بوسه بر گیسوی یار 💕


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Видео и фильмы


❁﷽❁
رمان طنز و هیجان انگیز با دو شخصیت دیوونه و کله خراب که باهم همسایه میشن و همدیگه رو روانی میکنن😜
نویسنده:شیرین نورنژاد

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Видео и фильмы
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: بوسه بر گیسوی یار 💕
سیّدامیرنظامِ سلیم؛پسرِ رییس جمهور و استادِ دانشگاست. مردی معتقد و مقتدر که همه زندگیش رو با عقل و منظق پیش رفته و شدیدا سلطه گره. مردی که شاه ماهی برای دخترهاست و خیلی ها آرزوشو دارن. مردی که قدرتمندانه پله های سیاست و قدرت رو بالا میره و خاضعانه سر به سجده میزاره. مردی که در اوج جذابیت و انرژی قوی مردانه؛محتاط زندگی می کنه و به هیچکس اهمیت نمیده و قول ازدواجش با یکی از دختران تاجر عرب از خیلی وقت پیش داده شده اما چی میشه که زنی از جنس اغوا و‌گناه سر راهش قرار بگیره و چشمای خمار زنی که رقاص و خواننده است و فیلم های جنجالی ای ازش پخش شده؛اعتقادات و قدرت این مرد سلطه گرو زیر سوال ببره و...
https://t.me/+w9B9zQMQPI5hMjQ0
فقط کافیه پارت اولشو بخونید و عنان از کف بدید😎🔞


برای دختره خواستگار اومده و شوهرش سابقش فهمیده و..🫢🔥❌

پارت واقعی رمان
#پارت_217




_پناه مادر یه لباس خیلی خوشگل بپوش امشب قراره برات خواستگار بیاد


با تعجب به طرف خاتون برمیگردم و با حیرت تماشایش می‌کنم..

او از این عادت ها نداشت..
که جلوی جمع حرف از خواستگار و این حرف ها بزند..
مخصوصا وقتی که خانواده‌ی عمواینا اینجا باشند..

متوجه سنگینی نگاه همه می‌شوم و این عموحسن است که رنجور لب می‌زند:

_برای پناه خواستگار اومده؟

رو به خاتون می‌پرسد و اوست که با شوق و ذوق تعریف می‌کند..

_آره مادر
خواستگارش پسر خیلی خوبیه
تحصیل کردست
کار و شغل درست و درمون داره
خانواده‌اشم که میشناسم
خودشم دیدم ماشالله خوب و رعناست


نگاه عمو به من خیلی عمیق و دقیق بود..
میخواست رضایت و نارضایتی‌ام را از چشمانم بخواند..

_پناه خودشم راضیه به این خواستگاری؟

از خاتون پرسید اما..
طرف حسابش من بودم..
میخواست بداند من هم راضیم..

قبل از اینکه زبان باز کنم و چیزی بگویم عمه مریم لب می‌زند:

_وا داداش چرا باید راضی نباشه؟
پناه دختر خوب و زندگی جم‌کنیه
دختریه که حتی بعد طلاقش ‌از ماهان باز هم خیلی خواهان داره
قرار نیست که بعد از پسر شما خونه‌نشین بشه و همه‌ی خواستگاراش و رد کنه
ما هممون پسر طلا خانم و پسندیدیم
به نظر ما خیلی بهمدیگه میان
مگه نه خاتون؟


او می‌گوید و خاتون هم پشت بندش تایید می‌کند..
عمو نگاهی نامطمعن به من می‌اندازد و با لحنی گرفته لب می‌زند:

_عموجان میتونی چایی بیاری؟

و این حرفش یعنی برو پی نخود سیاه تا من به حساب خواهر و مادر عزیزم برسم..

از جا بلند می‌شوم و وارد راهروی آشپزخانه می‌شوم..
هنوز یک قدم تا در فاصله دارم که کمرم از پشت کشیده می‌شود و دستی دهانم را محکم فشار می‌دهد..

