ادامه👇
💖به نام تو شروع میکنم رب یگانه ام💖
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: شیشم
و باز کردم از شلوغی حیرت زده شدم.
اینهمه آدم اینجا چی میکنه؟
دیدم آرمین لبخند زد
پس اون از همه چی خبر داشته، سلامی زیر لب دادم و دیدم بابا بزرگ داره گریه میکنه_بابابزرگ: بیا نوه ای عزیزم بیا دختر بغلم بیا اینجا _لاله: سلام خوبین بابا بزرگ؟
با همه آشنا ام کرد و احوال پرسی کردم.
عمه های بابام بودن با بچه هاشون
عمه سارا و عمه سیلا با بچه هاشون، و چندین نفر دیگه که من نمی شناختم شون، با بچه ها آشنا شدم، دختر کوچیکه ای عمه سارا اسمش ثنا بود و خیلی دختر مهربونی بود، باهاش دوست شدم و بهم خواهر و برادرش لیلا و حسام رو آشنا کرد. و دختر هاب عمه سیلا سه خواهر بودن به اسم های، راحیل و رها و ریحانه و یک داداش داشتن به نام رایان، همه شون خوب بودن جز دختر وسطیه ای عمه رها خیلی عنتر بود. نمیدونم چرا اما طرف من چپ چپ نگاه میکرد
ریحانه دختر خوبی بود و از قضا نامزد حسام میشد.
همه به مناسبت اومدن من مهمون بودن اینجا، و با همه آشنا شدم.
داشتم با ریحانه صحبت می کردم که آرمین به بابا بزرگ اشاره می کرد، اما بابا بزرگ همش صورتشو اون ور می کرد، بلاخره آرمین از عکس العمل نشون ندادن بابا بزرگ نا امید شد، و رفت یه گوشه نشست، از اون موقع ببعد دیگه نه حرفی زد نه بلند شد. کم کم مهمونا رفتن و من و بابا بزرگ نشستیم و داشتیم حرف میزدیم. که بابا بزرگ گفت میره اتاقش، منم به احترام بلند شدم، بابا بزرگ رفت و آرمین هم بلند شد و دنبالش رفت، با خودم فکر کردم چقدر بابا بزرگ پیر شده نسبت به قبل کم حرف شده و خیلی ساکت،
ناراحت شدم وقتی حالشو دیدم..
بلند شدم به دنبال شون رفتم نزدیک اتاق بابا بزرگ شدم، که داشتن صحبت می کردن.
_آرمین: چرا نامزدی من و لاله رو اعلام نکردین ها؟ مگه شما به من قول ندادین به محض اینکه لاله برگرده مارو نامزد میکنید؟ مگه شما نمیدونید که من..
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
💖به نام تو شروع میکنم رب یگانه ام💖
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: شیشم
و باز کردم از شلوغی حیرت زده شدم.
اینهمه آدم اینجا چی میکنه؟
دیدم آرمین لبخند زد
پس اون از همه چی خبر داشته، سلامی زیر لب دادم و دیدم بابا بزرگ داره گریه میکنه_بابابزرگ: بیا نوه ای عزیزم بیا دختر بغلم بیا اینجا _لاله: سلام خوبین بابا بزرگ؟
با همه آشنا ام کرد و احوال پرسی کردم.
عمه های بابام بودن با بچه هاشون
عمه سارا و عمه سیلا با بچه هاشون، و چندین نفر دیگه که من نمی شناختم شون، با بچه ها آشنا شدم، دختر کوچیکه ای عمه سارا اسمش ثنا بود و خیلی دختر مهربونی بود، باهاش دوست شدم و بهم خواهر و برادرش لیلا و حسام رو آشنا کرد. و دختر هاب عمه سیلا سه خواهر بودن به اسم های، راحیل و رها و ریحانه و یک داداش داشتن به نام رایان، همه شون خوب بودن جز دختر وسطیه ای عمه رها خیلی عنتر بود. نمیدونم چرا اما طرف من چپ چپ نگاه میکرد
ریحانه دختر خوبی بود و از قضا نامزد حسام میشد.
همه به مناسبت اومدن من مهمون بودن اینجا، و با همه آشنا شدم.
داشتم با ریحانه صحبت می کردم که آرمین به بابا بزرگ اشاره می کرد، اما بابا بزرگ همش صورتشو اون ور می کرد، بلاخره آرمین از عکس العمل نشون ندادن بابا بزرگ نا امید شد، و رفت یه گوشه نشست، از اون موقع ببعد دیگه نه حرفی زد نه بلند شد. کم کم مهمونا رفتن و من و بابا بزرگ نشستیم و داشتیم حرف میزدیم. که بابا بزرگ گفت میره اتاقش، منم به احترام بلند شدم، بابا بزرگ رفت و آرمین هم بلند شد و دنبالش رفت، با خودم فکر کردم چقدر بابا بزرگ پیر شده نسبت به قبل کم حرف شده و خیلی ساکت،
ناراحت شدم وقتی حالشو دیدم..
بلند شدم به دنبال شون رفتم نزدیک اتاق بابا بزرگ شدم، که داشتن صحبت می کردن.
_آرمین: چرا نامزدی من و لاله رو اعلام نکردین ها؟ مگه شما به من قول ندادین به محض اینکه لاله برگرده مارو نامزد میکنید؟ مگه شما نمیدونید که من..
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