بوسه بر گیسوی یار 💕


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Видео и фильмы


❁﷽❁
رمان طنز و هیجان انگیز با دو شخصیت دیوونه و کله خراب که باهم همسایه میشن و همدیگه رو روانی میکنن😜
نویسنده:شیرین نورنژاد

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Видео и фильмы
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: ❌توصیه ویژه👌
من بهارم!
بعد از ۲۰ سال وقتی پدرم فوت شد و گذاشتمش زیر خاک شنیدم که من دختر واقعی این خانواده نیستم.
این حقیقت تلخ و زشت رو خواهری که همیشه ازم متنفر بود توی صورتم کوبید و به سوم بابام نرسیده از خونه پرتم کرد بیرون با یه اسم و آدرس از خانواده ی واقعیم!
رفتم دنبالشون و پیداشون کردم، همون روز اون مرد جدی و بداخلاق رو دیدم!
کسی که نگاهش به من مشکوک بود و دور از چشم همه اذیتم می کرد.
حالا چی میشه اگه پدر و مادر واقعیم مجبورم کنن موقت محرم مردی بشم که حتی یکبار نگاه مهربونی بهم نداشته؟!
https://t.me/+daZ2bkOl5tMzOGZk
https://t.me/+daZ2bkOl5tMzOGZk




Репост из: بنرهای شاتوت
_عمو آشور فایشه فُحشه؟ 

آشور با تعجب به حلما نگریست که در آغوشش نشسته بود.

_فایشه چیه دخترِ عمو؟ این‌و از کجا شنیدی؟

پناه عروسکی که آشور برایش خریده بود را محکم بغل گرفت و گفت:

_نمی‌دونم که... مریم خانم به مامان نازان گفت فایشه‌ی شوعر مرده.

ابروهای آشور درهم رفت.

_مریم خانم دیگه چی گفت؟!

_مامان گوشام‌و گرف نشنیدم دیگه چی گفت.

نازان با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.
سینی را روی میز گذاشت و چادرش را زیر چانه محکم گرفت.

_پناه من به تو نگفتم خدا بچه‌های خبرچین‌و دوست نداره؟!

پناه لب برچید.

_من که خبرچینی نکردم مامان... از عمو آشور پرسیدم فایشه چیه...خب تو بهم نگفدی چیه...

آشور روی سرش بوسه‌ای کاشت و از روی زانواش بلندش کرد.

_قربون زبون شیرینت بره عمو، برو تو اتاقت من دو کلوم با مامان نازان حرف دارم بعد میام پیشت بازی کنیم.

پناه با آن چشمان درشت و معصومش به بازوی عضلانی آشور آویزان شد.

_حرفای بزرگونه؟ نمی‌شه منم بغلت باشم گوشام‌و بگیری؟

آشور لبخند به رویش پاشید.

_نه عزیزدل عمو، ولی اگه بری تو اتاقت و درو ببندی قول می‌دم واسه‌ت یه خوراکی خوشمزه بخرم.

به محض رفتن پناه، آشور ابروهایش را درهم کشید.
با رگ گردنی بیرون زده سمت نازان چرخید و گفت:

- من بی غیرتم؟ من هویجم اینجا که یه مشت خاله خانباجی چادر چاقچور  سر کنن بیان دوره بیفتن به زنِ داداشِ خدابیامرز من بگن فاحشه؟

نازان سر به زیر گفت:

_ولش کنین آقا آشور... همیشه حرف بوده پشت زن بیوه...

آشور با خشم مشتش را روی مبل فرود آورد.

_تقصیر تو چیه؟ جوونی بر و رو داری. این زنیکه ها قیافه عنترشون شکل میمونه می‌ترسن از شوهرای چشم دریده‌ی ناپاکشون!

نازان از خجالت روی گونه‌اش کوبید.

- هیـــن... آقا آشور... چه حرفیه شما می‌زنین... نگید تو رو خدا...

آشور بی پروا نگاهش می‌کند.

- کورم یا عقب مونده؟! که وقتی نگات می‌کنم نفهمم قشنگیات ده هیچ زده تو دهن دخترای هجده ساله‌ی این محل؟

نازان با چشم اشکی جواب می‌دهد:

- خوشگلی بخوره تو سرم وقتی بختم سیاهه آقا آشور...

آشور از جا بلند می‌شود.
دکمه اول پیراهنش را با خشم باز کرد و نفس نفس زنان گفت:

- میرم دم خونشون... بی آبرو می‌کنم هرکی جرات کرده به زن داداشم بگه بالا چشمش ابروعه... دم درآوردن فحش می‌دن؟

نازان دستش از چادرش سر خورد و ترسیده به دنبال آشور دوید.

- آقا آشور تو رو خدا این کارو نکنید... شر می‌شه!

آشور بی کله عربده کشید:

- شر منم! از من باید بترسن!

نازان به التماس افتاد.

- گوش کنید به من... آقا آشور همینطوریشم حرف پشت سرم هست. شما که بری دم خونشون از فردا تو محل حرف می پیچه نازان دبیر نعوذبالله با بردارِ شوهر خدا بیامرزش ریخته رو هم‌.

آشور وسط حیاط خشکش زد و بی‌اختیار گفت:

_گوه اضافی خورده! جر می‌دم دهنشون‌و!

نازان غمگین چادرش را جمع و جور کرد.

_دیگه وقتی سایه سر نداشته باشی همین می‌شه....

آشور بی فکر گفت:

- زنم شو! زنم شو تا دهنشو آب بکشه هر بی پدر و مادری که می‌خواد اسمتو بیاره!

نازان یکه خورده گفت:

- آقا آشور‌.‌.. شما الان عصبی هستی یچی میگی!

آشور با عصبانیتی غیرقابل کنترل جواب داد:

- آره عصبیم‌. مثل سگ عصبیم که یه زنیکه هیچی ندار جرات کرده به ناموسم بگه بالا چشمش ابروعه! عصبیم و حرفی که یه ساله دارم بهش فکر می‌کنم رو بی فکر زدم! خلاف کردم؟

نازان سرش را پایین انداخت.

