشید.

پدر و مادر اونها تصمیم گرفتند که بچه ها رو برای برف بازی به کلبه کوچک پدربزرگ در بیرون از شهر ببرند. نزدیک کلبه پدربزرگ همه جا مثل پنبه سفید و پوشیده از برف بود. وقتی به کلبه پدربزرگ رسیدند جک و جانت با خوشحالی به سمت برف ها دویدند. برفها نرم و تازه بود و پاهاشون به نرمی داخلش فرو می رفت.

مامان با صدای بلند گفت:” بچه ها شال و کلاه و دستکش یادتون نره ..” جک و جانت دستکش هاشون رو دست کردند و با هیجان به طرف تپه های برفی دویدند. همون موقع پدر بزرگ از کلبه چوبی بیرون اومد و گفت:” ببینید چی پیدا کردم! سورتمه چوبی قدیمی! برای یک سورتمه بازی هیجان انگیز آماده اید؟”

جک و جانت با خوشحالی هورایی کشیدند و به طرف پدربزرگ دویدند.بچه ها به سختی از تپه برفی پشت کلبه بالا رفتند و سوار بر سورتمه چوبی سر خوردند و پایین اومدند. جانت با خوشحالی گفت:” وای ممنون پدربزرگ سورتمه سواری خیلی کیف داره .. ” اونها بارها و بارها سوار بر سورتمه به پایین اومدند و از ته دل خندیدند.

حالا نوبت درست کردن گلوله برفی بود. جک و جانت کلی گلوله برفی درست کردند و شروع به پرت کردن به طرف هم کردند. صدای خنده و شادی بچه ها همه جا رو پر کرده بود. مامان و بابا و پدربزرگ از دیدن ذوق و شادی اونها خوشحال بودند و لذت میبردند. جانت روی برفها خوابیده بود و دستهاش رو مثل پروانه ها باز و بسته می کرد و برف ها رو تکون می داد.

ناگهان جک با صدای بلندی گفت:” جانت بیا اینجا رو نگاه کن! به نظرت اینها جای پای کی می تونه باشه؟”

جانت با دقت به رد پای روی برفها نگاه کرد و گفت:” به نظرم اینها جای پای سگ ها و پرنده هاست. حتما اونها هم توی این برفها دنبال غذا می گردند.”

جک گفت:” کاش می تونستیم بهشون غذا بدیم.. حتما پیدا کردن غذا توی برفها کار راحتی نیست..” مامان که صدای بچه ها رو می شنید گفت:” درسته بچه ها، ما توی برف و سرما باید حواسمون به حیوانات باشه و تا جایی که می تونیم بهشون غذا بدیم. غذامون که آماده شد حتما برای حیوانات هم می گذاریم..”

جانت گفت:” پس تا وقتی که نهار آماده بشه ما یک آدم برفی بامزه درست می کنیم..” جک با خوشحالی گفت:”موافقم “و خیلی سریع شروع به درست کردن کله آدم برفی کرد. جک و جانت به کمک هم یک آدم برفی خیلی بزرگ درست کردند. جانت گفت:” آدم برفی مون فقط کمی لباس لازم داره ”

نهار آماده شده بود و بوی غذای خوشمزه مامان به مشام می رسید. جک و جانت که به خاطر برف بازی حسابی خسته شده بودند با عجله به طرف کلبه رفتند و آماده غذا خوردن شدند.

بچه ها بعد از اینکه غذای گرم و خوشمزه رو خوردند به مامان گفتند:” ما برای آدم برفی مون احتیاج به هویج و کلاه داریم..” مامان هویج بزرگی رو به جانت داد و گفت که می تونید به کمک بابا از داخل انباری یک کلاه بامزه برای آدم برفی تون پیدا کنید.

وقتی بچه ها به همراه بابا وارد انباری شدند چشمشون به پرنده های کوچکی خورد که از سرمای زیاد به داخل انباری پناه آورده بودند. جک به آرومی گفت:” اینها همون پرنده هایی هستند که جای پاشون روی برفها بود..” بابا گفت:” درسته عزیزم! این پرنده ها از سرمای زیاد به اینجا پناه آوردند. باید اینجا براشون غذا بگذاریم. جک سریع به سراغ مامان رفت و کمی بعد با ظرفی پر از غذا برگشت و برای پرنده ها گذاشت.

