قفسه کتاب


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
🌹
🌷خوشبختي گاه
🌸شاد کردن دليست
🌷لبی را خنداندنست
🌸گفتن غزلی ناب از ته دلست
🌷گفتن حرف دلست
🌸نه گفتنست
🌷دله سير گريه کردنست
🌸گاه گذشت کردنست
🌷خوشبختی گاه کنارهم
🌸 بودنست و باهم خنديدین


ادامه👇

💖به نام تو شروع میکنم رب یگانه ام💖

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: محرابی
قسمت: شیشم
و باز کردم از شلوغی حیرت زده شدم.
اینهمه آدم اینجا چی میکنه؟
دیدم آرمین لبخند زد
پس اون از همه چی خبر داشته، سلامی زیر لب دادم و دیدم بابا بزرگ داره گریه میکنه_بابابزرگ: بیا نوه ای عزیزم بیا دختر بغلم بیا اینجا _لاله: سلام خوبین بابا بزرگ؟
با همه آشنا ام کرد و احوال پرسی کردم.
عمه های بابام بودن با بچه هاشون
عمه سارا و عمه سیلا با بچه هاشون، و چندین نفر دیگه که من نمی شناختم شون، با بچه ها آشنا شدم، دختر کوچیکه ای عمه سارا اسمش ثنا بود و خیلی دختر مهربونی بود، باهاش دوست شدم و بهم خواهر و برادرش لیلا و حسام رو آشنا کرد. و دختر هاب عمه سیلا سه خواهر بودن به اسم های، راحیل و رها و ریحانه و یک داداش داشتن به نام رایان، همه شون خوب بودن جز دختر وسطیه ای عمه رها خیلی عنتر بود. نمیدونم چرا اما طرف من چپ چپ نگاه میکرد
ریحانه دختر خوبی بود و از قضا نامزد حسام میشد.
همه به مناسبت اومدن من مهمون بودن اینجا، و با همه آشنا شدم.
داشتم با ریحانه صحبت می کردم که آرمین به بابا بزرگ اشاره می کرد، اما بابا بزرگ همش صورتشو اون ور می کرد، بلاخره آرمین از عکس العمل نشون ندادن بابا بزرگ نا امید شد، و رفت یه گوشه نشست، از اون موقع ببعد دیگه نه حرفی زد نه بلند شد. کم کم مهمونا رفتن و من و بابا بزرگ نشستیم و داشتیم حرف میزدیم. که بابا بزرگ گفت میره اتاقش، منم به احترام بلند شدم، بابا بزرگ رفت و آرمین هم بلند شد و دنبالش رفت، با خودم فکر کردم چقدر بابا بزرگ پیر شده نسبت به قبل کم حرف شده و خیلی ساکت،
ناراحت شدم وقتی حالشو دیدم..
بلند شدم به دنبال شون رفتم نزدیک اتاق بابا بزرگ شدم، که داشتن صحبت می کردن.
_آرمین: چرا نامزدی من و لاله رو اعلام نکردین ها؟ مگه شما به من قول ندادین به محض اینکه لاله برگرده مارو نامزد میکنید؟ مگه شما نمیدونید که من..

ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


ادامه👇

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام اون ذاتیکه پاییز دلم با وجودش بهار میشه😍

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: محرابی
قسمت: پنجم

. که زنگ در شد._لاله: فکر کنم اومدن من رفتم خداحافظ._مامان بزرگ: دخترم رسیدی زنگ بزنی و زود دوباره برگردی تو آخرین امانت دخترم هستی نمی خوام از دستت بدم.
_لاله: قربونت برم مامان جون بر میگردم گریه نکن زود برمیگردم.
بیرون شدم از خونه و در و باز کردم.
_آرمین: سلام دیر کردی انقدر منتظر ات موندم کم بود زیر پاهام علف سبز بشه
_لاله: کی گفته بهت منتظر من بمونی؟ باید بهت بگم که فقط بخاطر پدر بزرگ میرم، و دوباره هم بر میگردم
خودتم میدونی من آدمی نیستم زیر بار زور برم، حالا بریم ببینیم اونجا چخبره
هیچی نگفت و رفت به طرف ماشینش، نمیدونم واقعا این از من چی میخواد، هیچی معلوم نیست
با هم به طرف کرج رفتیم، چون نیم ساعت با ما فاصله داشت زود رسیدیم، آخرین باری که خونه ای پدر بزرگ اومده بودم، فاتحه مامان بزرگ بود.
هیچ وقت دیگه نیمدم، با آرمین داخل شدیم و وقتی رسیدیم هیچ کس نبود، رفتیم داخل من خیره ای اطراف بودم با چند سال قبل هیچ فرقی نکرده بود.
عکس های دوران سربازی پدر بزرگ کنار عکس های خانوادگی شون قاب بود به دیوار؛ به علاوه ای قاب عکسی که مرا غمگین ساخت؛ مادرم و پدرم آهی از تح دل کشیدم و خیره شدم به آرمین، چشمهاش برق اشک داشت، نمیدونم چرا اما پنهون کرد و گفت:دنبالم بیا از اینور، دنبالش راه افتادم، رفتیم اتاق بابا بزرگ وقتی در و باز کردم از شلوغی حیرت زده شدم.
اینهمه آدم اینجا چی میکنه؟
دیدم آرمین لبخند زد
پس اون از همه چی خبر داشته.

ادامه دارد..

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


ادامه👇🌸به نام خالق بی نقص و یگانه ام🌸

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: محرابی
قسمت: چهارم

یهو عصبی شدم و حمله کردم طرفش_چی میگی تو؟ حرف زدنتو میفهمی تو پسره ای احمق؟ میخواستم بزنمش که دایی جلومو گرفت.
ول کن دایی بزار بفهمونم به این پسره من مال کسی نیستم!
بابابزرگ: چی میگی تو پسر چرا پدر لاله حرفی به ما نزده بود؟
آرمین: نمیدونم شاید نخواسته قبلش کسی بدونه اما من این چیزا حالیم نیست باید لاله با من بره اگه نه با پولیس میام اینجا من از عمو ام خط دارم که نوشته این حرفشو و پدر بزرگم پشت من هست و هیچ جوره نمیتونم بزارم لاله اینجا بمونه و به محض اینکه لاله 20 ساله بشه ما ازدواج میکنیم.
شروع کردم به جیغ و داد. مگه من با تو میام؟ اصلا و ابدا جایی نمیایم برو هرکیو نیاوردی بیار پسره ای احمق گمشو بینیم باوو
و با عجله رفتم بالا و دایی و بابا بزرگ باهاش صحبت میکردن و سعی می کردن قانع اش کنن اما اون هیچ جوره حرف سرش نمیشد.
من چقدر بد شانسم خدایا اون از پدر و مادرم که مردند اونم تو روز تولدم وقتی رفته بودیم دریا تا من داخل ویلا رفته بودم هر دو تو آب غرق شده بودند و در یک روز هر دو رو از دست دادم.
الانم پدر بزرگ و پسر عمو ام میخوان منو ببرن واقعا چقدر بدبختم داشتم گریه می کردم که از پایین صدای شکستن چیزی اومد و جیغ زن داییم. بلند شدم با عجله رفتم پایین و با چیزی که دیدم جیغ کشیدم.
آرمین با گلدون زده بود تو سر داییم، و از سر داییم خون میومد؛ با عجله رفتم پایین _آرمین: اولین و آخرین بار ات باشه که دختر عمو و زن آینده ای منو به اسم پسرت میگیری، الان فهمیدم چقدر سفت گرفتین که لاله با من نره اما باید بگم می برمش حتی اگه به زور هم شده.
هنگ کردم یعنی دایی گفته من مال پسرشم؟ پس الان انقدر بدبخت شدم سر من جنگ شده.
بسهههه خواهشا دیگه ادامه ندید. من نه مال پسر اینم نه تو، اما میرم پیش بابا بزرگ و با خودش صحبت می کنم.
بابابزرگ: دخترم می خواهی بری؟ می خوام بگم نرو اما اونم پدر بزرگت هست. فردا برو با آرمین.
پدر بزرگ و مادر بزرگ ناراحت شدند. و هر دو رفتند بالا، زن دایی هم مشغول پاک کردن خون های سر دایی شد.
منم می خواستم برم بالا که آرمین گفت: لاله فردا ساعت 10 منتظرتم و میام که بریم کرج، و میدونی که فاصله تهران تا کرج 39 دقیقه هست، هر وقت دلت بخواد میتونی بیایی و سر بزنی به خانواده مادری ات.
هیچی نگفتم و رفتم بالا اونم رفت که بره، واقعا نمیدونم چی بگم آخرین باری که دیدمش 7 ساله بودم. وقتیکه مامان بزرگ یعنی مادر پدرم فوت شده بود. رفته بودیم کرج فاتحه اونجا دیدمش و دیگه هیچوقت ندیدم، پدرم با خانواده پدری اش زیاد خود نبود و ما زیاد رفت آمد نداشتیم.
صبح شد و بیدار شدم و ساک کوچیکی بستم و آماده شدم. رفتم پایین با پدر بزرگ و مادر بزرگم داشتم خداحافظی می کردم. که زنگ در شد.

