#ستی_seti
#پارت253
"ستاره"
با صدای گنجشکها بیدار شدم. پلکهایم را به زور
باز کردم و کش و قوسی به دست و پایم دادم. هاتف
در اتاق نبود. نمیدانم کجا رفت!
پاهایم را از تخت پایین گذاشتم، بدنم از سرمای اتاق
لرزید. پنجره هم باز! ندید میدانستم کار کیست! مرد
گرمایی!
لباس گرمی پوشیدم و عرق گیر را از گوشه تخت
برداشتم. مرطوب بود. حتما عرق کرده با این لحاف
کلفت.
هر چقدر سر به سرم گذاشته بود را دیشب با مهربانی و
ملاحظه هایش جبران کرد!
دستم را به حلقه انگشتم رساندم. حلقه ازدواج مردی
که میدانستم رنج زیادی کشیده، شاید رنج زیادی هم
داده ولی برای من فقط مهربانی اش را کنار گذاشت.
به لطف چند لایه نخ که دور حلقه پیچاندم حلقه هم
دیگر لق نمیزد، حتی زیاد مشخص نبود. همان که
گفت، خودم را اندازه حلقه کردم!
از پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداختم و جای خالی
ماشین .. کجا رفته بود؟
در آشپزخانه چای دم کردم. بچه ها هنوز بیدار نشده
بودند که صدای در آمد. هاتف! با دو ظرف بزرگ.
- سلام، صبح بخیر.
جلو آمد و لبم را بوسید.
خجالت کشیدم.
- سلام خوابالو!
- فکر کردم سحرخیز نیستی؟
- نیستم. گرمم شد، خوابم پرید. اون لحاف و همین
امروز عوض کن.
سراغ ظرفی که روی میز بود رفتم. وای... کله پاچه!
نگاه ناامید مرا که دید گفت:
- نترس، حلیمم گرفتم.
- دستت درد نکنه.
- این اراذل بیدار نشدن؟
- نه هنوز.
شیطنتش گل کرده بود. دستش را دورم پیچید و مرا
روی پاهایش نشاند.
- به زور بهت کله پاچه بدم، یه کم جون بگیری...
میترسم بهت دست بزنم بشکنی.
- در عوض هیکلم خوبه.
چنان به پشتم کوبید که....
- هیکلت خوبه، زبونت درازه!
پشتم را با کف دست ماساژ دادم.
- دردم گرفت.
گوشه لبم را بوسید.
- ستی، اون روز توی محضر... فقط خونه به نامت
نکردم، یه وکالت نامه هم گرفتم.
چپ چپ نگاهش کردم.
ادام
#پارت253
"ستاره"
با صدای گنجشکها بیدار شدم. پلکهایم را به زور
باز کردم و کش و قوسی به دست و پایم دادم. هاتف
در اتاق نبود. نمیدانم کجا رفت!
پاهایم را از تخت پایین گذاشتم، بدنم از سرمای اتاق
لرزید. پنجره هم باز! ندید میدانستم کار کیست! مرد
گرمایی!
لباس گرمی پوشیدم و عرق گیر را از گوشه تخت
برداشتم. مرطوب بود. حتما عرق کرده با این لحاف
کلفت.
هر چقدر سر به سرم گذاشته بود را دیشب با مهربانی و
ملاحظه هایش جبران کرد!
دستم را به حلقه انگشتم رساندم. حلقه ازدواج مردی
که میدانستم رنج زیادی کشیده، شاید رنج زیادی هم
داده ولی برای من فقط مهربانی اش را کنار گذاشت.
به لطف چند لایه نخ که دور حلقه پیچاندم حلقه هم
دیگر لق نمیزد، حتی زیاد مشخص نبود. همان که
گفت، خودم را اندازه حلقه کردم!
از پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداختم و جای خالی
ماشین .. کجا رفته بود؟
در آشپزخانه چای دم کردم. بچه ها هنوز بیدار نشده
بودند که صدای در آمد. هاتف! با دو ظرف بزرگ.
- سلام، صبح بخیر.
جلو آمد و لبم را بوسید.
خجالت کشیدم.
- سلام خوابالو!
- فکر کردم سحرخیز نیستی؟
- نیستم. گرمم شد، خوابم پرید. اون لحاف و همین
امروز عوض کن.
سراغ ظرفی که روی میز بود رفتم. وای... کله پاچه!
نگاه ناامید مرا که دید گفت:
- نترس، حلیمم گرفتم.
- دستت درد نکنه.
- این اراذل بیدار نشدن؟
- نه هنوز.
شیطنتش گل کرده بود. دستش را دورم پیچید و مرا
روی پاهایش نشاند.
- به زور بهت کله پاچه بدم، یه کم جون بگیری...
میترسم بهت دست بزنم بشکنی.
- در عوض هیکلم خوبه.
چنان به پشتم کوبید که....
- هیکلت خوبه، زبونت درازه!
پشتم را با کف دست ماساژ دادم.
- دردم گرفت.
گوشه لبم را بوسید.
- ستی، اون روز توی محضر... فقط خونه به نامت
نکردم، یه وکالت نامه هم گرفتم.
چپ چپ نگاهش کردم.
ادام