#ستی_seti
#پارت255
سارا سراغ مرغها رفت. ترسیدم باز هم شری به پا
شود.
- صبر کن ساراگلی، در قفسشونو باز نکن.
هاتف پشت سرم آمده بود.
- قرار شد تا یکی دو روز دیگه لونه رو آماده کنه،
بعدم بیاد اینجا رو فنس بزنه.
- خوب میشه ها! دستت درد نکنه.
به من زل زد.
- کار بدی کردم اینجوری نگاه میکنی؟
- نه هنوز!
خنده ام گرفته بوده که ادامه داد:
- دیشب کمد لباساتو دیدم، بپوش بریم خرید.
- لباس دارم. کلی هم پارچه خریدم که بدوزم.
- شروع شد... وزه شروع کرد!
در حین پهن کردن لباسها پرسیدم:
- وزه یعنی چی؟
- یعنی غرغرو ... ویز ویزو ... بدو حاضر شو.
- به جون خودم پارچه خریدم لباس بدوزم.
- اونارو شورت بدوز واسه پسرا.
کوتاه نمی آمد.
با خنده گفتم.
- گیپور و حریر گلدار خریدم آخه...!
جوری نگاهم کرد که...
- چشم، چشم. الان حاضر میشم.
از ساختمان که خارج می شدیم به باغچه خالی نگاه
کردم.
- هاتف...
- بله؟
- یه کم بریم از این گل و گیاها بخریم. تخم سبزی
اینا، بکاریم. اینجا کلی باغچه خالیه.
- کشاورزی مگه؟
به سارا کمک کردم روی صندلی عقب بنشیند.
- کاری نداره، آب و هوا که خوبه، سبزی بکاریم.
خیار، گوجه ...
- بیا بشین بریم، اول کارای واجب تر.
- آخه فصلش الانه. میخوایین اول بریم گل بخریم،
بعد بریم خریدای دیگه؟
کمی فکر کرد.
- اینم میشه، اصلا من تو رو دم گلفروشی پیاده
میکنم، خودم با سارا میرم خرید.
زیاد عاقلانه نبود، سایز مرا که نمیدانست؟!
- آخه سایز منو که نمیدونین.
- چرا دیگه، همون مثل حلقه. من یه سایزی میخرم،
تو خودتو قد اون سایز کن.
- وای نه! خودم میام.
- نچ، نمیشه، شما برو گل بخر.
میدانستم سر به سرم میگذارد.
- من اصلا بیخود حرف گُل زدم، بریم خرید. گل
بعدا. تازه سارا هم اذیتت میکنه.
سارا از عقب ماشین اعتراض کرد.
- من اذیت نمیکنم مامان.
هاتف هم همراهش شد.
- سارا خیلی دختر خوبیه، اصلا هم اذیت نمیکنه.
- درسته! سارا اذیت نمیکنه، منم بیام دیگه.
رو به سارا کرد.
- ببریمش؟
سارا سری به علامت مثبت تکان داد. هاتف هم رو به
من کرد:
- به خاطر سارا، تو هم بیا!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
#پارت255
سارا سراغ مرغها رفت. ترسیدم باز هم شری به پا
شود.
- صبر کن ساراگلی، در قفسشونو باز نکن.
هاتف پشت سرم آمده بود.
- قرار شد تا یکی دو روز دیگه لونه رو آماده کنه،
بعدم بیاد اینجا رو فنس بزنه.
- خوب میشه ها! دستت درد نکنه.
به من زل زد.
- کار بدی کردم اینجوری نگاه میکنی؟
- نه هنوز!
خنده ام گرفته بوده که ادامه داد:
- دیشب کمد لباساتو دیدم، بپوش بریم خرید.
- لباس دارم. کلی هم پارچه خریدم که بدوزم.
- شروع شد... وزه شروع کرد!
در حین پهن کردن لباسها پرسیدم:
- وزه یعنی چی؟
- یعنی غرغرو ... ویز ویزو ... بدو حاضر شو.
- به جون خودم پارچه خریدم لباس بدوزم.
- اونارو شورت بدوز واسه پسرا.
کوتاه نمی آمد.
با خنده گفتم.
- گیپور و حریر گلدار خریدم آخه...!
جوری نگاهم کرد که...
- چشم، چشم. الان حاضر میشم.
از ساختمان که خارج می شدیم به باغچه خالی نگاه
کردم.
- هاتف...
- بله؟
- یه کم بریم از این گل و گیاها بخریم. تخم سبزی
اینا، بکاریم. اینجا کلی باغچه خالیه.
- کشاورزی مگه؟
به سارا کمک کردم روی صندلی عقب بنشیند.
- کاری نداره، آب و هوا که خوبه، سبزی بکاریم.
خیار، گوجه ...
- بیا بشین بریم، اول کارای واجب تر.
- آخه فصلش الانه. میخوایین اول بریم گل بخریم،
بعد بریم خریدای دیگه؟
کمی فکر کرد.
- اینم میشه، اصلا من تو رو دم گلفروشی پیاده
میکنم، خودم با سارا میرم خرید.
زیاد عاقلانه نبود، سایز مرا که نمیدانست؟!
- آخه سایز منو که نمیدونین.
- چرا دیگه، همون مثل حلقه. من یه سایزی میخرم،
تو خودتو قد اون سایز کن.
- وای نه! خودم میام.
- نچ، نمیشه، شما برو گل بخر.
میدانستم سر به سرم میگذارد.
- من اصلا بیخود حرف گُل زدم، بریم خرید. گل
بعدا. تازه سارا هم اذیتت میکنه.
سارا از عقب ماشین اعتراض کرد.
- من اذیت نمیکنم مامان.
هاتف هم همراهش شد.
- سارا خیلی دختر خوبیه، اصلا هم اذیت نمیکنه.
- درسته! سارا اذیت نمیکنه، منم بیام دیگه.
رو به سارا کرد.
- ببریمش؟
سارا سری به علامت مثبت تکان داد. هاتف هم رو به
من کرد:
- به خاطر سارا، تو هم بیا!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