جانت هم یک کلاه قدیمی بامزه رو از دیوار انباری پیدا کرد و گفت:” اینم کلاه آدم برفی مون..” اونها دوباره به سراغ آدم برفی رفتند و هویج و کلاه رو روش گذاشتند. جانت از مامان پرسید:” مامان جون! یعنی آدم برفی مون تا کی سالم می مونه؟” مامان گفت:” تا روزی که هوا آفتابی بشه .. شاید تا دو سه روز دیگه..” مامان درست می گفت آدم برفی تا دو روز بعد سالم و سر پا موند اما کم کم با آفتابی شدن هوا و نور گرم خورشید آدم برفی هم آب شد و فقط کلاه و هویجی که بچه ها براش گذاشته بودند باقی موند. جانت کلاه رو برداشت و با لبخند گفت:” آدم برفی بامزه! بهت قول میدیم که کلاهت رو تا برف بعدی برات نگه داریم ..”


سحر تو آدم مهمی هستی در زندگیم.
پیش خود خوشحال شدم و گفتم:حتما او هم مرا دوست دارد.
که گفت:تو آدم مهمی هستی چون مرا از آیسکریم کودکی محروم ساختی،آخر چرا اینقدر فدا کار بودم؟
گفتم:یاسر اینطور نگو،من برای امیدی به تو پیام دادم.
گفت:مثلا چی امیدی؟
گفتم:بیست سال است که تورا در قلبم حبس کردم.
گفت:بکش بیرون،چون او کودکی بود و کودکی در کودکی میماند.
بیخودی گفتم:دوستتدارم یاسر.
خنده کرد...چطو؟
گفتم:دوستتدارم،گفت:من روزانه اگر بیست تا دختر ببینم عاشق هژده‌تای آن میشوم و تو از بازی های کودکی داستان ساختی.
گفتم:از همان کودکی که دوستتدارم.
گفت:من هم تورا دوست دارم،خوی،خاصیت،مردانگی،زیبایی و تلاشت را اما نه به چشم همسر،به چشم یک خواهر.
وقتی دید صدای گریه‌های من اوج گرفت گفت:سحرجان شوخی کردم،یک ساعت زمان بده من فکرم را می‌کنم و باز می‌گردم.
دقیقا در ثانیه 59' تماس گرفت.
گفت:همه فکرهایش را کرده.
من و تو مثل خواهر و برادر هستیم و من اصلا هوس عاشقی با تو را نداشتم و نه هم دارم.
ما هردو در جغرافیایی متفاوت زندگی می‌کنیم.
مثل جاهای بودوباش ما مفکوره‌های ما هم متفاوت است.
اگر میخواهی تماس بگیری و باهم حرف بزنیم که خوب وگرنه منتظر خواسته‌های خودت از من نباش و بزودی شاهد نامزدی من خواهی بود.

دردهایی بیشماری کشیدم.اما این درد قابل تحمل نبوده نتوانستیم کنار بیایم با این کارش،چقدر مرد ها بد هستند.
باور کنید اگر یک زن این قسم حرف یا محبتی را می‌شینید بال می‌کشید.
بعد از ساعت‌ها یخ زدگی و معلق بودن،حاضر به نوشتن این متن کردم.

دلبرم! دلبر جانم ،دلبر خوبم
یار و معشوق و محبوبم
چه عاشقانه به نگاره تو نگاه میکنم
حرف میزنم و از عمق دلم دعا میکنم
گاهی برای تو گاهی برای خودم
گاهی برای وصالت گاهی برای خیالم
ارزو ها که دیگر شرمنده است
دنیایکه که سخت فریبنده است
وجودم گرم و از خواستن لبریز
چشمم از تمنا و خواهش گریز
خیالات خواستن و توانستن
اما پل های شکسته ی رسیدن
قلبم پر از التماس
دستانم دراز و خلاص
چشمم پر از اشک و نیاز
برای بودنت از خدایم هزار سپاس
گرچه وجودم برای توست
ممنون وجودت که چه نیکوست
اگر نصیب کسی دیگر هم شوم
رگ رگم مال و سهم توست

م.ق

بخدا تمام روز از این اطاق در آن اطاق از او در او روز را تیر میکنیم.
دیشب تمام شب نخوابیدم از بس قلبم درد داشت و نارام بود
و با نوشتن این متن خاطرات اورا در پاکتی در باغچه‌ی حویلی دفن کردم.خیلی حال دلم بد است.
خودم را نفرین میکنم.