ادامه دارد...

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


ادامه👇

به نام خالق هستی

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: محرابی
قسمت: سوم
آقا آرمین گفت: هیچی فعلا اومدم لاله خانوم رو ببرم تا این حرفو زد سینی از پیشم افتاد و خیره شدم بهش...
_بابا بزرگ: دخترم آروم باش چیزیت که نشد.
_مامان بزرگ: یک لحظه هول شده بشین لاله بشین دخترم حرف میزنیم. آروم نشستم و شکه طرف پسره نگاه می کردم یهو شروع کردم به حرف زدن._یعنی چی شما چرا اومدین دنبال من؟_آرمین: لاله خانوم ببخشید اما باید بگم من پسر عموی شما هستم پسر عمو بهزاد تون، راستش من خارج بودم و میدونستید که هیچوقت ما هم دیگه رو ندیدیم همینطور که میدونید. پدر بزرگ یک آدم مستبد و تعصبی هستند. و من را از خارج خواستند تا تقسیم ارث کنند و شماهم باید باشید._چطور کدوم ارث؟ پدر بزرگی که از ایشون صحبت می کنید. همون پدر بزرگی که بعد مرگ پدر و مادرم یادی از من نکرد؟ ببخشید من به هیچ عنوان ارثی از این شخص قبول نمی کنم.
_آرمین: ببینید چطور باید بگم. پدر بزرگ همینطور که می دونید دو نوه ای پسری داره که اولی من و دومی شما که از قضا هر دو تک فرزند هستیم، و شرط ایشون برای گرفتن ارث این است. که شما بیایید کرج و پیش ما زندگی کنید. من تقریباً یک ماهی میشه اومدم و کرج زندگی می کنم.
_من نمیام و ارثی هم نمی خوام بسلامت!
بلند شدم که برم اطاقم که گفت:پس باید قانونی اقدام کنم و شمارو با زور از اینجا ببرم!
_بابا بزرگ: یعنی چی پسرم این چه حرفی است؟ مگه میشه به زور برد کسیو؟
_آرمین: از لحاظ قانونی تنها قیم لاله منم و چون لاله هنوز 18 ساله نشده پس دیگه راهی نیست برای موندن به اینجا باید با من برگرده پیش پدر بزرگم اما هر وقت دلش خواست میتونه به شما سر بزنه.
_بابا بزرگ: پسرم چرا خود پدر بزرگت نیومد تو چرا انقدر پیگیر این قضیه شدی.
و من گفتم به هر حال من نمیام و داشتم از پله ها بالا می رفتم که آرمین شروع کرد به حرف زدن _آرمین: چون لاله همسر آینده ای من خواهد بود، حتی عمو ام بهراد به پدرم بهزاد قبل اینکه لاله به دنیا بیاد قول داده بود که دخترش رو بده به من!
یهو عصبی شدم و حمله کردم طرفش..

ادامه دارد...

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


ادامه👇

به نام رب بی مثالم
🌼آن ربی که علم نوشتن را عطاء کرد 🌼
🤍با نام و یادش شروع می کنیم🤍

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: محرابی
قسمت: دوم

_مرسی بابابزرگ خوبم چخبر میگن مهمون داریم کی هست؟ بابابزرگ: دخترم مهمون پسر..
یهو زنگ در نذاشت حرفشو کامل کنه که بلند شد تا در و باز کنه، وقتی در و باز کرد یه پسره وارد شد و یک دسته گل لاله دستش بود، با دیدن گلها تعجب کردم، به همه سلام داد تا سرشو بلند کرد یهو هر دو خیره شدیم به هم چشمهاش جذابیت خاصی داشت مشکی بود، قد بلند صورت کشیده و خیلی شیک با کت و شلوار اومده بود دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: سلام لاله خانوم این گلهای قشنگ خدمت شما. با لکنت سلام گفتم و رفتیم که بشینیم، شکلات و گل آورده بود انگاری اومده خواستگاری پسره عنتر همچین میگه لاله خانوم انگار ده ساله همو میشناسیم، پسره تقریبا ۲۵ سالش میشد اما چهرش کمی آشنا بود. پدر بزرگم صداش زد و همه نشستیم روی مبل ها پسره با لبخند با همه سلام و احوالپرسی کرد، زن داییم و دخترش هم عین این ندید بدید ها نگاش میکردن، تورو خدا اینارو ببین، داشتم از فضولی میمردم که این کیه که بابا بزرگم صدام زد، لاله جون دختر غذا رو بکشین که آرمین پسرم هم دیگه اومد، عه پس اسمش آرمین هست.+چشم حاج بابا الان میکشیم، بلند شدم و با کمک زن دایی اینا غذا رو کشیدیم و صدا زدیم شون تا بیان سر میز، پسره یه صندلی عقب کشید و زل زد تو چشمهام،_لاله خانوم بفرمایید بشینین _آرمین: مرسی، با خجالت و تعجب نشستم یعنی چی که انقدر این با من صمیمی هست داشتیم همه با آرامش غذا میخوردیم که زن دایی فضولم یهو به حرف اومد_آقا آرمین خودتون معرفی نکردین شما کی هستید؟
داییم: ساکت شو زن بتوچه آخه؟
بابا بزرگ: غذا بخورید بعدا صحبت میکنیم، بقیه شام در سکوت صرف شد و آرمین حتی نیم نگاهی هم به زن داییم ننداخت و اصلا انگار نه انگار ازش سوال پرسیده، خوشم اومد جوابشو نداد خخخخ، شام تموم شد و ظرف هارو جمع کردیم ظرف هارو شستم و با چایی ها اومدم، پیش آقا آرمین سینی رو گرفتم تا چای شو برادره که یهو مامان بزرگ گفت حالا میخوایید چیکار کنید؟ که آقا آرمین گفت: هیچی فعلا اومدم لاله خانوم رو ببرم تا این حرفو زد سینی از پیشم افتاد و خیره شدم بهش...

ادامه دارد..


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


👇رمان جدید با لهجه ایرانی

به نام خداوند یکتا
خداوندی که آرامش دلها و نویسنده ای داستان های بی نقص زندگیست، خداوندی که در تمام لحظات زندگی دوست و همدم و رفیق حقیقی ماست، پس با نام زیبایش شروع می کنیم🩷

رمان جدید👇

نام رمان: لاله ای کوچک
نویسنده:محرابی

قسمت اول:



خستگی هایم بی پایان است. شاید روزی خوب شوم اما دوباره برمیگردم به حالت قبلی ام، بعضی روزها شاد و بعضی روزها غمگینم، من لاله ام دخترک یتیمی که پدر و مادر ندارد، پیش پدربزرگ و مادر بزرگ مادری ام زندگی می کنم، بعد از مرگ پدر و مادرم هیچ خبری از خانواده پدری ام نبود و من پیش خانواده مادری ام زندگی می کنم، گاهی زن دایی ام اذیتم می کند. اما چاره ای جزء تحمل ندارم، با من همراه شوید و بخوانید داستان غم انگیز زندگی من را
داستانی که گاهی غمگین و گاهی شاد می شود.