- شما نه.‌‌... با هرکی بشه ازدواج کنم با شما نمیشه آقا آشور.

رضا سینه‌اش را جلو می‌دهد.
می‌پرسد:

- چرا؟ دستم کجه؟ چشام لوچه؟ استغفرالله خانم بازم؟ چیم کمه؟

یک کلام می‌گوید:

- برادر شوهرمی....

- داداشم یه ساله رحمت خدا رفته.

_درسته که بچه‌ی من پدر می‌خواد ولی عمو هم می‌خواد... شما عمو بمونید براش...

ناگهان پناه سرش را از پنجره اتاق بیرون آورد و گفت:

_مامان مگه خودت نگفته بودی کاش عمو آشور بابات بود؟

نازان سرخ شده توی صورتش کوبید و آشور لبخندزنان گفت:

_پس ما شب با نرگس‌مامان میایم خدمتتون.

ادامه👇👇👇👇

https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0
https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0
https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0
https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0


Репост из: بنرهای شاتوت
پارت99
_گفتید...گفتید کار برادرزادتون گردن میگیرید  آبروم میخرید و عوضش منم شکایت نمیکنم!این کار اشتباه! من...من نمیتونم با عموی کسی که زندگیم خراب کرد و دخترونگیم گرفت باشم

گوشه لبش بالا رفت و دست بزرگش روی صورتم کشید

با شست‌ش اشکم پاک کرد

با ترس نگاهی به انگشیر عقیقش انداختم

میترسیدم خوی وحشی‌ش بالا بیاد و بزنتم!

هنوزم وقتی یادم میاد چجوری خشایار زیر مشت لگدش گرفت تنم میلرزه

حالا من بخاطر اون پسر اسیر مردی شدم که هیچ رحم و مهربونی نداشت

کسی که تو رأس قدرت خاندان اوتادی ها بود

منی که یه خدمتکار معمولی بودم

اما یه شبه زندگیم عوض شد

و حتی زندگی این مردی که دستاش بی‌هیچ عبایی روی تنم میکشه..

مجبور شد تعرضی که از جانب برادر زادش بهم بود گردن بگیره

با صداش از فکر بیرون اومدم

با صدای دورگه‌ش غرید
_تو هم زنمی هم خدمتکار عمارتم! به وظیفه جدیدت که سرویس دادن به منه عادت کن توله!

خواستم بلند شم از روی پاش ولی محکم کمرم گرفت و به خودش قفلم کرد

بدن بزرگش در برابر من شبیه دیوی بود که نمیتونستم از چنگالش در بیام

_اقا..شرطمون..شرطمون این نبود!

دستاش از زیر لباسم رد کرد

بی‌توجه به حرفم لب زد
_عاشق پوست سفید و پنبه‌ایتم..

گازی از گونه‌ام گرفت

_و همینطور شیرین!مثل انار شیرینی عروسک کوچولو

با بغض لب زدم

_امشب تولدم بود..ولی من تو این عمارت زندونی کردید
من..دلم برای مامانم تنگ شده


نیشخندی زد

_چند سالت شد؟


_هیجده آقا

_شاید اگه دختر خوبی بودی و دیشب با زیر دستم لاس نمیزدی
یه کادوی خوشگل برات میگرفتم
اما الان
...

موهام از پشت کشید ادامه داد

_می‌خوام کاری باهات کنم که تا یه هفته نتونی راه بری!..که دیگه جرئت نکنی از حرفام سرپیچی کنی خدمتکار کوچولو!

_آخ...ولم کن آقا...غلط کردم

_غلط که کردی!
از لاس زدنت با زیر دستم تا دعوات با زنم!!

سینه هامو تو مشتش گرفت دم گوشم پچ زد
_فکر کردی حالا که زنم شدی، میزارم خانوم این عمارت باشی؟

_هیچی تغییر نکرده کوچولو! تو هنوزم خدمتکار این عمارتی
هر روز و شب به من و زنم و خانوادم خدمت میکنی تا به تو و مادر عوضیت رحم کنم
..

آب دهنم قورت دادم و خیره شدم به چشمای قرمزش
خواستم حرفی بزنم اما با کاری که کرد خشکم زد...
🔞❌🔥
https://t.me/+g-2_dzyxer40MTA0
https://t.me/+g-2_dzyxer40MTA0
https://t.me/+g-2_dzyxer40MTA0
رویا؛دختر مظلومی که خدمتکار عمارت اوتادی‌ها بود یه شب از جانب نوه‌پسری اون خاندان مورد تعرض قرار میگیره..خشایار بعد از اون اتفاق فرار میکنه و رویا اسیر عمویِ خشایار میشه و مجبور میشه باهاش ازدواج کنه اما خبر نداره که اون مرد عجیبی با تمایلات جنسی #خشنه و هرشب..🔞😱❌


Репост из: بنرهای شاتوت
- خواهرته یا دوست دخترته ؟ به سن و سال کمش نمی خوره که زنت باشه .

یزدان پلک زد و مضطربانه دستی به ته ریش صورتش کشید :

- نه خواهرمه ، نه زنمه ، نه دوست دخترمه ‌. پاره تنمه دکتر .

دکتر ابرو درهم کشید و نگاهش و از گندم بیهوش روی تخت درمانگاه گرفت و سمت یزدان چرخوند :

- یعنی چی که نه خواهرته ، نه زنته ‌. بهتم که نمی خوره پدر این دختر ۱۵ ساله باشی .

یزدان کلافه ابرو درهم کشید ......... دلش مثل سیر و سرکه می جوشید و دکتر دست از این سوال جواب کردن هایش بر نمی داشت .

