یه حس قشنگ


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: Telegram


#تبلیغات ارزان، از تبلیغات غافل نشوید
بهترین کانال تلگرام
ســــاخــــت قــــشــــنــــگــــتــــریــــن ڪــلــــیــــپــــهاے اســــمــــے تــــولــــد و ســالــگــرد ازدواج عــاشــقــانــه جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید 👇 👇
@najibzadeh_Ariyayii

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
🌸خورشید جایش را به ماه می‌دهد
⭐️روز بـه شب ، آفتاب به مهتـاب
🌸ولـــی مهــر و محبت خـــــدا
⭐️همچنان با شدت می‌تـابـد
🌸امیدوارم قلب هـــاتـــون
⭐️پــر از نـــور درخــشـــان
🌸لطف و رحمت خــدا بــاشه


#شبتون_بخیر_عزیزان💫💫💚🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌
https://instagram.com/yehessegashang


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
بهترین ترفند برای جرمگیری کردن لباسشویی💚🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌
https://instagram.com/yehessegashang


🎼واست بمیرم♥️

🎙علی عبدالمالکی 😍

من به دنیا اومدم تا تو رو بخندونمت
سر صبح قهر بکنی
شب نشده برگردونمت


💚🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌
https://instagram.com/yehessegashang
❤️‍🔥


#ستی_seti
#پارت258


دستش را داخل کیفش کرد، جعبه ای را بیرون آورد و
سمت من گرفت.
- ناقابله مادر، مبارک عروسیت باشه.
جعبه را گرفتم و باز کردم. زنجیر و گردنبند قدیمی
خاله که از مادربزرگم به ارث برد.
- وای خاله، این قدیمیه! بده به عروست.
- مال توئه! عروسام اندازه کافی بردن از من. دختر
که ندارم، تو دخترمی! اینم سهم توئه!


اشک از چشمم سرازیر شد. کاش خاله موقع عقد ما
بود! دستش را بوسیدم.
صدای هاتف آمد، سرم به سمت در چرخید.
با کت و شلوار هم برازنده تر بود، هم درشت تر به نظر
میرسید.
جعبه شیرینی را روی میز ناهارخوری گذاشت و
سریع سمت من آمد.
چشمانش غضب کرده، بین من و خاله اولدوز
می چرخید. حتی سلام هم نکرد.


- چرا گریه کردی؟
- خاله این گردنبند رو داد کادوی عروسیمون. مال
مادربزرگم بوده.
عضلات منقبض صورتش رها شدند. رو به خاله کرد.
- خوش اومدین خاله خانوم. دستتون درد نکنه بابت
کادو.

- مبارکتون باشه آقا هاتف. پیر بشین به پای هم.
از جایم بلند شدم.

- برات چایی بیارم.
- ستی، شیرینی گرفتم. بچه ها کجان؟
- پایین بودن، رفتن بالا درس بخونن.
سینی چای را با ظرف شیرینی آوردم. خاله اولدوز
مشغول خوش و بش با هاتف شد. نمیدانم چه
میگفتند ولی صدای قهقه هاتف بلند بود.


"هاتف"

خالهِ ستی به خانه ما آمد. لحظه ورودم به اشتباه تصور
کردم که اشک ستی را درآورده! تصوری غلط!
ستی مستعد اشک ریختن، با کادوی خاله احساساتی
شد.
پیرزن خوش صحبتی بود. ازخاطرات کودکی ستی
برایم تعریف کرد، ترسش از سوسک، حساسیتش به
بالشت پر، عادت از ترس به سکسکه افتادنش! این
آخری از همه جالب تر! باید امتحان میکردم!

لبه تخت نشستم و خیره به عکسی که بهمن فرستاده
بود نگاه میکردم.
ستی با احتیاط وارد شد و در را بست.
- بیداری هاتف؟
- آره. خوابید خاله ت.
- بله. بنده خدا جاش عوض شده، بیخواب شده.


ادامه دارد....


࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐


#ستی_seti
#پارت257


- خاله مادرم دیگه. راویان یه موقع ها میومد پیش ما.
انگار علاقه چندانی به بحث نداشت، سرخود مهمان
دعوت کردنم کار دستم میداد.
با اینکه به کابینت تکیه داده بود، هنوز اختلاف قد
زیادی داشتیم. حرف زدن چشم در چشم با این مرد،
به مهره های گردن من آسیب میزد.
یک صندلی را بیرون کشید و رویش نشست. دست
مرا هم گرفت و به سمت خودش کشید. حالا مستقیم
نگاه کردن به صورتش زیاد بد نبود.
- زل زدنت به من که تموم شد، بقیه داستان خاله
اولدوز رو بگو.
خنده ام را خوردم.


