📩 #از_شما
چرک دوست داشتنی
من نمیدانم کی اولین بار پول را چرک کف دست توصیف کرد؛ درویش کشکولی بوده یا زاهد گوشهنشین یا یک لاقبای قلندر، که هر کس بوده حال و روز این روزهای ما را ندیده و یا در خیالش هم نمیتوانسته تصویر کند.
آخر چه کسی تا حال چنین چرکی را که همه مجنونوار در آرزوی تحصیل آن هستند، میشوید تا پاک شود، پنهان میکند تا دیده نشود و زود در فکر زوال آن بر میآید. چرک بدبو اگر این است پس نافه آهوی صحرا چیست؟ حالا در این زمانه چنان عرصه زندگی بر مردم تنگ شده که هر چقدر چرک کف دست بیشتر، آسایش افزونتر، سفرهها گستردهتر و صاحب چرک قدرتمندتر. حالا که سیبزمینی بیرگ، رگ گردن برای سفره کارگر و بازنشسته کلفت کرده و هل من مبارز میطلبد، تنها همان چرک است که میتواند آن مائده را به بند کشیده روانه معده کند.
اینک که دارو رجز میخواند و جارو میکند بقایای چرکهای کیف و جیب بیماران دردمند را و کم مانده که داروخانه بشود نمایشگاه قرص و شربت و آمپول برای فقط دیدن و تنها آه کشیدن، این چرک طناز و فریبای کف دست است که میتواند اندوه از دل دردمندی بزداید.
به مقتضای شغل وکالت در بیرون شعبه دادگاه به انتظار نشسته بودم تا نوبتم شود که مرغ ذهنم پرکشید به همه جا.
به یاد آوردم که پنجاه سال پیش آن خبرنگار شلال گیسوی ایتالیایی از جبهههای جنگ ویتنام بازدید کرد و سپس نوشت: "زندگی جنگ است و دیگر هیچ". من خواستم از او تقلید کنم، گرچه چون او موی چندانی بر سرم نمانده تا به دست باد نوازشگر دهم تا از یمین به یسار در گردشش آورد ولی قلم بیگیسوی پریشان هم به گردش در خواهد آمد.
پلک دو چشم خسته را بر هم گذاشتم و خلسهوار دیدم: اقتصاد بیمار ایران چانهاش را بسته و پایش را رو به قبله دراز کرده و طبیبان از علاج او قطع امید نموده و کم مانده چشمانش به سقف دوخته و ریق رحمت را تا ته سر بکشد. همه به اضطراب و پزشکان به اضطرار بر او مینگریستند و من از پشت سر آن جمع به زیر لب گفتم: "زندگی چرک کف دست است و دیگر هیچ".
طبع شعرم گُل کرد که:
"چرک کف دست ای صنم و بُتگرمن... بی تو به هلاکم مَه خنیا گر من... آغوش گشا که مست و مشتاق توام... ای نقش تو لوح صورتگر من".
چشم باز کردم و دیدم که در بیابانی بیانتها ایستادهام، کجا بود نمیدانم که نه صدایی از حیوان بر میآمد و نه آوایی از نبات. از دور شبحی را دیدم که گویی از دل خاک بر میخیزد؛ اثیری و قلیایی. جلو آمد. به هیات درویشان بود. گیسوان بافته و سبیلها پرداخته، کشکولی بر شانه آویزان و زیر لب زمزمه گویان:
"بند بگسل باش آزاد ای پسر... چند باشی بند سیم و بند زر". هو حق کنان قصد گذر کرد که بر دامنش آویختم: "چرا سیم و زر را که به روزگار من پول کاغذی است چرک کف دست نامیدی و هم اینک آن را بند و زنجیر میخوانی؟ خبر از زمانه من داری؟چیزی از اجاره خانه میدانی؟ انتظار ریختن یارانه سر برج میدانی چیست؟ از خرج تحصیل فرزندان با اطلاعی؟ آیا از بهای یک جفت لاستیک خودرو خبری به تو رسیده؟..." گفتم و گفتم. درویش آب در دیده بگردانید و گفت: "فرزند! خوش گفتی و دُر سفتی ولی دیگر نگو که کم مانده گریبان پاره کنم و سر در کوه و دشت بگذارم، شاید گرگ بیابان بر من رقت و پلنگ کوهسار بر من شفقت آورد. آن هنگام که من آن چه تو پول میخوانی را چرک نامیدم وضع چنین نبود. دلها خوش بود و روانها آسوده. این مصیبتنامه که تو خواندی، من کجا در خاطرم میآمد. بر تو تسلیت و تعزیت میگویم و از گفته خود به درگاه حق ندامت میطلبم".
پس آنگاه چنان که من یتیمی میمانم دستی از سر محبت بر سرم کشید و در من نگریست و وانگه بلند گریست و هو حق کنان دور شد. بادی صرصر برخاست و خاک بر چشمم ریخت که دنیا در پیش چشمم تیره و تار شد و دیگر حال خود نفهمیدم. گویی کسی مرا میخواند. چشم گشودم. منشی دادگاه بود که نوبت من و موکل را اعلام میکرد. دعوی بر سر همان چرک کف دست بود. این بار ماترک مردهای که دیگر از او جز پاره استخوانی در گور نمانده بود بهانه دعوی میان وارث شده بود. میرفتم تا آن چرک دست را از این بستانم و به آن بدهم؛ این روزها چه دعواهایی بر سر این چرک کف دست شیرین دوست داشتنی.
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
🆔
@sayehsokhan