_زن دایی: لاله بیدار شو چقدر میخوابی تو آخه دختر پاشو کمی تو کارهای خونه کمکم کن از بس شستم و سابیدم دیگه کمر نمونده واسم، آخه توعه یتیم از من بهتری همش میخوری و میخوابی منم شدم حمال تو و اون پیری ها
_لاله: زشته زن دایی سر صبحی پا شدی اومدی ور دل من و این حرفهارو میزنی، اخه من خواستم یتیم بشم؟ خجالتم خوب چیزیه خودت تو خونه پدربزرگم زندگی میکنی باز پیری هم میگی بهشون؟
_زن دایی: دختره ای سلیطه پاشو بینم پاشو که امشب مهمون داریم پاشو
آروم بلند شدم که برم و بهش کمک کنم تا صداش همسایه هارو خبر نکرده.
آروم از پله پایین اومدم و مامان بزرگمو بوس کردم
سلام سلام ننه جونم چطوره؟
_مامان بزرگ: دختر خوشگلم صبحت بخیر خوبی عزیزم؟
_لاله: خوبم مامان جون تو چطوری؟
_مامان بزرگ: والا چی بگم دخترم باز این زن سلیطه تورو از خواب بیدارت کرد چی بگم آخه بهش
_لاله: عیبی نداره میرم باهاش کمک میکنم، اصلا کی هست مهمونا مامان جون؟
_مامان بزرگ: نمیدونم دخترم پدر بزرگت فقط زنگ زد گفت آمادگی بگیرین امشب مهمون داریم،
_لاله: باشه فعلا برم آشپزخونه به زن دایی کمک کنم،
_مامان بزرگ: برو دخترم،
رفتم به طرف آشپزخونه و تا شب با زن دایی انواع و اقسام غذا درست کردیم.
وقتی از آشپزخونه تموم شدم اومدم تا لباسهام و عوض کنم، یه لباس سبز یشمی برداشتم که به رنگ چشمهام میومد، من چشمهام به مادرم رفته، چشمهای اونم سبز یشمی بود اما پدرم چشمهاش مشکی بود و هر دو خیلی بهم میومدن حیف که قسمت نشد تا بیشتر زنده بمونن، آهی کشیدم و لباسمو پوشیدم موهای بلندمو شونه کردم و بلند بستم، خیره شدم به چشمهام با این لباس خیلی قشنگتر معلوم میشد یک خط چشم کشیدم و کمی هم رژ لب زدم شال مشکی پوشیدم و کمی عطر زدم رفتم پایین..
_لاله: سلاممم
بابابزرگ: سلام به روی ماهت خوشگل خانوم خوبی دخترم؟
_لاله: مرسی بابابزرگ خوبم چخبر میگن مهمون داریم کی هست؟
_بابابزرگ: دخترم مهمون پسر..

ادامه دارد..


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


👇ادامه و قسمت آخر

🕊داستان کبوتر

نویسنده: صبا صدر

#قسمت آخر


دو سال بعد....

ــ حیدر: دو سال از ازدواجم با حسرت می گذشت درین مدت با همسرم آمدم به کانادا کنار فامیلم،
با اسرار من حسرت قبول کرد که نزد داکتر برود بخاطر گلویش شاید راهی برای خوب شدنش وجود داشت، داکتر ها بعد از بررسی خبرهای امید بخشی برایمان دادند که اگر عمل شود امکان خوب شدنش وجود دارد
حسرتم را عمل کردند چون مشکل گلوی حسرت مادر زادی نبود، در طفلیتش طناب های صوتی اش به شدت آسیب دیده بود داکتر گفت اگر در طفلیت اقدام به عملش می شد عملیات اش ساده تر و کم خطر می بود، حالا هم امیدی به خوب شدنش است
عملیات حسرت گذشت و چند روزی می گذرد، حسرتم در شفاخانه است
درین دو سال با حسرت فهمیدم خوشبختی واقعی یعنی داشتن همدم مهربان، وارد اتاق حسرت شدم خواب بود، کنار تختش نشستم و دستش را گرفتم، کبوترم خیلی درد دیده بود ان شاءالله که این آخرین دردی باشد که تحملش کردی ازین پس نمی گذارم اخم به پیشانی ات بیفتد، حسرت چشمانش را باز کرد، لبخندی به سویم زد پرسیدم
کبوترم خوب هستی؟
با اشاره چشمانش را باز و بسته کرد و تایید کرد که خوب است
خدا را شکر گفتم و برایش گفتم من می روم برایت چیزی برای خوردن بیاورم درین چند روز خیلی ضعیف شدی
از جایم بلند شدم و هنوز چند قدمی دور نشده بودم که با صدایی در جایم میخکوب شدم،
ــ ححییدر
ــ حیدر: متعجب به عقبم نگاه کردم جز من و حسرت کسی دیگری نبود،پرسیدم حسرتم؟
لبخندی زد و دوباره تکرار کرد
حیدر...
ــ حیدر: باور نکردنی بود حسرتم اسم مرا صدا زد، او می توانست حرف بزند
جان حیدر عزیز دل حیدر یکبار دیگر بگو حیدر،
ــ حسرت: حییدر
ــ حیدر: مه قربان حیدر گفتنت شوم کبوترم، خدایاااااا هزار بار شکرت که این روز را برایم نشان دادی، حسرتم می تواند حرف بزند،
از خوشی اشک می ریختم همین طور حسرتم نیز از فرط خوشی اشک می ریخت حسرتم را به آغوش گرفتم حسرت سرش را روی شانه ام گذاشت هردو خوشحال بودیم انگار همه خوشبختی های دنیا نصیب ما شده بود که واقعا هم چنین بود،
کبوتر سفیدم می توانست حرف بزند ازین بهتر چی میتوانست باشد؟
دستان حسرتم با در دستانم گرفتم و گفتم، من کنار تو خوشبخت ترین مرد دنیا هستم
ــ حسرت: سوال که همیشه در ذهنم لاجواب بود امروز جوابش را فهمیدم
خوشبختی یعنی چی؟
خوشبختی یعنی این که کسی را داشته باشی که با جان و دل دوستت بدارد، و با خوشی تو شاد باشد، من امروز این خوشبختی را با بودن کنار همدمم پیدا کردم
خدایا شکرت!..
پایان
صبا نوشت...✍️

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر


#قسمت هژدهم


باهم خواستیم حرکت کنیم که حسرت ایستاد.
به سویش نگاه کردم به سمت میزی که در گوشه از اتاق قرار داشت اشاره کرد
روی آن کبوتر سفید رنگ قرار داشت
حسرت رفت و قفس کبوتر را گرفت و دوباره برگشت اینبار حسرت بود دستانم را گرفت.