- پدرش نیستم ، ولی بزرگش کردم . از وقتی یه دختر بچه ۴ ساله بود . دکتر میخوای بگی گندمم چش شده یا نه . دیشب از دل درد حتی یک ثانیه هم پلک روهم نذاشت ‌. حتی چندین بار به زور فرستادمش دستشویی ، گفتم نکنه بخاطر اینه که از صبح تا شب دستشوییش و نگه میداره این طوری شده .‌ آخه این بچه یه عادت بدی که داره اینه ، حتی اگه بیرون دستشوییشم بگیره ، از سرویس بهداشتی عمومی استفاده نمی کنه ‌. شده تا شب وایمیسته تا برسه خونه بعد بره دستشویی ‌. هشتصدبارم بهش گفتم دستشوییت و نگه ندار . ولی گوش نمیده .

زن لبخندی به این مرد نگران رو به رویش زد . به قد و قامت بلند و چهره خشن و مردانه یزدان و جثه ای پر هیبت و آن ابروان درهم فرو رفته اش نمی خورد که اینگونه نگران این دختر کوچک بیهوش روی تخت شود . این مرد بیشتر میخورد رئیس باند قاچاق اعضا بدن باشد ‌، تا به قول خودش ..... یک پدر قلابی .

- چقدر از سیستم بدنی زنا سر در میاری ؟

گره ابروان یزدان عمیق تر شد . سیستم بدن زن ها ؟

- سیستم بدن زنا ؟ مثلاً چیشون ؟

- در رابطه با رحم و بکارت و ....

نمی دانست از کجا ، اما گرمایی توامان با خشم به سرعت و در صدم ثانیه میان مغزش نشست و تا گوش ها و شقیقه هایش را داغ کرد .‌

گندم ۱۵ ساله او ، چه ربطی به این چیزها داشت ؟ نکند کسی به گندمش دست زده بود که دکتر حرف از رحم میزد ؟ نکند گندمش را بی حیثیت کرده بودند که دکتر بحث بکاراتش را وسط می کشید ؟ نکند .....

میان حرف دکتر پرید :

- چی می خوای بگی دکتر ؟ نکنه کسی به این دختر دست زده ؟ ها ؟ نکنه بهش تجاوز کردن ؟ درد دلش بخاطر همین بود ؟ آره ؟

- هی هی وایسا کجا میری با این عجله ؟ من کی حرف از تجاوز زدم ؟

- شما حرف رحم و پرده و این چیزا رو وسط کشیدی ....

- آره ولی منظور من چیز دیگه ای بود . از بین هر ۱۰۰۰ تا دختر ، شاید فقط یه دختر دارای بکارت کاملاً مسدود باشه .‌ یعنی هیچ سوراخی برای خروج خون قاعدگی روی بکارتش وجود نداره و همین مسدود شدنش باعث دل درد شدید این دختر شده . باید هر چه سریع تر عمل بشه و بکارتش برداشته بشه و خون پشت پرده تخلیه بشه . که اینم احتیاج به اجازه و امضای قیم داره . شناسنامش به اسم شماست ؟

یزدان چنگ میان موهایش زد :

- نه .

سندی داری که نشون بده قَیِمش هستی ؟

- نه ‌.

- برای جراحی بکارت حتماً اجازه قیم لازمه . بهتره بری بیفتی دنبالش .‌ این دختر بیشتر از این نمی تونه تو این شرایط بمونه . یا باید پدر خونده قانونیش امضا بزنه یا همسرش . فکر نمی کنم به مردای جون ۳۰ ساله اجازه سرپرستی دخترای کم سن و سال و تازه بالغ شده رو بدن ‌ . مگر اینکه بری بیفتی دنبال کارای محضر ...... عقدش کنی و بشه زنت ، تمومه ‌ . مشکلی دیگه برای اجازه قیم نداری ‌.....

یزدان شوکه شده به زن نگاه کرد .......
چه کسب را عقد کند ؟؟؟؟؟
گندمش را ؟؟؟؟؟
کسی که وقتی ۴ سالش بود دستشویی میبردش و سر پایش می گرفت ؟؟؟
کسی که خیلی شب ها برایش قصه های تخیلی من درآوردی فی البداهه اش را می گفت تا گندمش بخوابد ؟؟؟؟

چه کسی را عقد میکرد ؟؟؟؟

https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0


Репост из: بنرهای شاتوت
_ برای بچه‌ی نامشروع ثبت‌نام مهدکودک نداریم‌‌ خانم محترم


ماهی مقنعه‌اش رو جلوتر کشید
ملتمس گفت

_میشه داد نزنید؟ بچم می‌شنوه

مدیرِ مهد با تاسف سر تکون داد

_اگر خجالت می‌کشیدید بچه‌ی حاصل زِنا رو دنیا نمی‌آوردید!

ماهی مات سمتِ پسرکش برگشت تا مطمئن بشه چیزی نشنیده

بغض اجازه نداد حرفی بزنه

با غم دستِ کوچیکِ کیان رو گرفت و سمت در خروجی گرفت

کیان با شادی به نقاشی‌ رو دیوار خیره بود

_مامانی نَلیم ازینجا (نریم از اینجا)

خم شد و کیانِ چهارساله رو بغل گرفت

صداش گرفته بود

_باید با هم بریم یه جایی مامان جون بعدش میام ثبت نامت میکنم خب؟

پسرکش مثل همیشه زود قانع شد

بی‌کسیشون باعث شده بود بچه‌ی چهارساله منطقی و قانع بزرگ بشه

سوار تاکسی شد و دو دل زمزمه کرد

_میخوام برم هولدینگ شاهی

کیان دست های کوچولوشو به پنجره تاکسی چسبوند

_با اتوبوس بلیم مامانی ، پولامون تموم نشه کیان بتونه بِله مهدکودک

با غم روی موهای پسرکش رو بوسید و خندید

_مامان هرروز میره سرکار تا هیچ وقت پولاش تموم نشه باشه؟


چشمش که به ساختمون‌های هولدینگِ شاهی افتاد پشیمون شد

صدای مردونه‌اش بعد از چهارسال تو گوشش تکرار شد


" این صیغه یک‌ساله‌ست ماهی
هرگز به چشم ازدواج بهش نگاه نکن
یک مذاکره کاری در نظر بگیرش که سالِ دیگه همین موقع تموم می‌شه و ما با هم غریبه می‌شیم
برای خودت رویاپردازی نکن لطفا "


