ادامه👇
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هشتم
ــ حیدر: دستمال را از دور برایش نشان دادم وقتی دید گفت شبیه این دستمال گلدوزی شده مادرم نیز دارد،
ــ حیدر: پس حتما مادر تورا نجات دادیم، عجب مسعود جان مادرت از خودت کوچک تر،
من دختر تقریبا ۱۸یا ۱۹سال را نجات دادم، این دستمال مادر تو نیست
ــ مسعود: نه هدفم این نبود که از مادر من است، یعنی ازین دستمال مادر من نیز دارد، درین کوچه فقط یک گلدوز است دختر کاکا رحیم،
که برای خیلی ها دستمال می دوزد شاید این دستمال از آن باشد یا شایدم از کسی که آن دختر برایش دوخته
ــ حیدر: نمی دانم مسعود ولی آن دختر خیلی زیبا بود، شبیه حور بهشت
ــ مسعود: توبه خدایا قسمی حرف میزنی فقط از بهشت آمده باشی و حور بهشت را ملاقات کرده باشی حیدر
ــ حیدر: بگذریم مسعود جان برویم که دیر است...
ــ حسرت: ندانستم چطوری خودم را به خانه رساندم،
هضم این همه اتفاقات برایم سنگین بود، دستمالم نیز در باغ جا ماند، امروز چیزی نمانده بود طعمه گرگ شوم، اگر آن پسر نمی رسید، اگر مرا نجات نمی داد؟
ای واای حتی فکر این که به دست گرگ تیکه تیکه شوم تنم را می لرزاند،
آن پسر ناجی ام شد، منِ بی زبان حتی نتوانستم ازش تشکر کنم و فرار کردم،
خودم را جمع و جور کردم و وارد حویلی شدم، هنوز هم دستانم می لرزید
فقط ساعتی خواستم شاد باشم سرم زهر شد
آهسته گام برداشتم تا به اتاقم بروم ولی در دهلیز با شنیدن صدای فریاد مادر و پدرم در جایم میخکوب شدم
پدرم می گفت: نمی توانم دختر را با دستان خود به دست بدبختی بسپارم، ولی مادرم می گفت چرا بدبخت شود انگار فعلا خیلی خوشبخت است.
ــ رحیم«پدر حسرت»: رمزیه چرا نمی فهمی گناه دارد، آن پسر معیوب است، نمی تواند راه برود نمی تواند حرکت کند، چطوری دختر را خوشبخت کند؟
ــ رمزیه: انگار دختر خودت بی عیب است دختر خودت نیز لال است، دو معیوب خوب باهم کنار می آیند!
ــ رحیم: نمی شود رمزیه از خدا بترس، نمی توانم در بدل پول دختر را بدبخت بسازم، او فقط لال است، گناه دارد
ــ حسرت: دیگر توان ایستاده شدن نداشتم این درد دیگر زیادی بود بالایم،
همانجا روی دو زانو نشستم و به حال زار خودم می گریستم
صدای پدر و مادرم را واضح می شنیدم انگار از حضور من اگاه نبودند.
ــ رمزیه: هیچ گناهی ندارد رحیم، اینقدر سال بزرگش کردیم، آب و غذا و پوشاک برایش فراهم کردیم، حالا اگر از برکت او مفادی بما برسد که کفر نمی شود،
پسر خیلی پولدار است رحیم جان، دختر را تاج سر می سازند، من که برایشان می گویم به خواستگاری بیاید
ــ رحیم: من نمی توانم قبول کنم، رمزیه یکبار فکر کن اگر بجای حسرت لیلا را می خواستند قبول می کردی؟
ــ رمزیه: معلوم است که نخیر، دختر من لال نیست دختر من سالم است و از خون خودم است، حسرت که دختر ما نیست رحیم پس چرا ادای پدر های مهربان را درمیاری
ــ رحیم: از خدا بترس زن خاموش باش حسرت نباید هیچ وقتی بفهمد که فرزند خودما نیست.
ادامه امشب 👇🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