ــ حسرت: وقتی حیدر برایم گفت کبوترم،
حس قشنگی برایم دست داد، من کبوتر را دوست داشتم امروز با این لباس سفید خودم نیز شبیه کبوتر شده بودم، برگشتم و کبوترم را گرفتم
دوباره کنار حیدر ایستادم و محکم دستش را گرفتم شبیه حیدر، و قول دادم که در هیچ شرایطی دست این ناجی خود را رها نکنم، هردو از خانه بیرون شدیم، در موتر سوار شدیم، و طرف صالون عروسی در حرکت شدیم، در مسیر راه چشمم به سقف موتر افتاد باز می شد،
حالا دیگر تنها نبودم، حیدر را کنارم داشتم، با اشاره به حیدر گفتم سقف موتر را باز کند،

حیدر سرعت موتر را کمتر ساخت و سقف را باز کرد دستم را به قفسه کبوترم بردم آنرا به آغوشم گرفتم بلند شدم،
حیدر موتر را متوقف ساخت و آن نیز به تماشایم نشست، بوسه یی روی کبوترم گذاشتم و رهایش کردم،
کبوتر پرواز کرد و رفت، امروز با آزاد کردن کبوترم خودم نیز آزاد شدم، حس قشنگی داشتم، حیدر دستم را گرفت و بوسه یی بر پشت دستم گذاشت و دستش را به جیب اش برد و دستمالی که در باغ رهایش کرده بودم را بیرون آورد و به موهایم بسته کرد،
آن روز از ته دل خندیدم و خدارا شکر کردم برای قشنگ ترین اتفاق زندگیم،
موتر حرکت کرد.....

قسمت آخر 👇🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت هفدهم


ــ حیدر: خوشحال بودم ازینکه به دلبر کوچکم می رسیدم، حسرت در دلم بی نهایت عزیز شده بود بی صبرانه منتظر روزی بودم که کنارم ببینمش، بلاخره این روز نیز رسید، من لباس دامادی برتن کردم که دور از شوخی های مسعود نبود، پسر قد بلند هستم با چشمان سیاه، همیشه دوست داشتم روی پاهای خودم بایستم و خودم برای خود زندگی بسازم، موفق هم شدم، طبیب هستم فامیلم در خارج از کشور زندگی می کنند و من برای مدتی به افغانستان آمدم شاید چند ماهی اینجا بمانم و بعد دوباره برگردم زمانی که باحسرت مقابل شدم تصمیمم تغییر کرد، خواستم زندگی مشترکم را اینجا آغاز کنم در زادگاهم
بعد آن شاءالله با همسرم برگردم کنار فامیلم، امروز خیلی خوشحالم،
به سمت خانه دلبرم در حرکت شدم.

ــ حسرت: از خانه پدرم فقط کبوترم را باخودم می بردم، من مادری نداشتم که برای دخترش جهیزیه آماده کند، چند جوره لباسی که برایم خاله مژگان از طرف حیدر گرفته بود را به خانه جدیدم فرستادند،
در اتاقم بودم که دروازه اتاق تک تک شد و خورشید داخل اتاق شد، با دیدنم گفت ماشاالله خانم برادر چقدر زیبا شدی خداوند از نظر بد نگاهت کند، دو دقیقه بعد آقا داماد هم برای بردنت به جشن می آید
ــ با این حرف خورشید، دوباره تپش قلبم زیاد شد کوشش کردم لرزش دستانم را پنهان کنم، خورشید رفت و هنوز یک دقیقه یی نگذشت که چشمانم به بوت های سیاه براق مردانه خورد که کنار دروازه ایستاده بود نمی توانستم سرم را بلند کنم، آهسته سلام کرد، و نزدیک شد، درست مقابلم ایستاد.

ــ حیدر: دیدم خورشید خواهرم از اتاق عروسم بیرون شد نزدیک دَر رسیدم من نیز هیجان داشتم برای دیدن دلبرم، دَر باز بود کنار دَر ایستادم با دیدنش هوش از سرم رفت، حسرتم شبیه کبوتر شده بود کبوتر سفید، همانقدر زیبا همانقدر معصوم، چشمانش روی دستان لرزانش بود شرم از سیمایش فریاد می زد، مه فدای این حیا ات شوم

سلام کردم و نزدیک اش شدم دستم را پیش کردم تا دستش را بگیرم
دستان کوچک لرزانش در حصار دستانم قرار گرفت آن روز با خودم عهد کردم که هیچ گاهی این دستان را رها نکنم، در خوشی ها و غم ها کنارش باشم، تا کنون هر سختی که کشیده بعد از این فقط برایش لبخند هدیه کنم، عهد کردم که بهترین برایش باشم و هیچ گاهی احساس تنهایی نکند،
برایش گفتم برویم به سوی زندگی جدید کبوترم!
با شنیدن این حرفم سرش را بلند کرد و به چشمانم نگاه کرد
از آن نگاه های که قلب را تسخیر می کند، دو برابر عاشقش شدم،
باهم خواستیم حرکت کنیم که حسرت ایستاد.

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده صبا صدر

#قسمت شانزدهم


ــ حسرت: باز هم حرف های مادرم مثل تیری بود بر قلب زخمی من
تصمیم گرفتم سکوت کنم مثل همیشه، پدرم وقتی از موضوع آگاه شد تصمیم را به دست خودم سپرد، ولی برایم گفت
ــ رحیم: حسرت دخترم، می دانم برایت پدری نکردم، بزرگ شدی ولی یکبار هم مثل حمزه و لیلا نوازشت نکردم، من برایت پدر خوبی نبودم، گاه گاهی سرت دست بلند کردم، می دانم خداوند حساب آن همه را ازم میپرسد، پشیمانم ازینکه در مقابل ات بی توجه بودم، اما بدان دخترم، تو دختر خوبی برایم بودی، به پاکی و مهربانی تو شک ندارم، خدا مرا ببخشد، دخترم در مورد حیدر من تحقیق کردم پسری است که جز خوبی هیچ کسی ازش بدی ندیده، پسر تحصیل کرده است، اگر قبول کنی شک ندارم که جز خوشبختی چیزی نصیبت نمی شود، پس خوشی و خوشبختی که من نتوانستم برایت بدهم را آن برایت فراهم خواهد کرد باز هم تصمیم به دست خودت است دخترم...

ــ حسرت: یک عمر را با طعنه های مادرم و آدم های اطرافم سپری کردم، خوشبختی را شنیده بودم ولی نمی دانستم چیست؟ انسان خوشبخت دقیقا کیست؟ آیا ازین زندگی فقط بدبختی هایش بمن می رسید؟
نه، من نیز حق داشتم بخندم، شاد باشم، زندگی کنم، من که انتخاب نکرده بودم که یک عمر در حسرت حرف زدن بمانم. پس نقشی در ارتکابش نداشتم، یک هفته یی می شد که خورشید و مادرش به خواستگاری ام می آمدند، من به انسانی که فقط یک بار دیده بودمش، حتی تصویری از سیمایش را به خاطر نمی آورم بله گفتم، من عاقبتم و آینده ام را به خدا سپردم، و به مرحله جدیدی از زندگی قدم گذاشتم.

یک ماه بعد

ــ همه چیز خیلی سریع گذشت در مدت یک ماه هم نامزاد شدم و امروز روزی عروسی من است،
صورتی که تا حال بجز آب هیچ چیزی را ندیده بود زیر دستان آرایشگر آراسته می شد، بعد از یک ساعت آرایشم تمام شد به آیینه نگاه کردم، از دیدن شخصی که در مقابلم بود تعجب کردم،
این خودم بودم همان حسرت درد دیده، از آرایشی که به صورتم بود و حسابی تغییر کرده بودم خوشم آمد لباس سفید را برتن کردم، لباس زیبای بود، خودم را در آیینه بر انداز کردم، عاقد آمد و خطبه نکاح را خواند، و من را به عقد حیدر دراورد، درین روز نیز تنها بودم، کسی کنارم نبود که برایم آرزوی خوشبختی کند مادر خورشید آمد و صورتم را بوسید و گفت دخترم ماشالله خداوند از نظر بد نگاهت کند شبیه فرشته ها شدی خوشبختی های دنیا نصیبت باشد، خاله مژگان را به آغوش گرفتم چشمانم دوباره بارید، خاله مژگان گفت نه دخترم گریه نکن، ببین چقدر زیبا شدی آرایشت خراب می شود، امروز فقط بخند، روز خوشی توست.