برخلاف انتظارش نگهبان مانع ورودشون نشد

احتمالا فکر کرد خانواده‌ی یکی از کارمنداست

صداهای گذشته رهاش نمی‌کردن


" هیش
نمیخوام اذیتت کنم
اینقدر خودتو سفت نکن
هرجا دیدم نمیتونی تحمل کنی میرم عقب خب؟
حالا بدنتو شل کن عزیزم
نفس عمیق بکشی سریع تموم میشه"



سه آسانسور توی راهرو بود

روی زانوهاش خم شد و با محبت زمزمه کرد

_ کیان؟ میخوایم بریم پیشِ یه آقایی که خیلی مهربونه اما ممکنه الان باهام بداخلاق باشه
چون اون نمی‌دونه من یه پسر خوشگل دارم
پس اگر اخم کرد نباید ناراحت بشی باشه؟

کیان با مظلومیت سر تکون داد

صدا دوباره تکرار شد



" _ بخواب رو شکم عزیزم ، این آمپول پیشگیری رو باید به محض تموم شدنِ رابطه بزنی

خواب‌آلود جوابش رو داده بود

_ ولم کن طوفان
دیروز که با هم بودیم بعدش قرص خوردم
صبحم یکی میخورم
لگنم درد می‌کنه نمیتونم تکون بخورم"


از آسانسور خارج شد

ناخواسته پوزخند زد

اون یک ماه دو شیفت کار کرده بود تا بتونه شهریه مهدکودکِ کیان رو آماده کنه

سمتِ اتاق مدیریت اصلی رفت

منشی با دیدنش گفت

_ عزیزم برای کار خدماتی اومدید؟
برید طبقه پایین لطفا

مستأصل جواب داد

_می‌خواستم آقای خسروشاهی رو ببینم

ابروهای زن بالا پرید

_وقت قبلی داشتید؟

آروم زمزمه کرد

_بهشون بگید ماهی اومده!

به پسرکش نگاه کرد

صداها آزارش می‌دادن

مثلا صدای وکیلِ بی‌رحمِ



" آقای خسروشاهی دو ماهِ مونده از مهلت صیغه رو بخشیدن
خواهشا سعی نکنید باهاشون هیچگونه تماسی داشته باشید
بخاطر فوتِ پدرشون اصلا تو شرایط خوبی نیستن
این خونه به عنوان مهریه جدای از قرار قبلیتون به اسمتون زده شده "


و ماهی نگفت!

از بیبی‌چکِ مثبت شده‌اش نگفت

از نطفه‌ای که تو شکمش یادگاری نگه داشته بود

به قول نرجس‌خاتون اون یه دخترِ یتیم بود که یک سال شد زیرخوابِ ولیعهد خانواده شاهی!

حالا دیگه با فوتِ حاج شاهی ، طوفان ولیعهد نبود

پادشاه بود!

و پادشاه نیازی به دخترِ رعیت نداشت


_بفرمایید داخل

با پاهای لرزون سمتِ اتاق رفت

کیان ریز خندید

_من بزلگ شدم اینجا کار می‌کنم


تلخ لبخند زد
کاش میتونست بگه اینجا برای باباته پسرم!

تو اگر از زنِ عقدیش بودی کار نه باید اینجا ریاست می‌کردی

با دست های لرزون در رو باز کرد

تمام بدنش منقبض شده بود

سرش رو اونقدر پایین انداخته بود که جز کفش های مردونه مارکش چیزی نمی‌دید

کیان با خجالت گفت

_سلام

صدایی نشنید

گوشه‌ی مانتوی مادرش رو مشت کرد و آروم گفت

_آقاعه بی‌ادبه جوابمو نمی‌ده
مگه نگفتی مهلبونه؟

ماهی سرش رو بالا گرفت

هاله‌ی اشک اجازه نمیداد واضح ببینش

دلتنگش بود اما حقی نداشت

اون کجا و طوفان خسروشاهی کجا!

آروم پچ زد

_وقتی... داشتی بدونِ خداحافظی ولم می‌کردی به امونِ خدا ، به وکیلت گفتی بهم بگه اگر زمانی به پول احتیاج داشتم میتونم ازش بخوام


کیان ترسیده پاشو بغل کرد

_گلیه نکن ، دلت درد میکنه؟
بوس کنم خوب شه؟


سر پسرکش رو به خودش چسبوند

از کیانش قدرت گرفت و به صورتِ طوفان خیره شد

چهارسال پیش ته‌ریش نداشت

حالا قیافش مردونه تر و پر جذبه تر بود

با اخمی کمرنگ و رنگ پریده اما محکم و جدی به کیان زل زده بود

دوست داشت ازش بپرسه این انتقام ارزششو داشت؟

پچ زد

_ پول نمیخوام ، مثل این چهار سال شده کلفتی کنم اما به اموالت چشم ندارم

بغضش منفجر شد

_فقط یه شناسنامه می‌خوام واسه بچه‌ای که ازت یادگاری نگه داشتم
میشه؟

https://t.me/+l5zbCmqNcFcyMzQ0
https://t.me/+l5zbCmqNcFcyMzQ0


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇🌛15
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔 @ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


#پست1136



پوزخند آرامی می‌زنم. این دختر یک بازنده‌ی تمام عیار است و انقدر از درون خالی‌ست که هر آن ممکن است فرو بریزد.

برای همین به هر چیزی چنگ می‌زند، دست و پا می‌زند،  تقلا می‌کند، تا فقط بتواند خودِ شکست خورده‌اش را هرطور هست حفظ کند! لااقل به ظاهر خود را محکم نگه دارد.