_هیییییش
که برات خواستگار اومده آره؟
که میخوان بدنت به پسر طلا خانم؟
به همه‌ جای عمشون خندیدن اگه بزارم شوهرت بدن
تو تا قیام قیامت برای ماهانی عروسک خانم


با شنیدن صدای ماهان قلبم از تپش می‌افتد و اوست که..
https://t.me/+8RkfcyKMYSBhMWQ0
https://t.me/+8RkfcyKMYSBhMWQ0


با دیدن  پسر عموم جلوی نهر هینی کشیدم و سریع برگشتم توی آب.
دستمو روی سینه هام گذاشتم و عصبی غریدم:

- ویلیام اینجا چه غلطی میکنی؟

بزرگ شده بود قدش بلندتر از همه بود، موهای مشکی رنگش توی هوا بودن.

- نمیدونستم برگشتی، چرا داری اینجا  حموم میکنی..هوم؟

آب دهنمو قورت دادم، خانواده ی من جز خاندان جادو بودن و این که من بوی انسان بدم رو دوس ندارن.
چون جادو نداشتم طرد شدم.

- تا بوی انسان ندم، مامان گفت اینجا حموم کنم تو چی؟

نیشخندی زد و یهو لباسشو دراورد که چشم هام درشت شد و یکم تنمو عقب کشیدم که سینه های گرد و سفیدم مشخص شد.

- اومدم حموم کنم امشب تاج گذاری منه و من الان باید بکارت یکی رو توی نهر بگیرم تا بهم لقب پادشاه بدن.

ترسیده آب دهنم رو قورت بدم، من باکره بودم و توی نهر...
پس این باید با من.
با دیدن هیکل گندش نفسم حبس شد و تن لختمو عقب کشیدم.

- من از شما نیستم انسانم، بعد تاج گذاریت به اون دنیا برمیگردم.
نزدیکم نشو ویلیام من دوست پسر دارم.


سریع و لخت اومد تو آب و چنگی به لبه ی باسنم زد، بین رون هام چیز داغی حس کردم و بعد سینه هام رو تو دستش فشرد

- دوست پسر چیه؟ مالک تو منم ایلا، پس باهاش بساز. نگران نباش بهت آسیب نمیرسونم.

آب دهنمو با ترس قورت دادم.
من توی دنیای انسان ها با ترس زندگی کردم، این که کسی از خانوادم پشت سرم نباشه.
مامان همیشه گوشزد میکرد بکارتمو نگه دارم برای چی؟
برای این موجود وحشت ناک جلوم.
با برخوردِ محکم پایین تنه داغش بهم بلند جیغ کشیدم که رنگ موهاش عوض شد و صورتش....


با درد گفتم:
- تو...تو چرا آبی...
- چرا آبی نیستم؟ من جادوی سیاه دارم آیلا، جادویی که میخوام توی تو خالیش کنم تا واسم یه وارث قوی بیاری دختر عمو...

ضربه ای بهم زد و....


https://t.me/+AsFkZQvrb1JhZmE0
https://t.me/+AsFkZQvrb1JhZmE0
https://t.me/+AsFkZQvrb1JhZmE0
https://t.me/+AsFkZQvrb1JhZmE0
https://t.me/+AsFkZQvrb1JhZmE0
https://t.me/+AsFkZQvrb1JhZmE0


یه رمان فوقِ هیجانی و نفس گیر که با پارت های اولش ترکونده😎🔥🔥
❌💦دختره از خاندان جادوگراس ولی چون خودش جادو نداره توی دنیای انسان ها زندگی میکنه.
تا این که برای تاج گذاری برمیگرده و پسر عموش بهش تجاوز میکنه.
ولی هیچکی نمیدونه پسر عموش جادوی سیاه تو خودش داره.
ایلا بعدش به دنیای انسان ها فرار میکنه ولی با بزرگ شدن شکمش....


#part653

- بابای این توله سگ کیه؟
من با زن جماعت سرشاخ نمیشم بگو پدر بی پدرش بیاد بینم

آقای حبیبی داد میزد و مهدکودک را روی سرش گذاشته بود که یسنا با دیدن مادرش بغض کرده دست و پا زد

- مامانی! موهام درد می کنه

حبیبی از موهای دخترک او گرفته بود

- چیکار می کنی آقا ول کن بچمو... بیا بغلم مامانی خوبی؟

حبیبی با غیظ موهای یسنا را رها کرده و مقابلش ایستاد

- بابای این توله سگ کو خانوم؟ من منتظرم باباشم بیاد ببینه تخم جنش با بچه ی من چیکار کرده!