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر


#قسمت پانزدهم


ــ خورشید: البته حیدر نیز کم از برادرم نیست هم صنفی دوره مکتب مسعود است او بعد از ختم مکتب با فامیلش خارج از کشور رفت و تحصیل کرد، داکتر شد و برگشت مدتی می شود آمده است، و تو را در باغ دیده و انگار از چنگ گرگ برادرم نجات داده، بیاد آوردی؟ باور کن حسرت کسی را به خوبی حیدر نمی توانی پیدا کنی، او انسان بدی نیست، انسان فهمیده و خوش قلبی است کاملا مثل خودت

ــ حسرت: باورم نمی شد که آن پسری را که در باغ دیده بودم مرا پیدا کرده و به خواستگاری ام فرستاده باشد، شاید نداند من لال هستم، برای خورشید گفتم من نمی توانم صحبت کنم اگر این را بفهمد منصرف می شود، من دختر مناسبی برای آن نیستم.

ــ خورشید: می فهمد حسرت و او تورا با همین حالت دوست دارد، حیدر برادرم عاشقت است و اینکه تو نمی توانی حرف بزنی هیچ فرقی برایش نمی کند او برای خوشبختی هایش شریک می خواهد، رد نکن حسرت ما باز می آییم تو فکر کن.

ــ حسرت: دستانم می لرزید، نمی توانستم فکر کنم، اصلا چطور ممکن بود پیدایم کند؟ از کجا فهمید خانه من کجاست؟ آن روز که مرا تعقیب نکرد پس چطور ممکن بود،
آن پسر چطور می تواند همه عمرش را با دختر بی زبان بگذراند؟ نمی توانستم زندگی یکی را خراب کنم، او برای خوشبختی هایش شریک می خواست ولی من جز بدبختی هایم چیزی نداشتم قسمت کنم، الحق که حق آن نیست که در بدبختی های من شریک شود در همین افکار بودم که مادرم آمد و گفت
ــ رمزیه: به به عجب حسرت خانم حالا فهمیدم که گپ چه بوده، اینقدر گریه و زاری برای اینکه تو را به آن پسر معیوب ندهم برای چه بوده
دل این دختر بی زبان ما در جای دیگری گیر بوده،
عجب! راست گفته اند از ریزه بلا خیزه
فکر می کردم طرف تو کسی نگاه هم نمی کند ولی تو که یک داکتر را در مشت خود گرفتی، ولا که تحت تاثیر قرار گرفتم. دختر بی حیا خدا می داند چه عشوه های کردی چه ناز و ادا های کردی در کجا آن پسر را دیدی که خواستگاری فرستاده و حا باید بگویم برایت دلت را خوش نساز، آن پسر تو را منحیث همسر خود به خانه خواهد برد ولی بعد از مدتی خدمه خانه خود نیز قبول نخواهد کرد، دختر بدرد نخور.

ادامه 👇 🩵


ادامه👇
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت چهاردهم

ــ حیدر: از شنیدن حرف های مسعود دلم گرفت، دلم به آن دخترک که فهمیدم اسمش حسرت است سوخت، چقدر شبیه اسمش است،
نواقص عضوی از جانب خداوند می باشد و هیچ انسانی اختیار انتخاب آنرا نداشته پس گناه این دختر چیست؟

مسعود اعتراف می کنم که از وقتی این دختر را دیدیم،فکرم و خیالم را برده، روسری اش در جیب ام است وقتی به آن نگاه می کنم، چشمانش را به خاطر می آورم، مسعود من حاضرم که تمام خوشبختی هایم را با این دختر قسمت کنم و غم و غصه هایش را با جان و دل بخرم
من اقدام به خواستگاری اش می کنم و به کمک تو نیز نیاز دارم
قسمی که می دانی فامیلم در خارج از کشور هستند و بعد از مدتی من نیز می روم پس فامیل تو فامیل من نیز هستند من با فامیلم تماس می گیرم تا با مادر و پدر تو صحبت کنند مادر تو به خواستگاری حسرت برود، جریان را برایشان بگوید، این کار را برایم می کنی مسعود؟

ــ مسعود: حیدر تو واقعا بی نظیر هستی، با آنکه می دانی دختر نمی تواند صحبت کند می خواهی یک عمر را همرایش سپری کنی، الحق بجای تو کسی دیگری می بود قبول نمی کرد، هر کمکی از دستم ساخته بود انجام می دهم و این پرنده عاشق را به عشقش می رسانم.


ــ حسرت: نزدیک های شام بود و آماده شدم تا به خانه برگردم، با همه خداحافظی کرده و حرکت کردم به سمت خانه.
پس فردای آن روز مادر خورشید به خانه ما آمد، همرای شان خورشید نیز بود، بعد از احوال پرسی به خانه دعوت شان کردم و به آشپزخانه برگشتم تا چای آماده بسازم، خورشید آمد لبخندی تحویلش دادم،
دروغ چرا از آمدن شان متعجب شدم چون همین روز قبل خانه شان رفته بودم، خورشید خواست همرایم کمک کند ولی مانع شدم و برایش لبخند زدم و با اشاره گفتم خوب نیست مهمان کار کند
خورشید گفت بان دگه حسرت من مهمان نیستم ازین پس زیاد می آییم

ــ حسرت: هدف خورشید را نفهمیدم ولی در ذهنم یک سوال خلق شد، خورشید سکوت من را دید و گفت
ــ خورشید: شاید فکر کنی چرا اینگونه گفتم، دختر ما به خواستگاری تو آمدیم، البته شاید بگویی برادر من که نامزاد دارد ولی به برادرم مسعود نه بلکه به برادر دیگرم حیدر، البته دوست برادرم می شود.
ــ حسرت: با حرف خورشید حرکت دستانم متوقف شد و با چشمان گرد شده به سویش نگاه کردم دستانم می لرزید خورشید ادامه داد.
ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت سیزدهم

چشمم به دختری خورد که صورتش به آسمان است و زیر باران ایستاده، چشم ازش برداشتم و پنجره را باز کردم اما تا دوباره چشمم به آن دختر خورد متوجه شدم خودش بود همان دختر سرخ پوش، همان که در باغ دیده بودمش، باورم نمی شد، خدا دعایم را قبول کرده بود و دیدار دوباره آن دخترک نصیبم شد، مسعود را صدا زدم وقتی آمد پرسید چی شده حیدر انگار جن دیدی چرا فریاد می زنی
ــ ببین مسعود این دختر کیست؟
ــ مسعود: استغفرالله او بچه برای تو چی که کیست به دختر مردم چه کاری داری بد است نگاهش نکو،
ــ حیدر: فقط پرسیدم این دختر کیست چون من در باغ همین را نجات داده بودم، و روسری اش نزد من است، فقط به همین خاطر پرسیدم
ــ مسعود: این دختر کاکا رحیم است همسایه ما همان که گفتم گلدوز است.
ــ حیدر: خیلی زیباست، صادقانه به زیبایی این دختر تا کنون ندیده بودم،
ــ مسعود: حرف اش را هم نزن، اولاً خو او دختر ۱۸الی ۱۹ساله است و تو پسر ۲۸ساله تفاوت سنی شما زیاد است طرف تو پیر مرد اصلا نگاه هم نمی کند هاهاها
دوما این که او دختر...!
ــ حیدر: مسعود جان اولاً باید بگویم پسر ۲۸ساله پیر مرد نیست در اوج جوانی است، دوما برای تو هیچ مربوط نمی شود من اگر کسی را بخواهم حلال می خواهم و نیت بدی هم ندارم، کمی در باره اش تحقیق می کنم بعد به خواستگار میفرستم، و حا دوما که گفتی او دختر؟
او دختر را چه شده؟ نامزاد که نیست؟ اگر است قسم می خورم که دیگر نگاهش که چی حتی از ذهنم بیرونش کنم