بیاد دارم دقیقا روز یکشنبه ساعت یک پس از چاشت هزار خدا به دل بسته برایت پیام کردم.
صدای قلبم چنان تند شده بود که زلزله به اندازه ۸ ریشتر در درونم تولید کرده بود.دستانم فقط نوشتند Salam.
برای پاسخ به این کلمه دقیقا ۴۵ رقیقه انتظار و برای بیشتر از ۴۵ بار چک کردن صفحه موبایل.
جواب گرفتم ازت چه با وقار پرسیدی کی ام؟
از خود و حال دلم برایت گفتم‌.نمیدانم چه کشیدم تا بعد ۲۰ سال واژه حبس شده قلبم را به زبان بیارم. دوستت دارم!
شاید شنیدنش برای کسی که حسی نسبت به من نداشت آسان باشد ولی من که مندوی از احساس و دوست داشتن تو ام آه که چقدر دشوار و سنگین بود.
روزی که صدایم را با چندین بار دوستت دارم گفتن برای شنیدن خودم ،شنیدم. وقتی تو به سینه این زندانی چندین ساله دست رد زدی من کمکش کردم دستش را گرفته به یک مکان بهتر از زندان بردمش . دستی روی صورتش کشیدم لباسش را عوض کردم و گیلاس چای ی ریختم و کنارش نشسته و درد دل کردیم.
برایم گفت هنوزم همانم برایش ولی دیگر کنارش نمیروم برایش دعای خیر میکنم با انچه قسمتش است خوشبخت شود.ولی اهسته زیر لب میگفت کاش قسمتش بودم.
چای را داغ سرکشید و اشک چشمش به زمین ریخت .گفتم مگه سوختی؟ گفت نه !
تمام
MARWA💞🌼

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


👇ادامه

🌼داستان کوتاه اما واقعی
🌼صد سال انتظار
🌼نویسنده: حکیمه شرف زاده امیری

ازینکه در گروپ همه نظریات شان با من موافق بود،یعنی اینکه برایش پیام بگذارم و ابراز محبت کنم.
به این فکر می‌کردم(نمی‌دانستم چقسم بگویم، باور کنید،او زیاد خوی خاص دارد،حتا با دختر ها حرف و سخن ندارد فکر کنید...یک دنیای خاص دارد.)
من زیاد میترسم زیاد از اینکه اگر بگوید: دوست داشتن چیست برو به پشت زندگیت باز چه‌کنم؟!
دلم چی که حتا قامتم خواهد شکست.
بخود گفتم:چی کار کنم،از مامایم کمک بگیرم یا خودم بگویم؟مطمن هستم با مامایم حرف دل خودرا گفته نمی‌تواند .حتما خواهد گفت(باش مه فکر کنم و هیچ باز احوال نمیته)
دودله بودم،در مسیر رسیدن و تاابد از هم گسیختن.
عاقبت چی خواهد شد؟!
به ذهنم رسید؛خواهرش هم خواهرخواندیم است،بیا ازو کمک بگیرم.
ولی گفتم نه،اگر جوابش رد بود،صدای شکستن دلم را بمانم پیش خودم.
میفهی،من این درد را لذت بخش ترین لذت دنیا میدانم هرگز نمیگویم زجر است.
حتا دوست دارم چیزی برایش نگویم و باهمین احساس موهایم را به یادش سفید کنم.
صد دل را یک دل کردم،از تلفون دخترخاله‌اش نمبرش را دزدیدم،نظر به کد تلفون یاسر در لندن زندگی می‌کرد.
مبایل را با ترس و لرزه بید لرزان برداشتم.
دلم مانند گیسوان لاله بیابان در تب و تاب بود.
شاید خون می‌بارید....
بخود گفتم:در اولین پیام چی بنویسم؟
اگر بنویسم که یکی از خاطرخواهت هستم چی خواهد گفت؟
همین که نامم را گفت میفهمم دگه او هم عاشق است هههههه پیش خود می‌خندیدم،مانند دیوانه‌های که سالهایت در خود غرق هستند.