پوزخندم انگار او را بیشتر به تکاپو می‌اندازد... که با لبخند رو به من می‌گويد:

-البته عزیزم هرچی بوده مال گذشته بوده! یه وقت ناراحت نشی. آخه... یه عشق یه طرفه بود که... خب درست نبود.

بهادر خیره توی چشم‌هایش می‌گويد:

-عشق یه طرفه! اینو خوب اومدی...

اتابک روی مبل می‌نشیند و تماشاگرِ نمایشِ ترسناک و هیجان‌انگیزی می‌شود که به راه انداخته!

اگر چه از نظر من فقط یک نمایش دردناک و مضحک است که مجبور به شرکت کردن در آن هستیم... تا بلکه یک جایی تمام شود و پرده‌ی نمایش پایین بیفتد!

سونیا به بهادر نگاه می‌کند و خوب می‌بینم که سعی می‌کند مثل بهادر جواب دهد:

-عشق یه طرفه‌ی غلط و بی ثمر!

بهادر بلافاصله می‌پرسد:

-بین من و تو... یا تو و اروند؟

سونیا با تعلل می‌خندد و من به مشت شدن دستش نگاه می‌کنم.

-خوبه فیلم اعترافت هست و باز قبول نمی‌کنی!


Репост из: بوسه بر گیسوی یار 💕
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان ə🦋⅕
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇🌛14
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔 @ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat




_رفیقم قبل از مرگش تورو به من سپرد کوچولو! پس قبل از اینکه قاطی کنم و سگ بشم باهام راه بیا❌

با ترس به دست گرمش که روی شکمم نشست نگاه کردم

_تو که نمیخوای این کوچولو رو وقتی بدنیا اومد ازت بگیرم؟

محکم دستش پس زدم

_شما هیچ حقی ندارید پاشا خان! هیچ نسبت خونی هم با بچه من ندارید
در نتیجه نمیتونید بچه‌م ازم بگیرید
میرم کلفتی خونه مردم میکنم ولی زیر دِین شما و خانوادتون نمیمونم


نیشخندی زد

بی‌توجه به وضعیتم سیگارش آتیش زد

_هنوز قدرت خاندان حکمت دست کم گرفتی؟

به شکمم اشاره زد

_هر وقت توله تو شکمت پس انداختی اجازه میدم بری

نزدیکم شد و با دستی که سیگار دستش بود موهام پشت گوشم داد

از ترس اینکه نسوزم آروم عقب رفتم

_من که میدونم چه نقشه ای برای بچه‌م دارید!
ولی کور خوندید! نمیتونید با تهدیداتون منو بترسونید پاشاخان
ازتـ.. ازتون شکایت میکنم


پک‌ سنگینی به سیگارش زد دودش تو صورتم خالی کرد

_خب! حالا چه نقشه ای دارم مغزفندوقی؟

دندون روی هم سابیدم

_میخواید بچه رفیقتون که مثل برادرتون بود رو از زنش که حالا بی‌کس‌کار شده بگیرید

زبونی روی لبم کشیدم و ادامه دادم

_تاوان نازا بودن زنتون ستاره و بی‌وارث موندن خاندان حکمت من باید بدم؟!
دندون تیز کردید برای گرفتن بچه من! تنها یادگاری فرزاد
!

دستام دور شکمم حلقه کردم

_ولی من نمیزارم!
نمیزارم بچه‌م ازم بگیری حتی اگه سرتا پام پول و طلا بگیری بازم نمیزارم


نگاهش روی بدنم نشست و روی سینه‌هام قفل شد

_قبلا هم بهت گفته بودم یاسـ..

داد زدم

_به من نگو یاس! من واسه تو یاسمن خانومم زنِ فرزاد خدابیامرز

تکخند عصبی زد

سیگارش پایین انداخت و زیر کفشش له کرد

_تو یاسی! یاس من

با بغض لب زدم

_خفه شو! نمیتونی انقد کثیف باشی!من..من زنِ بهترین دوستت بودم

بی‌توجه به حرفام چشم ریز کرد و با حرفی که زد خشکم زد

دو شرطی رو جلوم گذاشت که نمیدونستم باید کدوم انتخاب کنم

میدونستم اونقدری پول و قدرت داره که هر کاری که بخواد میتونه باهام بکنه و هیچکس خبر دار نشه!

اونم منی که یه دختر پرورشگاهی بی‌کس‌کار بودم

_با بغض و گریه نمیتونی من منصرف کنی یاس!یا بچه‌رو بدنیا میاری میدی به من و زنم
یا صیغه‌م میشی و خودت بالا سر بچت وایمیسی!🔥🔞👇🏼

https://t.me/+igCxrWXWPEliZjdk
https://t.me/+igCxrWXWPEliZjdk
https://t.me/+igCxrWXWPEliZjdk
https://t.me/+igCxrWXWPEliZjdk
پاشا حکمت؛صاحب یکی از بزرگترین شرکت‌های طلا و جواهر سازی پایتخت!
ناخواسته موجب کشته شدن فرزاد، کسی که از بچگی باهاش بزرگ شد بود و مثل برادرش بود تو یه تصادف وحشتناک میشه!
تصادفی که جلوی چشم‌های پاشاخان رخ داد..
و حس عذاب‌وجدانی که باعث شد زندگیش با یاسمن؛زنی که به تازگی با فرزاد ازدواج کرده بود و بچه اون حامله بود، گره بخوره
🔞🔥❌


_دخترم از دیوار مدرسه فرار کرده؟!
چه گوهی خورده که باز مدیرش زنگ زده به من؟!


کیارش نجوا کرد
با آرامش...


دخترک با شنیدن صدای زمزمه‌اش از موبایلی که یک مرد هرکول ناگهانی و از پشت روی گوشش نگه داشته بود شانه هایش بالا پرید


دستپاچه نفس زد

_آقـ..ا.. به.. خد... خدا...