ــ مسعود: نه حیدر جان نامزاد که نیست ولی آن دختر لال است، نمی تواند صحبت کند.
ــ حیدر: از حرفی که مسعود زد حس کردم آب داغ روی سرم ریخت، که تمامی بدنم را سوزاند، بیاد آن روزی افتادم که سرش فریاد زدم که نمی توانستی کمک بخواهی؟پس این دخترک بیچاره حرف زده نمی تواند، برای این که نمی تواند حرف بزند ناراحت شدم ولی بیشتر ناراحتی ام بخاطر رفتار خودم بود ای کاش من نیز لال می شدم و آن روز چنین نمی گفتم، خدا می داند چقدر رنجیده باشد.
ــ ناراحت شدم مسعود، آیا مادر زادی لال است یا هم کدام اتفاقی برایش افتیده؟
ــ مسعود: نمی دانم حیدر جان بیچاره دخترک از زمانی که بیاد دارم و دیدیمش نمی تواند حرف بزند، مکتب را با همه سختی هایش تمام کرد هم صنفی خورشید خواهرم بود، خورشید می گفت که حسرت خیلی با استعداد است ولی چون نمی تواند حرف بزند همیشه حقش ازش گرفته می شد، نمرات بلندش ناچیز شمرده می شد و خیلی ها طعنه می دادند به اینکه لال را به درس خواندن چه؟
دلم برایش می سوزد، شنیدم یک پسر معیوب خواستگاری اش کرده آن پسر نمی تواند بلند شود دست هایش، پاهایش فلج است، مادر خدا ناترس این دختر بخاطر پول راضی است ولی این دختر مخالفت می کند.

ادامه فردا شب 🩵


🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده صبا صدر

#قسمت دوازدهم

لباس هایم را پوشیدم موهایم را شانه زدم و مثل همیشه باز گذاشتم اش، به چشمانم سرمه کشیدم، چشمانم زیبا بود مژه های بلندم به زیبایی اش افزوده بود، زیبایی چشمانم به بزرگی و رنگش بود، ژل کم رنگ به لبانم زدم و شالم را گرفتم، یک دستمال خیلی زیبای دوخته بودم که کاملا جدید بود، خیلی روی آن زحمت کشیده بودم آنرا در جعبه کوچکی گذاشتم تا برای خورشید تحفه ببرم، کفش هایم را پوشیده و حرکت کردم به سمت خانه خورشید شان، فاصله چندانی نداشت، فقط دو خانه در وسط بود و خانه سوم خانه خورشید بود
آنجا رسیدم و بعد از احوال پرسی با خورشید و مادرش به سمت صالون که مهمانان دیگر بود حرکت کردم، با همه دست دادم و گوشه یی جا خوش کردم، همه با یک دیگر گرم صحبت بودند، من که نمی توانستم با کسی صحبت کنم با انگشتانم بازی می کردم، خورشید آمد و کنارم نشست، و احوالم را جویا شد با اشاره توسط دستانم برایش گفتم با دیدن لبخند تو حالم بهتر شد، تشکر کرد و رفت تا به مهمانان دیگر نیز برسد
غذا صرف شد و همه باز هم گرم صحبت بودند خورشید لباس آبی رنگ برتن کرد میز و کیک و پوقانه ها نیز آبی و سفید رنگ بود، همه کف زدیم موزیک بلند گذاشتند دخترا می رقصیدند، همه شاد بودند، من نیز در ظاهر شاد ولی در باطن طوفانی بودم طوفانی که سه روز میشد در دلم برپا بود
وقت بریدن کیک شد و مادر و پدر خورشید نیز وارد صالون شدند، هردو صورت خورشید را بوسیدند و برایش هدیه های که گرفته بودن را تقدیم کردند، خانواده شاد بودند، ای کاش من هم شبیه خورشید خوشبخت می بودم، فامیلی می داشتم که برای خوشی ام هرکاری می کردند،
برای خورشید خوشحال بودم من نیز نزدیک اش شدم و هدیه خودم را برایش سپردم، تشکری کرد همه به نوبت خود برای خورشید تبریکی می دادند باز آواز موسیقی بلند شد و همه می خندیدند و می رقصیدند، چشمم از پنجره به بیرون افتاد متوجه شدم باران می بارید
باران بهاری، در صالون همه مصروف بود یکی می رقصید، یکی کیک نوش جان می کرد، بعضي ها گرم صحبت و خنده های دوستانه بودند، فرصت را غنیمت شمرده از صالون بیرون شدم تا از باران لذت ببرم، باران را دوست داشتم، و هرگاه می دیدم باران می بارد دستان و صورتم را به آسمان بلند می کردم، حویلی خورشید شان بزرگ بود که در چهار طرف اتاق ها قرار داشت در حویلی هیچ کسی نبود جز من، چادرم روی شانه هایم بود، دوست داشتم نسیم ملایم موهایم را برقصاند، باران نرمک نرمک زمین را خیس می ساخت، گوشه یی ایستادم و صورتم را به سمت آسمان گرفتم لذت بخش بود..
ــ حیدر: به خانه مسعود شان آمدم انگار کدام جشن بود، چاشت در اتاق مسعود غذا را نوش جان کردیم، از مسعود پرسیدم امروز در خانه شما چه خبر است؟
گفت سالگرد تولد خواهرم است دوستانش را دعوت کرده همه اونجا مصروف هستند تورا خواستم که ساعتی بخندیم و از دوران مکتب بگوییم
با مسعود ساعت ها صحبت کردیم و خندیدیم، از دوران مکتب گفتیم، من که دانشگاه را خارج از کشور فرا گرفتم، و تمامش کردم و اکنون که داکتر هستم برایش ازتلخی و شیرینی های مسافری گفتم و ساعت ها صحبت کردیم،
صدای برخورد قطرات باران به شیشه پنجره اتاق مسعود مرا به وجد آورد، باران را دوست داشتم، این نعمت خداوند واقعا دل انگیز بود، پرده را کنار زدم تا پنجره را باز کنم هوای خُنَک بهاری فضای اتاق را پر کند،

ادامه 👇 🩵


🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صباصدر

#قسمت یازدهم

دو روز گذشت و درین دو روز کمتر مقابل چشمان شان بودم، از پدرم دلخور بودم ای کاش یکبار برایم می گفت، یا هم حتی یکبار دست نوازش بر سرم می کشید، نمی توانم از نیکی هایش چشم پوشی کنم اما در اصل من بیچاره ام که یک عمر در حسرت محبت ماندم.
ساعت ۹صبح بود مصروف جارو کردن حویلی بودم که دروازه کوچه تک تک شد، رفتم بازش کردم، خورشید بود همسایه ما، بعد از احوال پرسی برایم گفت،
ــ خورشید: حسرت جان فردا سالگرد تولدم است خیلی از دختران را دعوت کردیم، خودت هم بیا خیلی خوش می گذرد، اگر نیایی سخت خفه می شوم.
ــ حسرت: با اشاره ازش تشکر کردم، خیلی دوست داشتم شرکت کنم چون آنقدر درین مدت غصه خورده بودم که به یک دلخوشی اندک نیازمند بودم، چشمانم را به اشاره تایید باز و بسته کردم و دستانش را گرفتم بوسه یی بر صورتش گذاشتم و برایش آرزوی خوشی و خوشبختی کردم، خورشید رفت و من هم دوباره به کار خود برگشتم.

ــ حیدر: بعد از آن روز همیشه آن حادثه در ذهنم مرور می شد، چشم های پر اشک آن دختر، دستان لرزانش و آن حرکت که برای گرفتن روسری اش باعث شد موهایش در هوا برقصد، خیلی زیبا بود، آن دختر کی بود؟ آیا دوباره او را ملاقات خواهم کرد؟
ای کاش یکبار دیگر دیدارش نصیبم شود و این دستمال را برایش باز بگردانم.
در همین افکار بودم که مسعود تماس گرفت و گفت
ــ مسعود: سلام حیدر جان خوب هستی برادرم؟ کجا هستی فردا می وقت داری باهم ببینیم؟
ــ حیدر: علیکم سلام مسعود جان الحمدلله برادرم خوب هستم، البته فردا کاملا بیکار هستم در کجا ببینیم؟
ــ مسعود: فردا به خانه ما دعوت هستی....