‎اگر بگویدبخدا قلب من ایستاد خواهد شد!
‎زیاد دختر قوی و شجاع هستم،اصلا بنام ترس چیزی نمیشناسم اما از این کار که میخواهم انجام بدهم میترسم.
ترسم هم از چیزی دگری نیست فقط اگر بگوید،نداشته باش دوستم،برو به زندگیت .از شکستن دلم میترسم.

روز قبلش دوستم برایم تماس گرفت:چی کردی سحر؟ به یاسر پیام گذاشتی؟ آه سر کشیدم و گریه بیخودی راه افتید،گفتم:می‌ترسم بخدا می‌ترسم.
گفت:آخر که از زجر تمام میشوی تا کی میخواهی به خواستگار جواب رد بدهی؟
آخر تو هم دختر هستی تاابد نباید روی شانه‌های پدرت بار باشی.
گفتم:تا حال که همه خواستگار های خودرا جواب دادیم به خود وعده کردیم تا نامزد نشد، نمیکنم عروسی.
من اصلا انسان منفی گرا نیستم هیچ نیستم اما در این مورد خیلی چیز های بدی در ذهنم میرسد که ممکن است اتفاق بیافتد یا هم نیافتد .
گفتم:میدانی این روزها چی به یادم میاید؟
دوستم گفت:تو که نگویی من چی بفهمم؟
خنده کردم و گفتم:از ایکه کلان ها کرمبول بازی میکردند من و او مضریت میکردیم،آزارشان میدادیم.باز آنها ما را میدواند...او پیش دست من را گرفته و من از پشتش میدویدم.
باز در طویله پنهان میشدیم و دهنم را با دستش محکم میگرفت که صدای خنده‌هایم بلند نشود و پیدایمان نکند.
باور کن صدای نفس هایش یادم است.
دوستم گفت:آخر دلم کفید بگو برایش چی میشود.
گفتم:چقدر لذت دارد این خاطره ها
میفهمی وقتی خواب میبودم بالای سرم می‌نشست و با کتابهای داستان صورتم را پکه میکرد که پشه نخوردام.
دوستم جواب داد:سحر عزیز خدا حافظی می‌کنم،و بعد از اینکه با یاسر حرف زدی مرا باخبر بسازی.
گفتم:درست است نیلاب عزیز حتما اما دعا کن که ناامید نشوم.

وقتی با دوستم تماس را قطع کردم دوباره رفتم روی صفحه وتس اپ و نوشتم:سلام.
اما پیش خود گفتم:چی جواب خواهد داد، میفهمم قهرش خواهد آمد.
وقتی جواب داد:کی هستی میگویم حدس بزن اگر نفهمید باز میگویم«سحر»
چون می‌فهمم ساعتیری کنم خوشش نمیاید.اما هیچ امید ندارم گفته باشم.
بخود گفتم:اصلا نازدانه نیستم و قوی ام باور کن.
صدای پیامک آمد،دیدم نوشته بود:علیکم‌السلام و شما؟
در یک لحظه مبایل را برداشتم و ندانستم چگونه اسمم را نوشتم،انگار خودم نبودم و آن دست‌ها و آن سرعت از من نبود.
همینکه اسمم ارسال شد پیام آمد:حرف زده می‌توانیم؟
__________

تماس را جواب دادم:خودش بود،ياسر.....
قلبم شروع كرد به تپيدن....گفت:هييي چطور هستي چوچه؟خاليم‌شان همگی خوب هستن؟
خداوند توان حرف زدن را از من گرفته بود و فقط گریه می‌کردم.
گفت:چرا صدایت میلرزد دیوانه گک؟
اشکهایم را با سر آستین پاک می‌کردم و می‌گفتم:هیچ همطو.
گفت:ولا با اولین پیام که اسم سحر را دیدم به یاد دوران کودکی افتیدم،میفهمی ایسکریم که میخریدیم،می‌گفتم من نمیخورم همگی میخوردن و من از خود را نگاه می‌کردم چون در راه باتو بخورم.
و آنجا هم نمیخوردم و بهانه می‌کردم میگفتم مزه نمیته،چقدر بی عقل بودم،باید خودم میخوردم.