وحشت‌زده بغضش شکست

چه زود پیدایش کرده بودند


با یک تصمیم آنی خواست از زیر دست آن مرد نره خر فرار کند که مرد سریع شانه‌اش را بیشتر بر زمین فشرد


باد سرد قبرستان لرز می‌انداخت بر تنش


لباس مدرسه زیادی نازک و گشاد بود


بر تنش زار میزد وسط قبرستان

کیارش تکیه داد بر مبل... خونسرد


_آروم... چه خبره رز؟ تو از بهداری مدرسه فرار کردی؟!


نیشخند زد
دوست داشت بازی با تخـ*م یک متریِ حاج آقا تهرانی را


16 سالش بود اما...


چشمان پر اشک زمردی‌اش با آن چادر مشکی کج و ماوج را ترجیح می‌داد به حوری های شبانه‌ی رو تختش


_از چی می‌لرزه صدای نازدار کیارش؟! غلط میکنن اذیتت کنن... فقط میخوان بیارنت عمارت... خلوته اونجا


رزا جنون‌وار هق زد

نگاهش خشک شده بود بر روی آن تپه‌ی خاک


_به.. خدا نمیخوا..ستم از مدر..سه فرار کنـ..م اما تشیع جنازه‌ی حاج بابا..م‌ امروز بود


کیارش سیگار برگش را آتش زد

_به موقع رسیدی به مراسم؟!


رزا گریه‌‌اش زیر دست مرد شدت گرفت

تنش درد می‌کرد هنوز

_ببخـ..شید

کیارش بی‌توجه کامی‌ از سیگار گرفت


_مراسم 5 عصر تموم شد... جوجه‌م ساعت 8 شب چه غلطی می‌کنه اونجا؟!


دخترک 21 سال کوچک تر بود از کیارش سلطانی
یک تشر ساده‌‌ی او مساوی بود با تب کردنش

چه برسد به الان

خودش شلیک کرده بود به پیشانی آن حاج بابای حرومزاده‌اش

جلوی چشمان دخترک...


صبحش هم انگار اتفاقی نیوفتاده بی‌توجه به چشمان مرده و سکوت بی‌حالش... به زور رسانده بودش مدرسه


تمام راه ساکت بود


رزا در خودش مچاله شد و چانه لرزاند


_من دیگه بر نمیگرد..م اونجا... گفته بودین اگر مـ..ن بیام حاج بابام نمی‌میر..ه


آن صحنه های لعنتی

چشم های باز و پیشانی سوراخ شده‌ی‌حاج بابایش

یکدفعه با لرز تقلا کرد از زیر دست مرد بیرون بیاید

_کشتینش... دیشب تو اون انبا..ر کشتینش... جلو..ی چشم خودم جون دا..د


مرد ها محکم تر نگهش داشتند و او با تقلا جیغ کشید‌ و هق زد

_ولممم کنیدد... حرومزاده هاا


کیارش تمامش را شنید که آرام زمزمه کرد


دود از دهانش بیرون جهید

_کنارت و ببین... برای تو کندن


دخترک خشک شد

نگاه گشاد شده‌اش روی آن قبر خالی نشست


کیارش فهمید نفسش در سینه حبس شده که نیشخند زد

_اگر دلت خیلی تنگ میشه برای حاج بابات الانم دیر نیست دردونه


دندان های دخترک قفل شدند و نفس هایش تند

شنید

بازهم کیارش شنید
سیگارش را در جا سیگاری انداخت


کار داشت با آن یک متری یاغی


_امر کنید قر...


حرف امیر را قطع کرد
_بسه... بیارینش ویلا

*
*
رزا با لرز گوشه‌ی دیوار مچاله شد

به زور نالید
_ببخشـ...ید... گفتـ..م دیگه فرار نمی‌کنـ..م که


کیارش کنارش زانو زد


لیوان آبمیوه را به لبش چسباند
_بخور... فشارت افتاده


دخترک خواست سر کنار بکشد که چانه‌اش را چنگ زد


به زور به خوردش داد


لیوان را کنار کشید که بغض دخترک پروحشت ترکید

میدانست به این راحتی ها تمام نمی‌شود


_میخو..استم برای آخریـ..ن‌ بار ببینم حاج بابام و... نمیـ..رم دیگه جایی... به خدا نمیـ..رم


کیارش روی تخت نشست


_بیا اینجا، یه تنبیه کوچیک برای جوجه‌ی یاغیمه، بعدش خودم دخترکم و ماساژ میدم


رزا از شدت گریه ضعف کرد
_پریود..م به قرآ..ن


کیارش بدون انعطاف نگاهش کرد... شمرد

_یک

_هنوز بدنـ..م از دو روز پیش درد می‌کنه


اخم درهم کشید
_دو

از دهانش بیرون آمده رزا با لرز از جا پرید که بازویش را بی‌انعطاف چنگ زد و تنش را روی تخت انداخت


رزا با درد هق زد و تقلا کرد

_الـ..ان نه.. الـ..ان نمیتونم

غرید

_فقط دوست دارم تکون بخوری تا وجب به وجب تنت و بسوزونم... دستات و یادته؟


با یک دست محکم نگهش داشت و شلوار مدرسه‌ش را چنگ زد


لباس زیر صورتی‌اش پر از خون بود!



رزا گلویش را با نفس تنگی چنگ زد

_دیشـ..ب جلوی روم بابامو کشتیـ..ن بی‌وجدان


کیارش سر پایین کشید
نرم روی چشمان خیسش را بوسید


_آروم... شل کن خودتو... فقط یه لحظه‌س


نیشخند زد
_دردونه‌م که از پشت پریود نیست... هست؟


چشمان دخترک با ترس درشت شد
جنون وار خودش را زیرش تکان داد


_نـ..ـه... غلـ..ط کردم..تو روخدا


کیارش بی‌توجه تا خواست خودش را به بدن کوچکش بکوبد دخترک با هق‌هق به شیشه‌ی الکل چنگ زد


روی میز کنارشان


کیارش با فکر اینکه میخواهد به سر او بکوبد خواست مچش را بگیرد اما رزا ناگهان شیشه را محکم به میز کوبید


صدای خرد شدن شیشه...