ــ حسرت: نزد مادرم رفتم برایش گفتم خورشید آمده بود و مرا به سالگردش دعوت کرد اجازه است فردا بروم؟

ــ رمزیه: اهای دختر کاش بجای تکان دادن دو دست دو خُرد زبان را تکان داده می توانستی، بمن چه فقط اینقدر وقت حرفم مهم بود که ازم می پرسی هر غلطی می کنی مربوط من نمی شود، سرم را درد گرفت،
از من می پرسه گویا خیلی به تصمیم های من ارزش قائل هستی.
ــ حسرت: نزد پدرم رفتم و گفتم....

پدرم گفت برو دخترم حال و هوایت نیز تغییر می کند
تشکر کردم و به اتاقم برگشتم، صندوقچه لباس هایم را باز کردم، چشمم به لباس سبز رنگ خورد لباس ساده بود اما خیلی زیبا که روی آن گل های سیاه رنگ دوخته بودم، آن را انتخاب کردم کفش های سیاه رنگم را نیز آماده کردم،
فردای ان روز بعد از تمام کردن کار هایم و آماده ساختن غذای چاشت رفتم تا آماده شوم، دلم خوش نبود، خنثی بودم، ولی برای تغییر حالم باید یک کاری می کردم و این جشن تولد بهترین گذینه بود..

ادامه 👇 🩵


🕊داستان کبوتر

✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت دهم

ــ حسرت: از بس با اشاره حرف زدم و گریه کردم دستانم درد می کرد، قلبم شکسته بود،
باران می بارید، انگار دل آسمان هم به حال من بد بخت سوخته بود و اشک می ریخت، پاهایم توان ایستادن نداشت، نفسم می سوخت، صورتم به گز گز افتاده بود انگار اشک نبود تیزاب بود روی صورتم..

پدرم چشمانش به زمین بود و پریشان ولی مادرم
مادری که هیچ گاهی برایم مادری نکرد، هنوز دلش نرم نشده بود،گفت

ــ رمزیه: حیف زحمت اینقدر سال ما که برای تو ناسپاس کشیدیم مثل اولاد خود بزرگ کردیم، نگذاشتیم طعمه سگ های بیابان شوی آخرش هم چنین پاسخ می دهی؟
من خوبی تو را خواستم، انسان سالم که به خواستگاری تو نمی آید حالا که یک فامیل سرمایه دار خواهانت است اینگونه ناز می کنی، خوبی هم به تو بی فایده است.

ــ حسرت: از اتاق شان خارج شدم، دیگر نمی توانستم بایستم، ای کاش زمان متوقف می شد، یا هم ای کاش امروز آن گرگ مرا می کُشت!
به اتاق خود پناه بردم، خودم را روی دوشک خود انداختم آنقدر گریه کردم که زور هیچ امیدی وجود نداشته یی برای آرام ساختنم نمی رسید.
خسته بودم، دلم خواب عمیق می خواست خوابی که پایانی نداشته باشد،یا خوابی که بیداری اش در یک جای دیگری می بود،
به بدبختی خود فکر می کردم، یعنی از همان روز بدی که چشم به هستی باز کردم مرا کسی نمی خواست، آن کسی که مرا به دنیا آورد روی سرک نمی گذاشت.
من کی هستم؟
با پرسیدن این سوال از خودم چشمانم سنگین شد....
سرم درد می کرد چشمانم را باز کردم هوا تاریک بود به ساعت نگاه کردم ۰۲:۳۵شب را نشان می داد، نیمه شب بود، نگاهم به کبوترم خورد امروز صبح برایش غذا داده بودم، در قفسش دانه انداختم هنوز آب داشت، سرم را روی دستانم قرار دادم و کبوترم را نظاره می کردم،

بلند شدم وضو گرفتم خواستم تعجد بخوانم
روی جای نماز نشستم و یک دل سیر با خدایم درد دل کردم،
فقط خدا بود که نگفته هایم را می شنید، اشک هایم را می فهمید، عاقبتم را به دستان خدا سپردم، چون می دانستم در نهایت از دستان خدا دریافت می کردم،
بعداز راز و نیاز با خدایم دلم آرام گرفت، در گوشه اتاقم نشستم و دوباره به کبوترم خیره شدم، باید آزادش می کردم، حقش نیست که در قفس بماند، او بال دارد باید تا انتهای آسمان پرواز کند، ای کاش من هم بال می داشتم پرواز می کردم و می رفتم جایی که هیچ کسی نباشد جز خدایم!

ادامه 👇 🩵


ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت نهم

ــ حسرت: کافیست، به خدا کافیست، نمی توانم حجم این همه بد بختی را تحمل کنم، قلبم درد می کند، خدایا می بینی؟
چرا ساکتی؟ خدایا این همه درد باید فقط نصیب من می شد؟
می دانم حرفم درست نیست ولی خدایا این زیادی است تحمل این همه درد از توان من بالاست، دیگر ظرفیت ندارم، قلبم درد می کند خیلی درد می کند
با پا های لرزان از زمین بلند شدم پاهایم یاری نمی کرد چشمانم از فرط گریه زیاد می سوخت،
با قدم های سست به سمت اتاق پدرم رفتم، در را باز کردم وقتی مادر و پدرم متوجه حضور من شدند صورت شان رنگ باخت. مادرم خواست حرفی بزند با بلند کردن دستم گفتم خاموش باشد!
وضعیت من همه چیز را واضح می ساخت که همه حرف هایشان را شنیده بودم،
دو دستم را به دو طرف باز کردم و با اشاره با انگشت هایم گفتم چرا؟
پدر چرا این قدر سال این را از من پنهان کردید؟
حالا می فهمم که چرا از حمزه و لیلا فرق داشتم، درین خانه کسی دوستم نداشت، همیشه تحقیر می شدم، حقم نبود که باید می دانستم؟
دو دستم را به روی بازو های پدرم گذاشتم و تکان دادم با اشاره صحبت می کردم این در آن زمان مشکل ترین حالت ممکن بود،
از اندوه زیاد دلم می ترکید ولی زبانم یاری نمی کرد فریاد بزنم،
دستم را مشت کردم و سه بار به قلبم زدم و با اشاره به قلبم برای پدرم گفتم، اینجا درد می کند، حقم نبود اینگونه بشکنم پدر!
مادرم گفت: حسرت یکبار بشنو
سرم را به دو طرف تکان دادم و با انگشت اشاره گفتم شما حرف نزنید!

انگشت اشاره ام را به طرف آسمان گرفتم و خطاب به مادرم گفتم جواب خدا را چه می دهید؟ می خواستید در بدل پول مرا به یک انسان فلج بدهید؟
گناه من چیست مادر؟
من فقط لال هستم و نمی توانم صحبت کنم، درین مدت من کر نبودم، همیشه توهین و تحقیر شما را می شنیدم.
من نابینا نبودم مادر نگاه های پر نفرت و ناز و نوازشی که ازم دریغ می کردید را می دیدم.
من بیشتر از توانم کار می کردم که حتی یکبار برایم بگویید آفرین دخترم
امروز صبح با شنیدن اینکه مرا دخترم گفتید بال کشیدم
این همه ظلم را چی جواب می دهید در مقابل شاهدی که فردا خودش قاضی است؟

ــ حسرت: از بس با اشاره حرف زدم و گریه کردم دستانم درد می کرد، قلبم شکسته بود،
باران می بارید، انگار دل آسمان هم به حال من بد بخت سوخته بود و اشک می ریخت، پاهایم توان ایستادن نداشت، نفسم می سوخت، صورتم به گز گز افتاده بود انگار اشک نبود تیزاب بود روی صورتم..