یسنا با وحشت در آغوشش می لرزید که مدیر مهد بیرون آمد

- کجایید خانوم ناظمی من صدبار تماس گرفتم با شما و بابای یسنا جان...


تماس گرفته بودند؟ پس نامدار می امد
شیر شده جلو رفت

- الان باباش میاد آقا! کلانتری هم میاد شما حق نداری بچه ی منو بزنی!
از شمام شکایت میکنم خانوم مهدوی این مهد باید درش پلمپ بشه که هر آدمی و راه ندن تو از سر بچه ی من داره خون میاد!

خنده ی حبیبی بلند شد

- بشین ضعیفه بشین بذار ببینم این بچه ت بابا داره یا نه

یسنا جیغ زد

- دارم الان بابا نامدارم میاد هم تورو می زنه هم پسر بدتو!
اونم بهم گفت بی پدر واسه همون هلش دادم مامانی... من بابا دارم... بابا نامدارم بابای منه مگه نه مامان؟

بود. از سه سال پیش که آلما زن نامدار شد او پدر دخترش شد و یاس مادر پسر او...
قول و قرار گذاشته بودند کم نگذارند و یاس کم نگذاشته بود اما نامدار...

- دستت درد می کنه مامانی؟

یاس با بغض فرو خورده کلید را در قفل انداخت

دسته گل بزرگی روی کانتر بود!

- بابا نامدار که خونست مامانی.. تو گفتی کار داره...

گفته بود یاس وقتی بعد هزاران بار زنگ زدن بی جواب مانده گفته بود نامدار سرکار است و حالا...

نامدار اخم آلود سمتش آمد

- کدوم گوری بودی؟ نمی‌تونستی امروز سالگرد مریم بود!

مریم؟! زن سابقش؟
برای اولین بار پوزخند زد

- مریم! بخاطر سومین سالگرد زنت از صبح تلفن های منو ندادی!

نامدار با غیظ بازویش را گرفت. دقیقاً همان جایی که آن مردک حبیبی گرفته بود

- چرند نگو یاس! کدوم گوری بودی این چه سر و ریختیه... بهت گفته بودم امروز خونه باشی هیچی آماده نیست آرین بهت احتیاج داشت اونوقت تو...

نامدار می غرید اما یاس نه...
دیگر جانش به لبش رسیده بود از دیده نشدن

- مهدکودک یسنا بودم می دونی چرا؟

نامدار مات شده تکانی خورد از مهدکودک به او هم زنگ زده بودند حالا تازه صورت سرخ و پیشانی زخمی یسنا را می دید

- چیشده به یسنا؟ بهم زنگ زدن من دنبال کارا...

یاس جیغ زد

- دنبال کارای سالگرد زن مردت بودی و نرفتی ببینی یه مرد حیوون داره بچه ی منو میزنه تو مهدکودک نه!

- چرا جیغ میزنی مامانی؟

آرین بود و یاس برای اولین به پسرک توجهی نکرد که نامدار عصبی شد

- یعنی چی زده؟ داد نزن بچه میترسه بیا اینجا ببینم چه مرگته!

یاس با درد سرتکان داد

- بچه ی منم ترسیده بود نامدار... لباسش خیس بود دیدی؟
تو حتی حال بد منم نمیبینی نامدار

ندیده بود.
این مرد او را نمی دید هیچوقت... تمام این زندگی مریم بود
روی در و دیوار خانه عکس های مریم بو‌د...
در قلب نامدار هم مریم بود...

- الان نه یاس! الان فقط لباساتو می پوشی میریم امروز مراسمه نمیخوام چیزی خراب شه برگشتیم صحبت میکنیم

آرام عقب کشید
چیزی خراب شود؟ نامدار نمیدید همین الان هم خراب شده بود!

- نمیام...یسنا ترسیده باید حمومش کنم شما برید دیر نشه!