- خاله اولدوز داره میاد بیمارستان برای آزمایش
خونش. از دهنم در رفت، گفتم به ما هم سر بزنه.
- خب؟
- خب، اشکال نداره؟ تو ناراحت نمیشی؟
سعی میکرد که نخندد ولی فایده نداشت.


- حالا نه اینکه من هر دقیقه با تو توی این خونه
دوتایی میشیم؟ هشت تا گودزیلا اینجان، یه
دایناسور پیرم روش!
به صورتم کوبیدم.
- نگو هاتف، به خدا زشته! من از دار دنیا یه دایی
داشتم و یه خاله. داییم رو که دیدی، فقط این خاله
مونده برام.
- حالا گیرم که من این وسط سیب زمینی ام اون هشتا
گودزیلا چی پس؟ خانوم بی کس و کار؟


- به خدا پشیمون میکنی منو از حرف زدن.
به غر زدنم میخندید.
- به این خاله ت بگو اگه دوست داره، چند روز بمونه
پیشتون.

گوشم صدا کرد.
- جایی میری؟

- دو روز دیگه میرم وان. باید با عثمان حساب کتاب
کنم. یکی دو روز بیشتر نیست. زود میام.
- باشه.
روز بعد حوالی بعدازظهر خاله اولدوز از راه رسید.
بی حال و نزار! کیسه اش پر از سوغات راویان بود،
بیشتر برای بچه ها! به اصرار من در پذیرایی نشست.
برایش چای آوردم. چشم از خانه و وسایلش
برنمیداشت.

- بیخود نبود این صنم دست از سر آقا هاتف
برنمیداشت، ببین چه زندگی ای برات درست کرده.
خدا خیرش بده. کور بشن حسودات.
سرم را زیر انداختم.
- به خدا خاله، من تا روز آخر نمیدونستم. حتی
بعدشم حرفی نزد که عقد کنیم و ...
حرفم را خوردم.
- وقتی گفت، قبول کردم. گفت اصلا بچه نمیخواد
خاله.

- تو خودت دسته گلی، بچه میخواد چکار!


ادامه دارد....


࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐


#ستی_seti
#پارت256

تا آخر خرید هیچ اعتراضی نکردم وگرنه بهانه
جدیدی دستش میدادم.
نوع خرید کردنش را دیگر میدانستم. لباسهایم هم
واقعا قدیمی بودند. شاید از سر و وضع من خجالت
میکشید که اینقدر اصرار به نونوار کردن من داشت.
به هرحال خلق و خویش را هر روز بیشتر کشف
میکردم. لجباز و یکدنده، حتی وقتی حرفش درست
نبود، کلا اعتراض را قبول نمیکرد.


یک ماهی از شروع زندگی مشترک ما میگذشت.
خاله اولدوز تماس گرفت و حال و احوال کردیم. برای
چک کردن فشار خون و دادن چند آزمایش به خوی
می آمد. تعارف کردم که به ما سربزند و با خوشحالی
استقبال کرد.
بعد از دعوت از خاله اولدوز، به این فکر افتادم شاید
هاتف هم مثل احسان، تمایلی به آمدن کسی به
خانه مان نداشته باشد. اشتباه بود که سوال نکرده،
مهمان دعوت کردم!


گوشی تلفن را روی میز گذاشتم و به سالن رفتم.
هاتف و مصطفی پلی استیشن بازی میکردند. آشغال
تخمه و میوه ها را پخش و پلا کرده بودند.
- مصطفی، اینجا رو چرا اینجوری کردی، همه آشغالا
روی فرشه!
- هاتف پاش خورد، ریخت... اَه...راضی بیا کنار، پیچ
آخره، میخوام هاتفو لوله کنم.
صدای پوزخند هاتف بلند شد.
- سابیدی بچه!

رو به مصطفی کردم.
- تو درس نداری؟ سال آخرت نیست؟ همه ش بازی
کن.
- تو چی شده امروز به من گیر دادی؟
از خیار گاز محکمی زد و رو به مصطفی گفت:
- پاشو برو، ستی با من کار داره، جلوی تو نمیخواد
حرف بزنه!