تا کیارش به خودش بیاید شیشه‌ی شکسته را محکم روی مچ ظریف خودش کشید که با بیرون جهیدن خون...


ادامه‌ی پارت👇🖤
https://t.me/+khSwFrN8wvNlOWQ0

پارت رمان⚠️


ـ پدر هرچی خاستگاره درمیارم ماهور
وای به حالت به اینا روی خوش نشون بدی


ـ بیخود سر این طفل معصوم داد و بیداد نکن پسر

ـ این چیزارو تو کردی تو مغزش خاتون آره؟!

ـ پس چی؟
دختر ترگل ورگل مثل پنجه ی ماه میمونه
فکر کردی تو نخوای واسش قحطی مرد میاد؟

ـ خااااااتـــــون........

ـ خاستگار پاشنه ی خونه رو از جاش درآورده
خاطر خواش شده پسره خوش قد و رعناییم هست جنس زنم خوب میفهمه

ـ گــــوه خورده..........
ببین چی میگم خاتون پای هر نره خری بیاد تو این خونه قلم جفت پاهاشو میشکنم.......

آتیش گرفته صدای نعرمو بالاتر بردم تا به گوش دخترک فتنه ای که دین و ایمونمو برده بود هم برسه.

ـ شنفتی چی گفتم؟؟؟
سگم کنید آتیش میکشم زیر خودم و هر قرومساقی که بخواد واست پا پیش بذاره

ـ بیخود...... هنوز حاج بابات نمرده که تو بخوای بلا سر مهمون این خونه بیاری

ـ خاتون زنمه.......واسه زنم خاستگار جور کردی دستی دستی بیا آتیشم بزن

ـ بیخود سنگشو به سینه نزن، زن کجا بود؟
مگه رفتی تو حجله که زنی هم ازش داشته باشی هاااا

فکم قفل شد.
رگ های پیشونیم از حرص بیرون زده بود و خون به مغزم نمیرسید که با حرف خاتون به سیم آخر زدم.

ـ دِ مگه من خواستم که حجلمون حجله نشه هاااا
وقتی با چشای سگ مصبش گریه میکرد که میترسه مثل بی شرفا میوفتادم به جونش از خودم سیرش میکردم؟؟؟

ـ من این حرفا حالیم نیست......اون واسه دوسال پیش بود، حرف و حدیث تو درو همسایه پیچیده هم کم از برو و رو نداره

ـ خاتون داغم نکن اینا همش بخاطر اینه که بچه رو بزک دوزک کردی آوردی خوابوندی کناره منه نره غول........

ـ خوب که چی؟
بیخود نابلدی خودتو گردن اینو و اون ننداز
حاج بابات سر سیزده سالگی منو کرد عروس خونش، همون شب اول با مردونگیش چنان نازم داد که اهل تنش شدم، اصلا از اون شب به بعدش خودم خواستم.........

ـ خاتون!

ـ درد
یا از در این خونه فردا بوی کاچی میره بیرون یا فردا شب بساط خواستگاری میچینم صیغه رو هم باطل میکنی وسلام.


دخترک تنش میخارید که لب از لب باز نمیکرد؟
اینهمه مدت صبوری به خرج داده بودم و چشممو روی تمام لوندی هایی که قصد جون و کمر درد بی امونم کرده بود بسته بودم که حالا این بشه مزدم؟
وای به حالش اگر  دلش به این خاستگاری رضا باشه........

از فکر رضایتش سینم به خس خس افتاد و نگاه خون افتادمو به خاتون دوختم و غریدم:

ـ کاچیتو بار بذار خاتون عروست امشب زن میشه.......

پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و در اتاقو محکم باز کردم و کوبیدم که گریون با چشمای خیس گوشه ی تخت جمع شده دیدمش و پیرهنمو از تنم کندم.

ـ کدوم گوری رفته بودی که حرومی ها به مال معین نظر دارن هااااااا

ـ غلط کردم عماد خان

ـ هیششش.....گریه هاتو نگه دار واسه وقتی که زیرم از درد به خودت پیچیدی.........

ترسیده خودشو عقب کشید که مچ پاشو چنگ زدم و زیر خودم کشیدمش و....

https://t.me/+RjcScOVcSxcxZjg0
https://t.me/+RjcScOVcSxcxZjg0


شوهرش و هــووش جلوی چشمش زفاف میکنن!🥺😢


"_با دخترِ خواهرم همخواب شدی!
به زنت خیانت میکنی پسره ی بی آبرو؟!"


دخترک دستش روی دستگیره خشک می‌شود از چیزی که می‌شنود!
مات و ناباور به شوهرش نامور و مادر شوهرش نگاه می‌کند و...
و از چه چیزی حرف میزدند؟!

چشمانش روی جوابِ مثبتِ آزمایش بارداری‌اش خیره می‌ماند.

او حامله بود و شوهرش ، عشقش ، تنها کسش به او خیانت میکرد؟!


"_خوب میکنم بهش خیانت میکنم...چیه اومده پیش شما گله ی منو کرده؟!
شما اونو کردی توی پاچه‌ی من!
اون پاپتی لقمه‌ی شماست وگرنه من آفاق از کجا میشناختم که باهاش ازدواج کنم؟!"


او را می‌گفت لقمه و پاپتی؟!
اویی که در این سه سال یکبار روی خوش از عشقِ نامردش ندیده بود؟!
اویی که به خاطر عشقش به خانواده اش پشت کرده بود و حال...

و حال آن نامرد با کسی دیگر قول و قرار گذاشته بود؟!