انتظار داشت مردش یکبار حال بدش را ببیند اما ندید
برای نامدار همیشه الویت مریم بود و یاس زورش به زن مرده ی نامدار نرسید...

نامدار رفت. با برداشتن دست گل بزرگ مریم...
حتی یکبار هم برای او گل نخرید... تولدش را نمی دانست...
راست می گفت حبیبی او شوهر نداشت...

با حمام کردن یسنا لباس هایشان را جمع کرد.
کاری که سه سال بود جراتش را نداشت امروز قرار بود انجام دهد که با خاموش کردن تلفنش آن خانه را ترک کرد

مطمئن بود که نامدار حتی نگرانش هم نمی شود که بی خبر رفته بود اما...

پارت رمان👇🏻🖤

https://t.me/+OdRiarckKBhlOGY0
https://t.me/+OdRiarckKBhlOGY0
https://t.me/+OdRiarckKBhlOGY0
https://t.me/+OdRiarckKBhlOGY0


سینه‌ام از شدت مکیده شدن و دندون زدن به سوزش افتاده بود.
با عشق و غم زل زدم به کودک توی آغوشم.

-کاش تو یه بچه عادی بودی. کاش بابات یه انسان عادی بود. یا نه کاش من یه زن عاقل بودم. کاش یه مامان عاقل و با فکر داشتی. کسی که قبول نمیکرد بچه یه خونآشام رو به دنیا بیاره!

دست تپلشو آورد بالا و گذاشت روی گردنم.

پشت دستای نرمشو آروم بوسیدم.

-اما اشکال نداره مامانی. تو اصلا غصه نخور باشه؟ مامانت تو رو همه جوره دوست دارم عزیزم.

چشمامو بستم و سعی کردم به این فکر نکنم که نوزاد معصوم توی آغوشم همراه شیر داره خون مادرش رو هم اینطوری با عطش و اشتیاق مک میزنه!

_مگه بهت نگفتم حق نداری بهش شیر بدی؟!

چشمای سرخم و باز کردم.
از شدت گریه زیاد میسوختن.

کوروش با اخم های درهم و خشمگین جلوم وایساده بود.

-گرسنش بود، داشت گریه میکرد!

با خشم جلو اومد و نوزادو از توی آغوشم بیرون کشید.

_نه که خودت خیلی جون داری، به فکر غذای این توله سگه منم هستی!

صدای گریه بچه‌ام بلند شده بود و داشت دلمو ریش میکرد.

آره من مادری بودم که با اینکه میدونستم یه هیولا به دنیا اوردم اما در حد مرگ عاشق بچه‌ام بودم!


_بدش به من...نمیبینی داره گریه میکنه؟!

_الآن آروم میشه نگران نباش.

توجهم به شیشه شیر درون دست کوروش که از مایعی صورتی رنگ پر شده بود، جمع شد.

_اون چیه توش؟!

سر شیشه شیرو داخل دهان نوزادمون گذاشت و گفت:

_خودت چی فکر میکنی؟


گیج و گنگ نگاش کردم و وقتی درک به ذهنم ضربه زد، با فهمیدن این که اون مایع صورتی ترکیبی از شیر و خونه محتویات معدمو داخل دهنم حس کردم و...

https://t.me/+gGKPI3L2tC1iMjI0

دلربا دختر زیبا و خوش قلبی که فریب صمیمی ترین دوستشو میخوره و تو یه شهر پر از موجودات ماورالطبیعه اسیر میشه.
موجودات وحشتناکی که اختیار زندگی کردن و ازش میگیرن و قصد دیوونه کردنشو دارن!
درست تو همان زمان آلفا کوروش رهبر قبیله عاشق دلربا میشه و با حامله کردن دلربا مسیر زندگیشو به کل تغییر میده...!


https://t.me/+gGKPI3L2tC1iMjI0


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان 🚀 a²⁴
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


#پست1101



چشم توی حدقه می‌چرخانم و تماس را برقرار می‌کنم.

-سلام مامان...