مصطفی خندید:
- آره راضی؟ داشتیم؟
دولا شدم که پوست تخمه ها را جمع کنم. مصطفی داد
زد:
- بیا، خیالت راحت شد؟ باختم!
هاتف به پهلویش زد:

- چطوری بچه جیرجیرک!
مصطفی از جایش بلند شد و غرغر کنان به طبقه بالا
رفت. ظرف آشغال را به آشپزخانه بردم. کمی بعد
هاتف هم آمد.
- چایی میخوری؟
- نه، دهِ شبه!
- باشه.

ظرفهای کثیف را شستم که به کنار کابینت تکیه
داد.
- چیکار داشتی با من؟
مکث کردم. نمیدانستم چطور بگویم.
- هان... راستش.. خاله اولدوز یادته؟
- نه. کی بود؟


ادامه دارد....


࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐


#ستی_seti
#پارت255

سارا سراغ مرغها رفت. ترسیدم باز هم شری به پا
شود.
- صبر کن ساراگلی، در قفسشونو باز نکن.


هاتف پشت سرم آمده بود.
- قرار شد تا یکی دو روز دیگه لونه رو آماده کنه،
بعدم بیاد اینجا رو فنس بزنه.
- خوب میشه ها! دستت درد نکنه.
به من زل زد.
- کار بدی کردم اینجوری نگاه میکنی؟


- نه هنوز!
خنده ام گرفته بوده که ادامه داد:
- دیشب کمد لباساتو دیدم، بپوش بریم خرید.
- لباس دارم. کلی هم پارچه خریدم که بدوزم.
- شروع شد... وزه شروع کرد!
در حین پهن کردن لباسها پرسیدم:


- وزه یعنی چی؟
- یعنی غرغرو ... ویز ویزو ... بدو حاضر شو.
- به جون خودم پارچه خریدم لباس بدوزم.
- اونارو شورت بدوز واسه پسرا.
کوتاه نمی آمد.
با خنده گفتم.


- گیپور و حریر گلدار خریدم آخه...!
جوری نگاهم کرد که...
- چشم، چشم. الان حاضر میشم.
از ساختمان که خارج می شدیم به باغچه خالی نگاه
کردم.
- هاتف...
- بله؟


- یه کم بریم از این گل و گیاها بخریم. تخم سبزی
اینا، بکاریم. اینجا کلی باغچه خالیه.
- کشاورزی مگه؟
به سارا کمک کردم روی صندلی عقب بنشیند.
- کاری نداره، آب و هوا که خوبه، سبزی بکاریم.
خیار، گوجه ...
- بیا بشین بریم، اول کارای واجب تر.


- آخه فصلش الانه. میخوایین اول بریم گل بخریم،
بعد بریم خریدای دیگه؟
کمی فکر کرد.
- اینم میشه، اصلا من تو رو دم گلفروشی پیاده
میکنم، خودم با سارا میرم خرید.
زیاد عاقلانه نبود، سایز مرا که نمیدانست؟!
- آخه سایز منو که نمیدونین.


- چرا دیگه، همون مثل حلقه. من یه سایزی میخرم،
تو خودتو قد اون سایز کن.
- وای نه! خودم میام.
- نچ، نمیشه، شما برو گل بخر.
میدانستم سر به سرم میگذارد.
- من اصلا بیخود حرف گُل زدم، بریم خرید. گل
بعدا. تازه سارا هم اذیتت میکنه.

سارا از عقب ماشین اعتراض کرد.
- من اذیت نمیکنم مامان.
هاتف هم همراهش شد.
- سارا خیلی دختر خوبیه، اصلا هم اذیت نمیکنه.

- درسته! سارا اذیت نمیکنه، منم بیام دیگه.
رو به سارا کرد.

- ببریمش؟
سارا سری به علامت مثبت تکان داد. هاتف هم رو به
من کرد:
- به خاطر سارا، تو هم بیا!


ادامه دارد...


࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
باز هم مرد ایرانی افتخار آفرید😂

💚🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌
https://instagram.com/yehessegashang
🍁


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
این آقاهه رفته وسط میدون شهرداری رشت ۴-۵ ساعت همینجوری وایستاده مردمم اومدن دورش جمع شدن بهش پول بدن


🍁💚🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌
https://instagram.com/yehessegashang


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
دلم رد داده والا💓💓

🎙محسن ابراهیم زاده
💚🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃
@yehesse_gashang

ما را
در اینستا گرام دنبال ڪنید👌
https://instagram.com/yehessegashang


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
"هميشه يه نفر هست
كه شنيدن صداش،
مثل گوش دادن به يه آهنگ،
ميتونه آرومت كنه ‎.....🙃♥



💚🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌
https://instagram.com/yehessegashang


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
دمنوش انار و سیب یه چرک خشک کن طبیعیه!

