👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
🤍با نام و یاد خدا شروع میکنیم🤍
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: شانزدهم
رسیدیم خونه دیگه هوا کم کم داشت تاریک میشد. وقتی رسیدیم خونه دیدم بابا بزرگ پایین نشسته؛
_بابابزرگ: سلام سلام اومدین هوا داشت کم کم تاریک میشد، منم همین الان بود که گفتم زنگ بزنم، علی و سعید دوبار زنگ زدن که شما کجا شدین؟
_لاله: وای بابا بزرگ اصلا مهمونی یادم نبود
_آرمین: ببخشید بابابزرگ کمی دیر شد تا رفتیم و برگشتیم ترافیک هم بود
_بابابزرگ: عیبی نداره الان زود باشین آماده بشین که منتظر اند بنده خداها
_آرمین: بابابزرگ اگه اجازه ای شما باشه من میرسونم تون دوباره بر میگردم خسته ام حوصلع ندارم برم
_بابابزرگ: نمیشه پسرم زشته که نری زود باشین آماده بشین بریم.
دیگه گوش ندادم چی میگه آرمین و اومدم اتاقم، آرمین بدجور قهر شده از وقتی اومدم هیچ چنین رفتاری ازش ندیدم، الانم مثل اینکه بخاطر من نمیخواد بره، به هر حال برام مهم نیست.
آماده شدم و رفتم پایین دیدم آرمین و بابابزرگ منتظر اند.
آرمین یه نگاهی به من انداخت و گفت: انگار میخواهی بری عروسی لاله چه وضعشه یه رنگ روشنتر نداشتی بپوشی؟
هیچی نگفتم و بیخیال از کنارش گذشتم، منظورش از رنگ روشن این بود که لباسم به رنگ سبز بود و با چشمهام همرنگ بود پس زیبایی خاصی رو بوجود آورده بود، اونم قطعاً از حسادت اینجوری میگفت،
منم هیچی نگفتم در جوابش تا بیشتر بسوزه، رفتیم به طرف خونه ای آقا سعید اینا، از تو آئینه همش آرمین نگاهم میکرد اما من با اخم زل زده بودم بهش، نمیدونم چرا نمیتونم باهاش راحت باشم یجوری حس خوبی نمیده بهم از اون زمانی که تنها شدم و هیچکدوم از این خانواده پدری ازم خبر نگرفتن، تمام مدتی که تو راه بودیم فکرم درگیر مامان بزرگ بود، یعنی کجاست چیشده چرا از من خبری نمیگیره یعنی اتفاقی افتاده براش؟ چرا پریسا هیچی نگفت، اگه چیزی هم شده مسلما او دختره ای دیوونه چیزی نمیگه، اون در کل باهام قصد داره، همش در حال حسادته عینهو مادرشه، همینطوری فکر میکردم که با صدای بابا بزرگ به خودم اومدم،_بابابزرگ: دخترم کجایی صدات میزنیم جواب نمیدی، رسیدیم پایین شو.
_لاله: ببخشید بابا بزرگ حواسم نبود باشه.
پایین شدم از ماشین و رسیدیم دم در شون، آرمین آیفن رو زد و در با صدای علی آقا باز شد.
_علی: سلام خوش اومدین بفرمایید داخل،
با بابا بزرگ و آرمین دست داد به من که رسید با لبخند سلام گفت و مارو داخل دعوت کرد.
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🤍با نام و یاد خدا شروع میکنیم🤍
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: شانزدهم
رسیدیم خونه دیگه هوا کم کم داشت تاریک میشد. وقتی رسیدیم خونه دیدم بابا بزرگ پایین نشسته؛
_بابابزرگ: سلام سلام اومدین هوا داشت کم کم تاریک میشد، منم همین الان بود که گفتم زنگ بزنم، علی و سعید دوبار زنگ زدن که شما کجا شدین؟
_لاله: وای بابا بزرگ اصلا مهمونی یادم نبود
_آرمین: ببخشید بابابزرگ کمی دیر شد تا رفتیم و برگشتیم ترافیک هم بود
_بابابزرگ: عیبی نداره الان زود باشین آماده بشین که منتظر اند بنده خداها
_آرمین: بابابزرگ اگه اجازه ای شما باشه من میرسونم تون دوباره بر میگردم خسته ام حوصلع ندارم برم
_بابابزرگ: نمیشه پسرم زشته که نری زود باشین آماده بشین بریم.
دیگه گوش ندادم چی میگه آرمین و اومدم اتاقم، آرمین بدجور قهر شده از وقتی اومدم هیچ چنین رفتاری ازش ندیدم، الانم مثل اینکه بخاطر من نمیخواد بره، به هر حال برام مهم نیست.
آماده شدم و رفتم پایین دیدم آرمین و بابابزرگ منتظر اند.
آرمین یه نگاهی به من انداخت و گفت: انگار میخواهی بری عروسی لاله چه وضعشه یه رنگ روشنتر نداشتی بپوشی؟
هیچی نگفتم و بیخیال از کنارش گذشتم، منظورش از رنگ روشن این بود که لباسم به رنگ سبز بود و با چشمهام همرنگ بود پس زیبایی خاصی رو بوجود آورده بود، اونم قطعاً از حسادت اینجوری میگفت،
منم هیچی نگفتم در جوابش تا بیشتر بسوزه، رفتیم به طرف خونه ای آقا سعید اینا، از تو آئینه همش آرمین نگاهم میکرد اما من با اخم زل زده بودم بهش، نمیدونم چرا نمیتونم باهاش راحت باشم یجوری حس خوبی نمیده بهم از اون زمانی که تنها شدم و هیچکدوم از این خانواده پدری ازم خبر نگرفتن، تمام مدتی که تو راه بودیم فکرم درگیر مامان بزرگ بود، یعنی کجاست چیشده چرا از من خبری نمیگیره یعنی اتفاقی افتاده براش؟ چرا پریسا هیچی نگفت، اگه چیزی هم شده مسلما او دختره ای دیوونه چیزی نمیگه، اون در کل باهام قصد داره، همش در حال حسادته عینهو مادرشه، همینطوری فکر میکردم که با صدای بابا بزرگ به خودم اومدم،_بابابزرگ: دخترم کجایی صدات میزنیم جواب نمیدی، رسیدیم پایین شو.
_لاله: ببخشید بابا بزرگ حواسم نبود باشه.
پایین شدم از ماشین و رسیدیم دم در شون، آرمین آیفن رو زد و در با صدای علی آقا باز شد.
_علی: سلام خوش اومدین بفرمایید داخل،
با بابا بزرگ و آرمین دست داد به من که رسید با لبخند سلام گفت و مارو داخل دعوت کرد.
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