ادامه👇
به نام رب بی مثالم
🌼آن ربی که علم نوشتن را عطاء کرد 🌼
🤍با نام و یادش شروع می کنیم🤍
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: دوم
_مرسی بابابزرگ خوبم چخبر میگن مهمون داریم کی هست؟ بابابزرگ: دخترم مهمون پسر..
یهو زنگ در نذاشت حرفشو کامل کنه که بلند شد تا در و باز کنه، وقتی در و باز کرد یه پسره وارد شد و یک دسته گل لاله دستش بود، با دیدن گلها تعجب کردم، به همه سلام داد تا سرشو بلند کرد یهو هر دو خیره شدیم به هم چشمهاش جذابیت خاصی داشت مشکی بود، قد بلند صورت کشیده و خیلی شیک با کت و شلوار اومده بود دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: سلام لاله خانوم این گلهای قشنگ خدمت شما. با لکنت سلام گفتم و رفتیم که بشینیم، شکلات و گل آورده بود انگاری اومده خواستگاری پسره عنتر همچین میگه لاله خانوم انگار ده ساله همو میشناسیم، پسره تقریبا ۲۵ سالش میشد اما چهرش کمی آشنا بود. پدر بزرگم صداش زد و همه نشستیم روی مبل ها پسره با لبخند با همه سلام و احوالپرسی کرد، زن داییم و دخترش هم عین این ندید بدید ها نگاش میکردن، تورو خدا اینارو ببین، داشتم از فضولی میمردم که این کیه که بابا بزرگم صدام زد، لاله جون دختر غذا رو بکشین که آرمین پسرم هم دیگه اومد، عه پس اسمش آرمین هست.+چشم حاج بابا الان میکشیم، بلند شدم و با کمک زن دایی اینا غذا رو کشیدیم و صدا زدیم شون تا بیان سر میز، پسره یه صندلی عقب کشید و زل زد تو چشمهام،_لاله خانوم بفرمایید بشینین _آرمین: مرسی، با خجالت و تعجب نشستم یعنی چی که انقدر این با من صمیمی هست داشتیم همه با آرامش غذا میخوردیم که زن دایی فضولم یهو به حرف اومد_آقا آرمین خودتون معرفی نکردین شما کی هستید؟
داییم: ساکت شو زن بتوچه آخه؟
بابا بزرگ: غذا بخورید بعدا صحبت میکنیم، بقیه شام در سکوت صرف شد و آرمین حتی نیم نگاهی هم به زن داییم ننداخت و اصلا انگار نه انگار ازش سوال پرسیده، خوشم اومد جوابشو نداد خخخخ، شام تموم شد و ظرف هارو جمع کردیم ظرف هارو شستم و با چایی ها اومدم، پیش آقا آرمین سینی رو گرفتم تا چای شو برادره که یهو مامان بزرگ گفت حالا میخوایید چیکار کنید؟ که آقا آرمین گفت: هیچی فعلا اومدم لاله خانوم رو ببرم تا این حرفو زد سینی از پیشم افتاد و خیره شدم بهش...
ادامه دارد..
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
به نام رب بی مثالم
🌼آن ربی که علم نوشتن را عطاء کرد 🌼
🤍با نام و یادش شروع می کنیم🤍
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: دوم
_مرسی بابابزرگ خوبم چخبر میگن مهمون داریم کی هست؟ بابابزرگ: دخترم مهمون پسر..
یهو زنگ در نذاشت حرفشو کامل کنه که بلند شد تا در و باز کنه، وقتی در و باز کرد یه پسره وارد شد و یک دسته گل لاله دستش بود، با دیدن گلها تعجب کردم، به همه سلام داد تا سرشو بلند کرد یهو هر دو خیره شدیم به هم چشمهاش جذابیت خاصی داشت مشکی بود، قد بلند صورت کشیده و خیلی شیک با کت و شلوار اومده بود دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: سلام لاله خانوم این گلهای قشنگ خدمت شما. با لکنت سلام گفتم و رفتیم که بشینیم، شکلات و گل آورده بود انگاری اومده خواستگاری پسره عنتر همچین میگه لاله خانوم انگار ده ساله همو میشناسیم، پسره تقریبا ۲۵ سالش میشد اما چهرش کمی آشنا بود. پدر بزرگم صداش زد و همه نشستیم روی مبل ها پسره با لبخند با همه سلام و احوالپرسی کرد، زن داییم و دخترش هم عین این ندید بدید ها نگاش میکردن، تورو خدا اینارو ببین، داشتم از فضولی میمردم که این کیه که بابا بزرگم صدام زد، لاله جون دختر غذا رو بکشین که آرمین پسرم هم دیگه اومد، عه پس اسمش آرمین هست.+چشم حاج بابا الان میکشیم، بلند شدم و با کمک زن دایی اینا غذا رو کشیدیم و صدا زدیم شون تا بیان سر میز، پسره یه صندلی عقب کشید و زل زد تو چشمهام،_لاله خانوم بفرمایید بشینین _آرمین: مرسی، با خجالت و تعجب نشستم یعنی چی که انقدر این با من صمیمی هست داشتیم همه با آرامش غذا میخوردیم که زن دایی فضولم یهو به حرف اومد_آقا آرمین خودتون معرفی نکردین شما کی هستید؟
داییم: ساکت شو زن بتوچه آخه؟
بابا بزرگ: غذا بخورید بعدا صحبت میکنیم، بقیه شام در سکوت صرف شد و آرمین حتی نیم نگاهی هم به زن داییم ننداخت و اصلا انگار نه انگار ازش سوال پرسیده، خوشم اومد جوابشو نداد خخخخ، شام تموم شد و ظرف هارو جمع کردیم ظرف هارو شستم و با چایی ها اومدم، پیش آقا آرمین سینی رو گرفتم تا چای شو برادره که یهو مامان بزرگ گفت حالا میخوایید چیکار کنید؟ که آقا آرمین گفت: هیچی فعلا اومدم لاله خانوم رو ببرم تا این حرفو زد سینی از پیشم افتاد و خیره شدم بهش...
ادامه دارد..
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