مامان سریع می‌گويد:

-علیک سلام، چرا جواب نمی‌دی؟! همیشه باید منو نگران کنی؟

بهادر نفس بلندی می‌کشد و به سمت سیخ‌های جوجه روی منقل می‌رود.

آرام می‌گویم:

-ببخشید دستم بند بود...

بلافاصله می‌پرسد:

-کجا بودی؟

از آن سوالها! هنوز بعد از نزدیک به سه ماه بیخیالِ تعصبات مادرانه نشده!

با خنده‌ی پرحرصی می‌گویم:

-پیش بهادرم مامان جان!

بهادر بلند می‌گويد:

-سلام برسون به مادرخانوم!

مامان پس از ثانیه‌ای مکث می‌پرسد:

-چیکار می‌کردید که دستت بند بود؟

چشمانم درشت می‌شوند:

-مامان؟!

انگار می‌فهمد سوال به جایی نپرسیده که می‌گويد:

-خیله خب توام! چرا برنمیگردی خونه؟ مگه امتحاناتت تموم نشد؟ پس چرا هنوز موندی اونجا؟


#پست1100



کمی عقب می‌کشم. غرش ناراضی‌ای از گلوی بهادر خارج می‌شود. دلم می‌رود برای ممانعتش برای عقب کشیدنم!

روی لبهایش ناله می‌کنم:

-صبر کن بها...

بالاخره رضایت می‌دهد و دل می‌کَند. با نفس بلند بالایی لب روی پیشانی‌ام می‌گذارد و با صدای سنگینی می‌گويد:

-لعنت بر پدر مادر آدم مزاحم که بی وقت برمی‌داره زنگ میزنه...

گوشی را از جیب شلوارم بیرون می‌کشم و با دیدن اسم مامان، هین آرامی می‌کشم و لب میگزم!

-مامانه!

بهادر مکث می‌کند! نگاه چپی بهش می‌اندازم... و او پلک می‌زند و با مکث گلویی صاف می‌کند.

-به جز مامی و ددیِ حوری!

صورتم جمع می‌شود. این یکی دیگر چندش است... صادقانه!

-چرا باید یکی به پدرزن و مادرزنش بگه مامی و ددی آخه؟!

لبی می‌کشد و دستی به حالت ندانستن در هوا تکان می‌دهد و گویا خودش هم نمی‌داند چرا!
تماس قطع شده. تا می‌خواهم خودم زنگ بزنم، دوباره اسم مامان روی صفحه‌ی موبایل می‌افتد. گلویی صاف می‌کنم و آرام به بهادر می‌گویم:

-شیطونی نکن، خب؟

مثل بچه‌های تخسِ حرف گوش نکن می‌گويد :

-سعیمو می‌کنم!


پارت

.


پارت

.


پارت

.


#پست1096



نمی‌توانم همان‌طور بایستم و به کار کردن بقیه نگاه کنم. سالاد و ژله را از قبل آماده کرده بودم. میز را هم چیده بودم. شام هم با بهادر بود که حالا با مسئولیتش را با آبتین و متین تقسیم کرده.

نگاهی به آشپزخانه می‌کنم و می‌بینم که آبتین درحال هم زدن برنجی‌ست که توی آب جوش ریخته. با خجالت می‌گویم:

-آبتین بیام؟

آبتین نگاهی می‌کند و تا دهان باز می‌کند، بهادر قبل از او می‌گوید:

-بلده بابا این کاره‌ست! قبلنم برنج دم کردن همیشه کار خودش بود. یَک برنجی میذاره که هیچ باباشم نمی‌تونه! دونه دونه‌ی برنجا سیخ به پات وایمیستن! دون، خوش قد و بالا، خوشتیپ، عینَهو خودش!

لب‌هایم را توی دهانم جمع می‌کنم که نخندم! آبتین با تمسخر می‌گوید:

-و خوشمزه عین بهادر!

دیگر نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم. بهادر سر به سمتش می‌چرخاند:

-تیکه انداختی؟

آبتین ابروانش را بالا می‌دهد و با همان لحن مسخره می‌گوید :

-اه از کجا فهمیدی؟

بهادر قیافه‌ای میگیرد و زیر لب چیزی می‌گوید، که فقط متشخصش را می‌شنوم!

