#ستی_seti
#پارت257
- خاله مادرم دیگه. راویان یه موقع ها میومد پیش ما.
انگار علاقه چندانی به بحث نداشت، سرخود مهمان
دعوت کردنم کار دستم میداد.
با اینکه به کابینت تکیه داده بود، هنوز اختلاف قد
زیادی داشتیم. حرف زدن چشم در چشم با این مرد،
به مهره های گردن من آسیب میزد.
یک صندلی را بیرون کشید و رویش نشست. دست
مرا هم گرفت و به سمت خودش کشید. حالا مستقیم
نگاه کردن به صورتش زیاد بد نبود.
- زل زدنت به من که تموم شد، بقیه داستان خاله
اولدوز رو بگو.
خنده ام را خوردم.
- خاله اولدوز داره میاد بیمارستان برای آزمایش
خونش. از دهنم در رفت، گفتم به ما هم سر بزنه.
- خب؟
- خب، اشکال نداره؟ تو ناراحت نمیشی؟
سعی میکرد که نخندد ولی فایده نداشت.
- حالا نه اینکه من هر دقیقه با تو توی این خونه
دوتایی میشیم؟ هشت تا گودزیلا اینجان، یه
دایناسور پیرم روش!
به صورتم کوبیدم.
- نگو هاتف، به خدا زشته! من از دار دنیا یه دایی
داشتم و یه خاله. داییم رو که دیدی، فقط این خاله
مونده برام.
- حالا گیرم که من این وسط سیب زمینی ام اون هشتا
گودزیلا چی پس؟ خانوم بی کس و کار؟
- به خدا پشیمون میکنی منو از حرف زدن.
به غر زدنم میخندید.
- به این خاله ت بگو اگه دوست داره، چند روز بمونه
پیشتون.
گوشم صدا کرد.
- جایی میری؟
- دو روز دیگه میرم وان. باید با عثمان حساب کتاب
کنم. یکی دو روز بیشتر نیست. زود میام.
- باشه.
روز بعد حوالی بعدازظهر خاله اولدوز از راه رسید.
بی حال و نزار! کیسه اش پر از سوغات راویان بود،
بیشتر برای بچه ها! به اصرار من در پذیرایی نشست.
برایش چای آوردم. چشم از خانه و وسایلش
برنمیداشت.
- بیخود نبود این صنم دست از سر آقا هاتف
برنمیداشت، ببین چه زندگی ای برات درست کرده.
خدا خیرش بده. کور بشن حسودات.
سرم را زیر انداختم.
- به خدا خاله، من تا روز آخر نمیدونستم. حتی
بعدشم حرفی نزد که عقد کنیم و ...
حرفم را خوردم.
- وقتی گفت، قبول کردم. گفت اصلا بچه نمیخواد
خاله.
- تو خودت دسته گلی، بچه میخواد چکار!
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
#پارت257
- خاله مادرم دیگه. راویان یه موقع ها میومد پیش ما.
انگار علاقه چندانی به بحث نداشت، سرخود مهمان
دعوت کردنم کار دستم میداد.
با اینکه به کابینت تکیه داده بود، هنوز اختلاف قد
زیادی داشتیم. حرف زدن چشم در چشم با این مرد،
به مهره های گردن من آسیب میزد.
یک صندلی را بیرون کشید و رویش نشست. دست
مرا هم گرفت و به سمت خودش کشید. حالا مستقیم
نگاه کردن به صورتش زیاد بد نبود.
- زل زدنت به من که تموم شد، بقیه داستان خاله
اولدوز رو بگو.
خنده ام را خوردم.
- خاله اولدوز داره میاد بیمارستان برای آزمایش
خونش. از دهنم در رفت، گفتم به ما هم سر بزنه.
- خب؟
- خب، اشکال نداره؟ تو ناراحت نمیشی؟
سعی میکرد که نخندد ولی فایده نداشت.
- حالا نه اینکه من هر دقیقه با تو توی این خونه
دوتایی میشیم؟ هشت تا گودزیلا اینجان، یه
دایناسور پیرم روش!
به صورتم کوبیدم.
- نگو هاتف، به خدا زشته! من از دار دنیا یه دایی
داشتم و یه خاله. داییم رو که دیدی، فقط این خاله
مونده برام.
- حالا گیرم که من این وسط سیب زمینی ام اون هشتا
گودزیلا چی پس؟ خانوم بی کس و کار؟
- به خدا پشیمون میکنی منو از حرف زدن.
به غر زدنم میخندید.
- به این خاله ت بگو اگه دوست داره، چند روز بمونه
پیشتون.
گوشم صدا کرد.
- جایی میری؟
- دو روز دیگه میرم وان. باید با عثمان حساب کتاب
کنم. یکی دو روز بیشتر نیست. زود میام.
- باشه.
روز بعد حوالی بعدازظهر خاله اولدوز از راه رسید.
بی حال و نزار! کیسه اش پر از سوغات راویان بود،
بیشتر برای بچه ها! به اصرار من در پذیرایی نشست.
برایش چای آوردم. چشم از خانه و وسایلش
برنمیداشت.
- بیخود نبود این صنم دست از سر آقا هاتف
برنمیداشت، ببین چه زندگی ای برات درست کرده.
خدا خیرش بده. کور بشن حسودات.
سرم را زیر انداختم.
- به خدا خاله، من تا روز آخر نمیدونستم. حتی
بعدشم حرفی نزد که عقد کنیم و ...
حرفم را خوردم.
- وقتی گفت، قبول کردم. گفت اصلا بچه نمیخواد
خاله.
- تو خودت دسته گلی، بچه میخواد چکار!
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