فردای بهتر (مصطفی تاجزاده) dan repost
🔹دو سال شد
✍️فخرالسادات محتشمیپور
✅برفپاککن حریف قطرات درشت باران نیست که با شدت تمام گویی بر شیشه اتومبیل شلاق میزند.
رعد و برق از خانه شروع شد. شاید نباید شبانه راهی میشدم اما حالا در میانه راه هستم و آبگرفتگیهای جاده دماوند باعث شده که با سبقت گرفتن ماشینها و آب گلآلودی که پاشیده میشود، جلوی چشمم را نبینم.
✅باید زودتر به پمپ بنزین برسم و بعد هم به خانه کوچک استیجاریمان در روستا که تازگیها بازجوها آدرسش را از برخی دوستان طلب کردهاند. یعنی باور کنیم که از محل زندگی همسر تاجزاده بیخبرند؟!
✅چرا درست در آستانه شب عرفه و دوساله شدن بازداشت غیرقانونی و وحشیانه همسرجان عزیزم توسط اطلاعات سپاه باز هم به دماوند کشیده شدم؟!
✅صدای آرامبخش اودر گوش جانم مینشیند: با احتیاط بروعزیزم، عجله نکن!
ولی من عجله دارم خانه را تند تند مرتب میکنم. باغچهها را آب میدهم. درختها باید تا بازگشت ما از سفر سیراب بمانند. در ذهنم وسایلی که باید همراه ببریم را مرور میکنم. عارفه قرار است با دختر داییاش صبح حرکت کنند ولی ما تصمیم داریم شبانه برویم. فاطمه هم که دیگر در راه است و چقدر خوشحال است که بهزودی همه در خانه باصفایش جمع میشویم.
✅نمازم را میخوانم و به سمت تهران حرکت میکنم. ترافیک جمعه شب را پیش بینی نمیکردم. فاطمه زنگ میزند و میگوید چرا اینطور ناگهانی غیبت زد حالا چه وقت دماوند رفتن بود؟ میگوید شبانه نیایید. میگوید صبح اگر بابا خوابش گرفت خودت رانندگی کن.
✅سالهاست تلفن ناشناس نداشتهام. حالا کیست وسط این ترافیک در شامگاه روزی تعطیل و چه میخواهد؟! جواب میدهم.
✅صدایی میگوید از دادستانی هستم. همسرتان چند روزی مهمان ماست. میگویم شما کی هستید گوشی را بدهید به خودش. میگوید سوالاتی از ایشان داریم. بعد چند روز می آیند.
✅خوب حالا من چه باید بکنم؟
من، فخرالسادات محتشمیپور همسر زندانی سیاسی، سید مصطفی تاجزاده. انگار همه آن ۷ سال مثل فیلمی با دور تند از جلو چشمانم رد میشود.
و دخترها. دخترها را چه کنم. و مادرش آه مادرش و ... نفس عمیقی میکشم در دل میگویم خوب است پدرش نیست که شاهد این تکرار تلخ بیهوده باشد و پدر و مادر خودم.
✅نمیفهمم چطور خود را به خانه میرسانم. نگهبان های طفلکی شرمنده به استقبال میآیند. میگویند ببخشید از ما کاری برنیامد. در را باز میکنم و وارد میشوم به خانهای خالی که تا همین چند ساعت پیش یک خانواده گرم و صمیمی بیاطلاع از کمین مأموران امنیتی داشتند در آن برنامه سفرشان را هماهنگ میکردند!
✅سخت خشمگین هستم. گوشی را برمیدارم وارد اینستاگرام میشوم و در یک برنامه زنده با مردم سخن میگویم...
@MostafaTajzadeh
✍️فخرالسادات محتشمیپور
✅برفپاککن حریف قطرات درشت باران نیست که با شدت تمام گویی بر شیشه اتومبیل شلاق میزند.
رعد و برق از خانه شروع شد. شاید نباید شبانه راهی میشدم اما حالا در میانه راه هستم و آبگرفتگیهای جاده دماوند باعث شده که با سبقت گرفتن ماشینها و آب گلآلودی که پاشیده میشود، جلوی چشمم را نبینم.
✅باید زودتر به پمپ بنزین برسم و بعد هم به خانه کوچک استیجاریمان در روستا که تازگیها بازجوها آدرسش را از برخی دوستان طلب کردهاند. یعنی باور کنیم که از محل زندگی همسر تاجزاده بیخبرند؟!
✅چرا درست در آستانه شب عرفه و دوساله شدن بازداشت غیرقانونی و وحشیانه همسرجان عزیزم توسط اطلاعات سپاه باز هم به دماوند کشیده شدم؟!
✅صدای آرامبخش اودر گوش جانم مینشیند: با احتیاط بروعزیزم، عجله نکن!
ولی من عجله دارم خانه را تند تند مرتب میکنم. باغچهها را آب میدهم. درختها باید تا بازگشت ما از سفر سیراب بمانند. در ذهنم وسایلی که باید همراه ببریم را مرور میکنم. عارفه قرار است با دختر داییاش صبح حرکت کنند ولی ما تصمیم داریم شبانه برویم. فاطمه هم که دیگر در راه است و چقدر خوشحال است که بهزودی همه در خانه باصفایش جمع میشویم.
✅نمازم را میخوانم و به سمت تهران حرکت میکنم. ترافیک جمعه شب را پیش بینی نمیکردم. فاطمه زنگ میزند و میگوید چرا اینطور ناگهانی غیبت زد حالا چه وقت دماوند رفتن بود؟ میگوید شبانه نیایید. میگوید صبح اگر بابا خوابش گرفت خودت رانندگی کن.
✅سالهاست تلفن ناشناس نداشتهام. حالا کیست وسط این ترافیک در شامگاه روزی تعطیل و چه میخواهد؟! جواب میدهم.
✅صدایی میگوید از دادستانی هستم. همسرتان چند روزی مهمان ماست. میگویم شما کی هستید گوشی را بدهید به خودش. میگوید سوالاتی از ایشان داریم. بعد چند روز می آیند.
✅خوب حالا من چه باید بکنم؟
من، فخرالسادات محتشمیپور همسر زندانی سیاسی، سید مصطفی تاجزاده. انگار همه آن ۷ سال مثل فیلمی با دور تند از جلو چشمانم رد میشود.
و دخترها. دخترها را چه کنم. و مادرش آه مادرش و ... نفس عمیقی میکشم در دل میگویم خوب است پدرش نیست که شاهد این تکرار تلخ بیهوده باشد و پدر و مادر خودم.
✅نمیفهمم چطور خود را به خانه میرسانم. نگهبان های طفلکی شرمنده به استقبال میآیند. میگویند ببخشید از ما کاری برنیامد. در را باز میکنم و وارد میشوم به خانهای خالی که تا همین چند ساعت پیش یک خانواده گرم و صمیمی بیاطلاع از کمین مأموران امنیتی داشتند در آن برنامه سفرشان را هماهنگ میکردند!
✅سخت خشمگین هستم. گوشی را برمیدارم وارد اینستاگرام میشوم و در یک برنامه زنده با مردم سخن میگویم...
@MostafaTajzadeh