انار سیب. لیمو. میخک
چوب دارچین و گل محمدی
آب جوش


💚🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌
https://instagram.com/yehessegashang


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
💚🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌
https://instagram.com/yehessegashang


#ستی_seti
#پارت254


بچه ها که پایین آمدند، با دیدن حلیم و کله پاچه ذوق
کردند. طرفداران کله پاچه بیشتر بودند.
بعد از صبحانه، هاتف با بچه ها رفت. تصمیم داشت
برای بچه ها سرویس بگیرد.


تا برگشتنش، اتاقها را جمع و جور کردم و ناهار را
بار گذاشتم.
صدای ماشین که آمد از لای پنجره نگاه کردم. مردی
همراهش بود. راجع به چیزی صحبت میکردند و
پشت عمارت میرفتند.
نگاهش به پنجره افتاد و مرا دید. پرده را رها کردم
و عقب تر ایستادم دیدم که به سمت ساختمان
می آمد. یک لحظه ترسیدم نکند از سرک کشیدنم
خوشش نیامده!
صدایش از در ورودی آمد.

- ستی، بیا ببینم.
به سمت در رفتم.
- سلام. ببخشید، من پشت...
بین کلامم پرید:
- بیا یه دقیقه بیرون، این یارو رو آوردم یه کارایی
بکنه.


- کی؟
- بیا بیرون، میگم بهت.
چادر را سرم انداختم و دنبالش راه افتادم. راهش را
به پشت عمارت گرفت و من هم به دنبالش. ته باغ،
مردی مشغول متر کردن زمین بود.
پشت هاتف ایستادم که یک مرتبه برگشت.
- چرا پشت من قایم شدی. بیا ببین اینجا خوبه برا
مرغات لونه بزنیم؟

گفت میخواهد مرغها را سر ببرد؟ یا اینکه برایشان
لانه درست کند؟
گوشه باغ را با دست نشان داد.
- ببین اون گوشه، حدود چهارمتر در چهارمتر، فنس
بزنیم. یه لونه هم اون عقب بذاریم که شبا
بندازیمشون اون تو، گربه و شغال نیاد سراغشون.
خوبه؟
- بله. عالیه، فقط...


- فقط چی؟
- تو روز، چیزی نیاد سراغشون؟
مردی که همراه هاتف آمده بود، جواب داد:
- طول روز چیزی نیست آبجی، هرچی هست شب
میاد.
کنار هاتف ایستادم و مرد دوباره مشغول اندازه گیری
شد. آستین کت هاتف را کشیدم، به سمتم برگشت و
سرش را به مفهوم "چیه؟" تکان داد.

- برم خونه؟
- برو.
میخواستم لباسهای شسته شده را روی بند بیاندازم
ولی هاتف و مرد غریبه هنوز بیرون بودند. با رفتن
مرد، سبد را برداشتم و بیرون رفتم، سارا به دنبالم.
رخت دوم را روی بند میانداختم که پشت عمارت
رسید.


ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥


#ستی_seti
#پارت253

"ستاره"

با صدای گنجشکها بیدار شدم. پلکهایم را به زور
باز کردم و کش و قوسی به دست و پایم دادم. هاتف
در اتاق نبود. نمیدانم کجا رفت!
پاهایم را از تخت پایین گذاشتم، بدنم از سرمای اتاق
لرزید. پنجره هم باز! ندید میدانستم کار کیست! مرد
گرمایی!


لباس گرمی پوشیدم و عرق گیر را از گوشه تخت
برداشتم. مرطوب بود. حتما عرق کرده با این لحاف
کلفت.
هر چقدر سر به سرم گذاشته بود را دیشب با مهربانی و
ملاحظه هایش جبران کرد!
دستم را به حلقه انگشتم رساندم. حلقه ازدواج مردی
که میدانستم رنج زیادی کشیده، شاید رنج زیادی هم
داده ولی برای من فقط مهربانی اش را کنار گذاشت.

