👇ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
🌹با نام خداوند شروع میکنیم🌹
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: پانزدهم
باز کردم ببینم کیه
خدمتکار: لاله خانوم بفرمایید وقت ناهاره
_لاله: میل ندارم میخوام بخوابم که بعدا میریم خرید الان میخوام بخوابم به بابابزرگ اینا هم بگو..
در و بستم و سرمو گذاشتم رو بالشت و اصلا نفهمیدم چجوری خواب رفتم...
با احساس دستی که موهامو نوازش میکرد، چشمهامو باز کردم، یهو نیم خیز شدم، آرمین بود داشت موهامو نوازش میکرد.
_لاله:اینجا چیکار میکنی، ایه چه کاریه چرا تو خواب موهامو دست میکشی دیوونه، تو مشکل داری آرمین؟
_آرمین: ههههه مشکل تو داری لاله جون، اومدم بیدارت کنم بریم خرید، اونوقت تو ناز میکنی؟ هی هی لاله تو قدر منو نمیدونی دخترر
_لاله: حالا که بیدار میکنی عین آدم بیدار کن، چرا به موهام دست میزنی روانی
_آرمین: چرا انقدر سخت میگیری لاله؟ من تورو بزرگ کردم دختر از من آدم بهتر نمیتونی پیدا کنی، ببین چقدر دوستت دارم، تو هی سلیطه بازی در آر آخه عادته دختر عموی دیوونه.
_لاله: ببین آرمین من اصلا باهات شوخی ندارم، یه بار دیگه بیایی تو اتاقم و این کار زشتت رو تکرار کنی، دیگه نمی شینم نگات کنم، میرم به بابابزرگ میگم پس حد خودتو بدون! تو منو بزرگ کردی اما اون گذشته بود، من حتی روزیکه اومدی تهرانی نمی شناختمت اصلا چهره ات برام آشنا نبود، الانم بلند شو برو بیرون آماده شدم میام.
_آرمین: باشه.
عه بیصدا بلند شد رفت هیچی نگفت، نمیدونم چیشد فکر کنم قهر کرد، اصلا مهم نیست برام چرا این کار زشتشو انجام داد که من یه عالمه حرف بار اش کنم، الانم حقشه پسره ای دیوونه..
بلند شدم و دوش ده دقیقه ای گرفتم و آماده شدم رفتم بیرون، وقتی داخل حیات شدم دیدم ماشین رو بیرون پارک کرده وایستاده تا برم،
وقتی نزدیک شدم اصلا نگاهم نکرد، درو باز کردم نشستم داخل ماشین، سلام گفتم حتی سلامم جواب نداد، یعنی الان این قهره؟
به من چی بابا خودش خواست اینجوری بشه الانم حقشه، رفتیم خرید و اول جای لباس ها رفتیم، هرچی نگاه انداختم چیزی مدنظرم نبود، و چون آرمین قهر بود پس تنها خودم بودم که انتخاب کنم، یه لباس شپ بلند مشکی خوشم اومد همونو گرفتیم با یه کفش ست و دوباره برگشتیم، تمام مدت رفت و برگشت اصلا آرمین حرف نزد و ساکت بود
ادامه دارد...
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🌹با نام خداوند شروع میکنیم🌹
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: پانزدهم
باز کردم ببینم کیه
خدمتکار: لاله خانوم بفرمایید وقت ناهاره
_لاله: میل ندارم میخوام بخوابم که بعدا میریم خرید الان میخوام بخوابم به بابابزرگ اینا هم بگو..
در و بستم و سرمو گذاشتم رو بالشت و اصلا نفهمیدم چجوری خواب رفتم...
با احساس دستی که موهامو نوازش میکرد، چشمهامو باز کردم، یهو نیم خیز شدم، آرمین بود داشت موهامو نوازش میکرد.
_لاله:اینجا چیکار میکنی، ایه چه کاریه چرا تو خواب موهامو دست میکشی دیوونه، تو مشکل داری آرمین؟
_آرمین: ههههه مشکل تو داری لاله جون، اومدم بیدارت کنم بریم خرید، اونوقت تو ناز میکنی؟ هی هی لاله تو قدر منو نمیدونی دخترر
_لاله: حالا که بیدار میکنی عین آدم بیدار کن، چرا به موهام دست میزنی روانی
_آرمین: چرا انقدر سخت میگیری لاله؟ من تورو بزرگ کردم دختر از من آدم بهتر نمیتونی پیدا کنی، ببین چقدر دوستت دارم، تو هی سلیطه بازی در آر آخه عادته دختر عموی دیوونه.
_لاله: ببین آرمین من اصلا باهات شوخی ندارم، یه بار دیگه بیایی تو اتاقم و این کار زشتت رو تکرار کنی، دیگه نمی شینم نگات کنم، میرم به بابابزرگ میگم پس حد خودتو بدون! تو منو بزرگ کردی اما اون گذشته بود، من حتی روزیکه اومدی تهرانی نمی شناختمت اصلا چهره ات برام آشنا نبود، الانم بلند شو برو بیرون آماده شدم میام.
_آرمین: باشه.
عه بیصدا بلند شد رفت هیچی نگفت، نمیدونم چیشد فکر کنم قهر کرد، اصلا مهم نیست برام چرا این کار زشتشو انجام داد که من یه عالمه حرف بار اش کنم، الانم حقشه پسره ای دیوونه..
بلند شدم و دوش ده دقیقه ای گرفتم و آماده شدم رفتم بیرون، وقتی داخل حیات شدم دیدم ماشین رو بیرون پارک کرده وایستاده تا برم،
وقتی نزدیک شدم اصلا نگاهم نکرد، درو باز کردم نشستم داخل ماشین، سلام گفتم حتی سلامم جواب نداد، یعنی الان این قهره؟
به من چی بابا خودش خواست اینجوری بشه الانم حقشه، رفتیم خرید و اول جای لباس ها رفتیم، هرچی نگاه انداختم چیزی مدنظرم نبود، و چون آرمین قهر بود پس تنها خودم بودم که انتخاب کنم، یه لباس شپ بلند مشکی خوشم اومد همونو گرفتیم با یه کفش ست و دوباره برگشتیم، تمام مدت رفت و برگشت اصلا آرمین حرف نزد و ساکت بود
ادامه دارد...
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