خنده ام را رها می‌کنم و کنار بهادر می‌نشینم.

-بذار کمکت کنم زود تموم شه...

و بدون اینکه منتظر تاییدش باشم، خودم سیخی برمی‌دارم و گوجه‌ها را سیخ می‌زنم.
آبتین برنج را دم می‌گذارد و بهادر سیخ زدن جوجه‌ها را تمام می‌کند و متین پایین می‌آید:
-زغالا اماده‌ست. جوجه ها رو بدید.

بهادر بلند می‌شود و می‌گوید:

-دستت درد نکنه، تو بیا بشین، من و حوری می‌ریم...

سیخ بلند می‌شوم:

-البته حورا بها جان! بریم...


#پست1095



آبتین ابروهایش را بالا می‌فرستد و نگاه پرمعنایی به بهادر می‌کند:

-عجب!

بهادر کاملا جدی می‌گويد:

-والا!!

به سختی خنده‌ام را فرو می‌دهم. آبتین همچنان یک وری نگاهش می‌کند:

-تازه یعنی دو سه ماه پیش دیگه؟ از اون موقع هنوز خوب نشده این زنِ ضعیف تو؟!

بهادر نگاه اخمالودی بهش می‌کند:

-یه برنج می‌خوای بذاری‌ها! اصلا بیا برو، خودم می‌ذارم...

خجالت زده باز صدایش می‌زنم:

-بهادر...

آبتین آرام توی سرش می‌زند و می‌گويد:

-لازم نکرده... بشین جوجه‌هاتو سیخ بزن، واسه من شور حسینی نگیر به خاطر کار کردن زنت... خودم می‌ذارم...

سپس به سمت آشپزخانه می‌رود. و همان لحظه بهادر به من نگاه می‌کند و چشمکی می‌زند!

دهانم باز می‌ماند! این چشمک چه شیطنت و معنایی دارد و خدایا از دست این بشر!

حالا خودش مشغول سیخ زدن جوجه‌ها و گوجه‌هاست، ابتین مشغول برنج دم کردن، و متین درحال آماده کردن زغال‌ها!

من هم در خانه‌ام نشسته‌ام و هیچ کاری نیست که انجام دهم، چون بهادر گفته جان ندارم کار کنم!!


پارت

.


#پست1093



به مدل نشستنش درحالی‌که کتف و بال‌های طعم‌دار شده در موادی که خودش درست کرده، سیخ میزند، نگاه میکنم.

با یک رکابی مشکی و یک شلوارک گشادِ بلندِ راحت، با یک زانوی جمع شده نشسته و با دقتِ تمام درحال سیخ زده کتف و بال‌هاست.

-آبتین بپر گوجه‌ها رو بیار...

خنده‌ام می‌گیرد که اینطور بی‌رودربایستی دستور می‌دهد! آبتین سیخی که در دستش است، روی زمین میگذارد تا بلند شود. اما قبل از او بلند می‌شوم و می‌گویم:

-بشین من میارم...

نگاهی به من می‌کند و دوباره روبه‌روی بهادر چهارزانو می‌شنید.

-دستت درد نکنه... زحمتت نشه!

خواهش می‌کنمی با لبخند می‌گویم و آبتین برعکسِ بهادر، کاملا ظاهر مرتبی دارد. تیشرت آستین کوتاه اسپرتش، با شلوار اسلشِ خط دارش، ست است و همان متشخص معروفِ خودمان است دیگر!

ظرف گوجه‌ها و فلفل‌ها را برمی‌دارم و بیرون می‌آیم.

درحال دادن ظرفها به بهادر و آبتین هستم که متین از سرویس بیرون می‌آید. درحال خشک کردن دست‌هایش با دستمال است و می‌گويد:

-یه کاری هم بگید من انجام بدم...

از بودنش توی خانه‌ام حس متفاوتی می‌گیرم. به جورابهای کالجِ رنگی‌کمانی اش نگاه می‌کنم و لبخند روی لبم می‌آید. پیرهن آستین بلند و شلوار جینش را عوص نکرد و گفت اینطوری راحت‌تر است.