به لطف چند لایه نخ که دور حلقه پیچاندم حلقه هم
دیگر لق نمیزد، حتی زیاد مشخص نبود. همان که
گفت، خودم را اندازه حلقه کردم!
از پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداختم و جای خالی
ماشین .. کجا رفته بود؟
در آشپزخانه چای دم کردم. بچه ها هنوز بیدار نشده
بودند که صدای در آمد. هاتف! با دو ظرف بزرگ.
- سلام، صبح بخیر.
جلو آمد و لبم را بوسید.

خجالت کشیدم.
- سلام خوابالو!
- فکر کردم سحرخیز نیستی؟
- نیستم. گرمم شد، خوابم پرید. اون لحاف و همین
امروز عوض کن.
سراغ ظرفی که روی میز بود رفتم. وای... کله پاچه!


نگاه ناامید مرا که دید گفت:
- نترس، حلیمم گرفتم.
- دستت درد نکنه.
- این اراذل بیدار نشدن؟
- نه هنوز.
شیطنتش گل کرده بود. دستش را دورم پیچید و مرا
روی پاهایش نشاند.


- به زور بهت کله پاچه بدم، یه کم جون بگیری...
میترسم بهت دست بزنم بشکنی.
- در عوض هیکلم خوبه.
چنان به پشتم کوبید که....
- هیکلت خوبه، زبونت درازه!
پشتم را با کف دست ماساژ دادم.


- دردم گرفت.
گوشه لبم را بوسید.
- ستی، اون روز توی محضر... فقط خونه به نامت
نکردم، یه وکالت نامه هم گرفتم.
چپ چپ نگاهش کردم.


ادام


#ستی_seti
#پارت252


- ببین من بلدم خودمو کنترل کنم ولی میدونم از یه
جایی کنترل درمیره. نگران تو هستم. نمیخوام
اذیتت کنم.
- خب...خب منم بچه نیستم که.
با ناخنش به بازوی من می کشید.
دستش را گرفتم.
- بچه نیستی، ولی دنیای من خیلی با تو فرق داشته.

خودش را جلوتر کشید. باز هم انگشتانش با بال های
سیمرغ می رقصیدند.

- دنیات چه شکلی بوده؟
خندیدنم دست خودم نبود.
- ببین هرچی فانتزی تو سرت داری رو ضربدر ده
کن، یه کم شبیه دنیای سابق من میشه!
- مثلا داری منو می ترسونی؟ من خیلی شجاعم.


باید میگفت »کله خراب«! کدام ابلهی سر به سر یک
خلافکار حرفه ای می گذارد؟ آن هم در این مقوله
خاص...!
سرانگشتان زبر دستش را بوسیدم، یک به یک.
دستانی کوچک که سالها بار زندگی را به تنهایی
کشیده بودند. دستانی با رگه ای برآمده، پوست
چاک چاک.
دستش بند گردن من شد و انگشتان من به پهلویش
خزیدند. مهره های پشت کمرش را زیر پوستم حس
میکردم.

لحاف مزاحم را با یک دست کنار زدم....
پرواز کرد و کف اتاق پرت شد...
مچ پایش را که گرفتم بی حرکت شد...
– خب... خب... یکی اینجا سردشه...
تنش از خنده تکان ریزی خورد...
پایش را کشید و در خودش جمع شد...
دستانم کاوشگرانه بدنش را کشف میکردند و
چشمانم نقطه نقطه را در نگاه حل میکرد... تمام چین و شکن ها.

خال های ریز و درشت... حتی یک
ماه گرفتگی کنار پهلوی راستش.
مثل قایقی بود که خودش را به دست دریا سپرده
باشد. موج هایی از جنس بازوان من این قایق شکستنی
را به نرمی در آغوش می گرفت.
مچ ظریفش را اسیر کردم و قبل از اینکه دوباره در
خودش جمع شود با پاهایم زیر تنم قفلش کردم...
نفسش بند آمد...


– حالا مونده نفست بند بیاد، ستی خانوم... جواب اون
از دستم فرار کردنات رو یک جا امشب صاف
میکنی...
یک »هاتف« را وسط نفسهای بلند و کشدارش
شنیدم...
دوباره روی چشمهایش را بوسیدم. رد بوسه ام پایین
آمد تا روی پوست نرم و خوشبوی صورتش و...
لبهایم که به لبهای گرمش رسید... قلبم در سینه
افسار پاره کرد...