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر


#قسمت هشتم

ــ حیدر: دستمال را از دور برایش نشان دادم وقتی دید گفت شبیه این دستمال گلدوزی شده مادرم نیز دارد،
ــ حیدر: پس حتما مادر تورا نجات دادیم، عجب مسعود جان مادرت از خودت کوچک تر،
من دختر تقریبا ۱۸یا ۱۹سال را نجات دادم، این دستمال مادر تو نیست
ــ مسعود: نه هدفم این نبود که از مادر من است، یعنی ازین دستمال مادر من نیز دارد، درین کوچه فقط یک گلدوز است دختر کاکا رحیم،
که برای خیلی ها دستمال می دوزد شاید این دستمال از آن باشد یا شایدم از کسی که آن دختر برایش دوخته
ــ حیدر: نمی دانم مسعود ولی آن دختر خیلی زیبا بود، شبیه حور بهشت
ــ مسعود: توبه خدایا قسمی حرف میزنی فقط از بهشت آمده باشی و حور بهشت را ملاقات کرده باشی حیدر
ــ حیدر: بگذریم مسعود جان برویم که دیر است...

ــ حسرت: ندانستم چطوری خودم را به خانه رساندم،
هضم این همه اتفاقات برایم سنگین بود، دستمالم نیز در باغ جا ماند، امروز چیزی نمانده بود طعمه گرگ شوم، اگر آن پسر نمی رسید، اگر مرا نجات نمی داد؟
ای واای حتی فکر این که به دست گرگ تیکه تیکه شوم تنم را می لرزاند،
آن پسر ناجی ام شد، منِ بی زبان حتی نتوانستم ازش تشکر کنم و فرار کردم،
خودم را جمع و جور کردم و وارد حویلی شدم، هنوز هم دستانم می لرزید
فقط ساعتی خواستم شاد باشم سرم زهر شد
آهسته گام برداشتم تا به اتاقم بروم ولی در دهلیز با شنیدن صدای فریاد مادر و پدرم در جایم میخکوب شدم
پدرم می گفت: نمی توانم دختر را با دستان خود به دست بدبختی بسپارم، ولی مادرم می گفت چرا بدبخت شود انگار فعلا خیلی خوشبخت است.
ــ رحیم«پدر حسرت»: رمزیه چرا نمی فهمی گناه دارد، آن پسر معیوب است، نمی تواند راه برود نمی تواند حرکت کند، چطوری دختر را خوشبخت کند؟
ــ رمزیه: انگار دختر خودت بی عیب است دختر خودت نیز لال است، دو معیوب خوب باهم کنار می آیند!
ــ رحیم: نمی شود رمزیه از خدا بترس، نمی توانم در بدل پول دختر را بدبخت بسازم، او فقط لال است، گناه دارد

ــ حسرت: دیگر توان ایستاده شدن نداشتم این درد دیگر زیادی بود بالایم،
همانجا روی دو زانو نشستم و به حال زار خودم می گریستم
صدای پدر و مادرم را واضح می شنیدم انگار از حضور من اگاه نبودند.

ــ رمزیه: هیچ گناهی ندارد رحیم، اینقدر سال بزرگش کردیم، آب و غذا و پوشاک برایش فراهم کردیم، حالا اگر از برکت او مفادی بما برسد که کفر نمی شود،
پسر خیلی پولدار است رحیم جان، دختر را تاج سر می سازند، من که برایشان می گویم به خواستگاری بیاید
ــ رحیم: من نمی توانم قبول کنم، رمزیه یکبار فکر کن اگر بجای حسرت لیلا را می خواستند قبول می کردی؟
ــ رمزیه: معلوم است که نخیر، دختر من لال نیست دختر من سالم است و از خون خودم است، حسرت که دختر ما نیست رحیم پس چرا ادای پدر های مهربان را درمیاری
ــ رحیم: از خدا بترس زن خاموش باش حسرت نباید هیچ وقتی بفهمد که فرزند خودما نیست.

ادامه امشب 👇🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت هفتم


بعد از بستن گرگ، خواستم به آن دختر بگویم که آیا فریاد زدن اینقدر مشکل بود که نتوانست کسی را خبر کند، اگر طعمه گرگ می شد چه؟ تا به عقب برگشتم با دیدن آن دختر دست و پای خودم سست شد!
دختر میانه قد
با چشمان درشت
ابرو های که شبیه کمان بود
زیبا بود زیباتر از ماه
نه دختر عادی نبود انگار حوری بهشت بود، نمی دانم چطوری بیان کنم زیبایی خاص داشت،
به مشکل ازش پرسیدم خوب هستید؟ جوابی نداد و چشمان غزالی اش پر اشک بود،
اندکی عصبانی شدم و با صدای نسبتا بلند تر گفتم با شما هستم نمی شد وقتی در خطر بودین فریاد بزنید تا یکی به کمک بیاید؟
باز هم حرکتی نکرد و بی آنکه چیزی بگوید به دویدن شروع کرد.
ترسیده بود از سیمایش ترس فریاد می زد، از پشتش روان شدم، دستمال سفید رنگی بر سرش بود در جریان دویدن در شاخه یی بند شد و از سرش افتاد موهایش رها شد و در هوا رقصان.
ایستاد و تا خواست برگردد و دستمالش را بگیرد چرخید موهایش صورتش را گرفته بود تا من را به عقبش دید منصرف شد و شال بزرگش را برسرش کشیده و حرکت کرد،
من دیگر توان حرکت کردن نداشتم
این دیگر چه بود؟ دختری به این زیبایی تاکنون ندیده بودم،
پسر عیاش و چشم چرانی نیستم، در محیط کاری ام دختران زیادی کار می کنند تاحالا به هیچ یکی نظر نکرده بودم، حتی سر بلند نمی کردم اما امروز!

حیدر به خود بیا این چه کاری است که تو می کنی؟ از پشت دختر مردم روان هستی،
جانش را که نجات دادی کافیست چرا از پشتش روان هستی؟
با نصیحت به خودم، خودم خندیدم در شاخه یی که روسری آن دختر بند شده بود خودم را رساندم، آنرا گرفتم دستمال خیلی زیبایی بود، بخاطر من آن دخترک نتوانست این را پس بگیرد
ای وای حیدر
چرا آن دختر اینقدر از من ترسید؟ من که آنقدر ها هم زشت نیستم که کسی ازم فرار کند!
نه اتفاقا از گرگ ترسیده بود دخترک بیچاره.
ای کاش من هم بالایش قهر نمی شدم.
در همین افکار بودم که مسعود به شانه ام زد و گفت اهای حیدر خان به کدام فکر هستی؟ اینجا چه کار می کنی؟
ــ حیدر: این را باید از تو بپرسم مسعود، آیا کار درستی است که یک گرگ درنده را در باغ بگذاری و بروی؟ کمبود دختر مردم را یک لقمه کند،
گرگ رها شده بود اگر سر وقت نمی رسیدم یا گرگ دخترک را خورده بود یا دخترک از ترس سکته کرده بود و تو قاتل می شدی.
ــ مسعود: جدی میگی حیدر؟ خدا فضل کرد حالا آن دختر کجاست؟ کی بود؟ خوب است؟
ــ حیدر: نمی دانم مسعود
حالش چندان خوب نبود از ترس زیاد مثل بید می لرزید و دستمالش را رها کرده و فرار کرد.
مسعود خواست دستمالش را ازم بگیرد که مانع شدم
ــ بکش دستت را به دستمال چه کار داری مسعود
ــ تو برایم بده ببینم
ــ نخیر
ــ یا خداااا خودت برم صبر بده، حیدر فقط یکبار می بینم شاید بشناسم.
ــ حیدر: دستمال را از دور برایش نشان دادم وقتی دید گفت شبیه این دستمال گلدوزی شده مادرم نیز دارد
ادامه امشب👇 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.