👇ادامه

🌼داستان کوتاه اما واقعی
🌼صد سال انتظار
🌼نویسنده: حکیمه شرف زاده امیری

در همین ۲۰ سال فکر میکنم به او خیانت میشود و حتا حس میکنم با او رابطه ی دارم که مانع میشود با مرد بیگانه حتاحرفی رد و بدل کنم .
در این ۲۰ سال شاید هم زیادتر از ۲۰ سال.ارزوی یکبار دیدنش را دارم یا هم یکبار حرف زدنش را.
انسان خیلی جدی و مردانه است.
در مورد اینکه دوستش دارم و عاشقش هستم فقط یک مامایم میفهمد بس. در اصل هر وقتی حرف از ازدواجش میرسد همگی میگویند( ای دو نفر به هم ساخته شده اند) اما متاسفانه او ضد دارد،اینکه سحر مثل خواهرم است و نمیتوانم اورا من‌حیث خانم قبول کنم.و در ضمن چرا میگوید: اگر زن کنم ارزو میکنم مثل سحر باشه )یعنی مثل من،اگر مرا نمیخواهد پس چرا شبیح مرا میخواهد؟
در همین۲۰ سال یکبار افغانستان امد به مدت ۵ روز و بس.
اسمش یاسر است،یاسر نه تنها یک اسم است بلکه برای من مردیست که در آسمان خاطرم جرقه‌ی وحشتناکی میشود.
یک ماه شد آن شیرینی ها تبدیل به وحشت شد.
من دختری هستم در جغرافیای دور ازیاسر...شاید نه چندان دور،چون دنیای ما یکی بود.
هردو همدیگر را از جان و دل دوست داشتیم،وقتی صبح پیاله‌های شیرمانرا میدادند،یاسر خامه روی آنرا جدا میکرد و میگذاشت داخل دهانم.
مادرش میپرسید:یاسر جان چرا تو قیماق را خوش نداری؟
همیش یک کلام جواب میداد:همطو دگه...و با نان های کنار دستش بازی میکرد.میخواست عادی باشد اما لبخند پنهانی امانش نمیداد.
روزی شد از پشت دیوار شنیدم به سوال مادرش اینچنین پاسخ داد:بخاطریکه سحر قیماق را دوست دارد برای او میدهم،به او چیزی نگو،من همین شیر را هم دوست دارم.
من عاشق آن لبخند بودم،آن کودکی با عطوفت بزرگ و با درک والا.
شب رفتن‌شان وقتی نان خشک را در سفره گذاشته و ترکاری هارا شستم،متوجه پچ پچ اعضای خانواده شدم.زیر لب می‌گفتند:سحر پشت یاسر دل خواهد انداخت.
می‌گفتم مگر قرار است چی اتفاقی بیافتد؟!
همان روز کامل یاسر را ندیدم،از اینکه نبود تا دانه‌های کرمبول را پنهان کند و یادش برود من به دوش بگیرم که از پیشم گم شد.
حال در این چند روز بد رقم دلتنگش شدم، دلم میخواهد برایش پیام کنم و بگویم(که دوستت دارم اما میترسم اگر قهر شود چه .
نمیدانستم از کجا شروع کنم و به کی بگویم؟
یکی ازین گروه به نظر مطمئن‌تر میامد(حکیمه جان)
ازش کمک خواستم و یک به یک برایش گفتم.
شما نظر بتین لطفا چکار کنم ایا برایش مسجی بفرستم؟بگویم دوستت دارم.
ادمی است که جز حرف دلش دیگر حرفی برایش اهمیت ندارد.
شاید بگوین غرور دخترانه ات کجا شده؟
اما بخاطر بدست آوردن کسیکه طفولیت و نوجوانی‌ام را به پایش ریختم،حاضرم غرور و پیری‌ام را نیز به پایش بریزم.
در ضمن باید بگویم در فراق این عشق یکطرفه حتا شاعر شدم و بیش از صد پارچه شعر و طرح های ادبی نوشتم.
این متن با همان عاطفه‌هایش در یکی از گروپ‌ها منتشر شد.
یکی نظر داد پیام بگذار،یکی دشنام داد،یکی تحسین کرد و یکی حتا به حالم اشک ریخت.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.