آدمی بودم که حوایش را ببوسد... ته یک غار... در
آغاز تولد انسان...نه فقط غریزه، چیزی بالاتر مرا
می کشید تا لمس خطوط تنش... تصرف کردن
آغوشش...نفسهایی بهم پیچیده و بدنهایی که یکی
شدند ....
بعد از آن شب، منصفانه اعتراف کردم که همیشه
بهترین هم آغوشی ها، آنهایی که از سر تجربه و
کارکشتگی اند نیست. روح که با جسم برانگیخته
باشد، شوری میدهد که لذت را به منتها میرساند.
صبح از گرما بیدار شدم. ستی زیر لحاف فرو رفته و
تنها دماغی قابل روئت!

من که زیر این کوه پنبه و پشم در شرف خفگی
بودم... پتو را کنار زدم. از حرارت بدنم، عرق گیر
مرطوب بود. ستی خوابِ خواب!
دستم را از زیر بدنش رد کردم و به خودم چسباندم.
مثل کودکی در آغوشم خوابیده بود. حتی بوسیدن
صورتش هم باعث بیدارشدنش نشد. تجربه ام
میگفت وقتی خسته باشد، خواب سنگینی دارد.
از تخت پایین آمدم و لباس پوشیدم. حیف که
کله پاچه دوست نداشت! باید حلیم میگرفتم.


ادامه دارد....


#ستی_seti
#پارت251


دستم را دور شانه اش انداختم. بازهم لرزش بدنش را
حس کردم....در خودش مچاله میشد.


- سردته؟
- نه.
- دوست نداری بهت دست بزنم؟
- نه...نه... یه کم خجالت کشیدم.
موهایش را با دست پشت گوشش فرستادم و کنار
گوشش را بوسیدم.


- خجالت نداره. از خدات هم باشه شوهر به این
خوشتیپی نصیبت شده. چقدر نشستی دعا کردی، از
خدا خواستی، الان تا آخر عمرت باید نذرایی که
کردی رو ادا کنی!
ریز میخندید و بدنش این بار از خنده می لرزید.
- دروغ میگم مگه؟ الانم باید نماز شکر بخونی،
نشستی داری میخندی.
با یک دست سعی داشت مرا از خودش دور کند.
- چقدر سر به سر من میذاری... بدجنسی به خدا.



- سر به سر چیه؟ حقیقت تلخه؟ صنم یادت نیست؟
به شانه ام کوبید.
- خودت گفتی چشماش باباقوریه!
- ای حسود... خوشت اومدا!
در میان بازوانم بیشتر فشردمش.


خودش را به دست من سپرد ولی هنوز پنجه مشت
شده اش را می دیدم و انقباض بدن سردش را حس
میکردم. یک دست را حائل سرم کردم و با انگشتان
دست دیگرم، بین موهای لختش دست می کشیدم و
بوسه هایی که هر از گاه کنار شقیقه اش می کاشتم.
چشمانمان درهم قفل بود، زبان نگاه!
انگشتان باریکش بین تارهای خیس موهایم خزیدند
و من غرق لذت از این سرانگشتان زبر.
انقباض بدنش کم کم از بین می رفت و دستش روی
تنم حرکت میکرد، عبوری از زخمها و دردهای تمام
عمرم!


زخم کنار ابروی شکسته ام، یادگار دعوایی در
چهارده سالگی، رد چاقو در ترقوه راستم، سوغات
درگیری با یکی از رقبا! رد فرو رفته گلوله در پهلوی
چپم در درگیری با پلیس، رد ضربات نوچه های فری
در زندان جایی کنار پهلوهایم و طحالی که پاره شد!
بعد از عمری زندگی آزاد و بی قید، حتی از دست زدن
به زنی که به اصطلاح »حلال« من بود هم می ترسیدم.
از روزی که گذشته ام را برایش گفتم دیگر رازی بین
ما نماند.
- ستی، من نگرانم... یعنی، حقیقتش میترسم.


راست نشست و در جستجوی جواب به صورتم زل
زد.
- از چی؟ طوری شده؟


ادامه دارد....


#نوازش
#میثم_ابراهیمی

🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌
https://instagram.com/yehessegashang


یینه آیلار دان ڪاسیم
🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌
https://instagram.com/yehessegashang


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
رقص با آهنگ قلبے قلبی❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️



🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌
https://instagram.com/yehessegashang

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

4 363

obunachilar
Kanal statistikasi