من هم که چیزی جز راحتی مهمانم نمی‌خواهم!
بهادر بازهم بی هیچ رودربایستی‌ای می‌گويد...


پارت

.


پارت

.


پارت

.


پارت

.


#پست1088



-همه ی آدما اشتباه می‌کنن... بالاخره...

او به پشت من چنگ می‌زند و بیشتر خود را توی آغوشم می‌فشارد.

-من دو دستی کشتمش!

صدایم بالا می‌رود:

-تو نکردی! تو فقط خواستی نجاتش بدی... ندید... باور نکرد... سونیا نذاشت...

با صدای به شدت لرزانی می‌گوید:

-کاش خودمو کنار می‌کشیدم... من که درست کردن بلد نیستم، کاش لااقل خراب نمی‌کردم. من یه خواستگاری درست درمون از دختری که زندگیمو براش میدم، بلد نیستم... زن می‌تونم نگه دارم؟

اشکم می‌چکد. سرش را نوازش می‌کنم و سعی می‌کنم آرام باشم. آرام می‌گویم:

-اروند تو رو نشناخت... وگرنه باور می‌کرد که داری رفاقتو در حقش تموم می‌کنی... باید می‌شناخت که چه برادری هستی براش... توام سادگی کردی بها... توام اروند رو نشناختی... به عشقش احترام نذاشتی... نذاشتی خودش امتحان کنه و شکست بخوره... توام تو شناخت آدما استعداد نداری... سونیا رو نشناختی... آدما رو باید درک کرد بها... منم نشناختی... منی که بعد از اون ماجراها و اون خواستگاری باهات اومدم، نشناختی...

من می‌گویم و او سکوت می‌کند. من دلم از سکوتش می‌گیرد و می‌خواهم همه کار کنم تا حالش خوب شود. اما به خدا که هیچی جز کنارش بودن و درک کردنش بلد نیستم. تنها راهی که برای آرام کردن ذهنش به نظرم می‌رسد،  می‌گویم:

-می‌تونیم بریم پیش مشاور...

هیچی نمی‌گوید. بار دیگر می‌گویم:

-باشه بها؟ بریم پیش مشاور... تو حرف بزنی، من حرف بزنم... به خاطر تو... به خاطر آروم شدن ذهنت... به خاطر زندگی‌مون...

بازهم سکوت می‌کند. و من با نوازش آرامِ موهایش سعی می‌کنم اوی آشوب زده را آرام کنم.

-بها منم مثل تو خیلی چیزا رو بلد نیستم... منم کم اشتباه نداشتم تو زندگیم!

با پوزخندی خود را عقب می‌کشد. طاق باز می‌شود و با نفس بلندی به آسمان نگاه می‌کند.
-تو کی اصلا اشتباه داشتی تو زندگیت؟
به نیم‌رخش نگاه می‌کنم. انگار نمی‌خواهد چشم‌هایش را که ردی از اشک دارد، ببینم.

من هم نمی‌خواهم ضعف و بی دفاع بودنش را به رویش بیاورم. لبخند مسخره ای می‌زنم:
-بالاخره هرکس تو زندگیش یه اشتباهاتی داشته... مگه آدم بدون اشتباه هم داریم؟

با اخمی که سرشار از درد است نگاهم می‌کند:

-کدوم اشتباهت اندازه ی اشتباه من بزرگ و خونه خراب کن بود زن؟

لب میگزم. زن گفتنش را من قربان شوم آخر، چرا انقدر خود را اذیت می‌کند؟

با تعلل می‌گویم:

-همه که به یه اندازه اشتباه نمی‌کنن بها... شرایط و مشکلات زندگی همه هم یه جور نیست. ما باید دنبال راه باشیم تا دیگه اشتباهاتمون رو تکرار نکنیم... شاید خودمون راهشو بلد نباشیم..‌. ندونیم بعضی مشکلات رو تو زندگی‌مون چطوری باید حل کنیم... بالاخره جوونیم، بی تجربه ایم، نیاز به راهنما داریم... مشاور خیلی میتونه بهمون کمک کنه...



تقدیم❤️

Показано 20 последних публикаций.