"_اون دختر سه سال با هر سازت رقصیده.
هر کار کردی جیکش در نیومده.
نامرد نباش پسرم"


با صدای مادر شوهرش نور اُمیدی در دلِ دخترک بیچاره روشن می‌شود.
نوری که میخواست باور کند اینها همگی یک کابوس هستند و شوهرش به او خیانت نکرده.
که قرار نیست طفل درون شکمش بی پدر بماند.

اما طولی نمی‌کشد که صدای مطمعن و حتی پُر نفرت نامور تمامی امید و آرزوهایش را تبدیل به خاکستر می‌کند!


"_من تصمیممو گرفتم مامان.
میخوام بقیه‌ی عمرمو با کسی که از اول دوسش دارم بگذرونم.
آفاق هم طلاق میدم هر قبرستونی میخواد بره.
پیر شدم تو این زندگی اجباری!"


دخترک در اوج مظلومیت اشکش می‌ریزد.
سه سال سرش مانند کبک در برف بوده و مشغول رویاپردازی آنوقت...
آنوقت شوهرش هر لحظه سرش ، دلش ، فکرش را با زنی دیگر میگذراند!

صدای مادرشوهرش اینبار از ته چاه در می‌آمد.

انگار او نیز مانند دخترک به یقین رسیده بود از تمام شدن کار دخترک!
از بی رحمی و نامردی نامور!

"_زندگیت حیفه نامور.
پشیمون میشی!"

"_مطمعن باش هیچوقت پشیمون نمیشم."


مرد بی هیچ تردیدی بی رحمانه تر از قبل ادامه می‌دهد و نمی‌بیند هزار تکه شدن دخترکِ گریانِ پشتِ در را!


"_بهش بگو خودشو واسه طلاق آماده کنه.
چون امشب رستا زن من شد.
بهش قول دادم یک ماه نشده بیاد خونه ی خودم اونم به عنوان زنم."


مرد می‌گوید و دخترک تازه عمق فاجعه را می‌بیند و...
و مات و مبهوت به دخترِ درونِ تختِ اتاق خواب مشترکشان خیره می‌ماند و...


و می‌رفت!
اینجا کسی نه او را می‌خواست و نه حتی طفل توی راهی‌اش را!

همان‌گونه که بی سر و صدا پله ها را بالا آمده بود ، همانگونه بی هیچ صدایی پایین رفته و از عمارت بیرون می‌رود.

با بچه‌ی همان نامردی که امشب ، شب زفافش با عشقش بود و...
و چه اهمیتی داشت جوابِ آزمایشِ بارداری‌اش که پشت در می‌افتد و جا می‌ماند؟!


https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0
https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0

"5 سال بعد"


_ثامر؟!
پسرم غذات سرد شد!

دخترک به دنبالِ پسر سر به هوا و شرورش پله ها را پایین می‌رود که با نزدیک شدن به در حیاط ، صدای شیرین زبانی هایش لبخندی بر لبش می‌نشاند.


_من عاشق مامانمم عمو.
آخه بابام مامانمو خیلی اذیت میکرد اصلا هم دوسش نداست.
عمو ما با ماماجیم زندگی میکنیم.
تو با پسر قودتم اینطولی بازی میکنی عمو؟!


دخترک پشتِ در خشکش میزند از شنیدن صدای آشنای مردی که روزی نخواستنش را فریاد میزد.


_من...نمیدونم بچه‌ام پسر بود یا دختر ، عمو!


دخترک سرش را خم می‌کند و باور نمیکرد چیزی را که می‌دید!
باور نمیکرد دیدنِ پدر بچه‌اش را...چطور همچین چیزی ممکن بود؟!


_مگه میچه؟!

غم چشمان مرد از همان فاصله نیز دل دخترک را سنگین می‌کند و...
و دلش می‌خواست به پسرکش بگوید که آن مرد عمویت نیست بلکه خودِ خودِ پدرت هست.
همان بابایِ نامردی است که دوستش نداری!


_منم مثل بابای تو مامانشو خیلی اذیت کردم.
اونم با بچمون یه روز بی خبر از پیشم رفته و دیگه برنگشت.

_عمو تو آدم بدی هستی؟!
مثل بابای من؟!

دخترک با چشمان خود می‌بیند سکوت سنگین عشقِ بی معرفتش را.
می‌بیند که چگونه زبانش از جواب دادن قاصر می‌شود و غم در چشمانش لانه می‌کند!


_اسمت چیه گل پسر؟!

دخترک خون در رگ‌هایش یخ میزند چون میدانست آن لحظه شروع بلبل زبانی های پسر کوچولویش هست و....
و از هر آنچه که می‌ترسید به سرش می‌آید!


_اسم من ثامره.
تازه اش هم اسم بابامم ناموره! نامور نورزاد!
عمو تو بابامو میشناسی؟!
میشه بهش بگی من اصلا اصلا دوسش ندارم؟!
اون خیلی مامانمو اذیت کرده پس منم دوسش ندالم!

مرد نگاه ناباورش را بالا می‌آورد و مات می‌ماند از دیدن دخترکی که پنج سال تمام دنیا را برای پیدا کردنش زیر و رو کرده بود و حـــال...

و حال نه تنها دخترک را پیدا کرده بود بلکه فهمیده بود یک پسر پنج ساله نیز دارد!!!


https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0
https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0
https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0

#پارت‌واقعی‌رمان /کپی ممنوع🩸🩸


#پست1135



صدای پر نازش که همچنان سعی دارد خونسرد و حق به جانب باشد:

-سلام عرض شد! حال شما آقا بهادر؟ با خانوم تشریف آوردین؟

نفسم توی سینه گره می‌خورد. دلم نمیخواهد این زن حتی اسم بهادر را به زبان بیاورد! بهادر نگاه سنگینش را به او می‌دوزد. یک ثانیه... دو ثانیه... ده ثانیه...

سونیا هرچند سعی می‌کند پررو باشد، اما انگار تاب این‌همه سنگینی را نمی‌آورد... که چشم می‌گیرد و رو به اتابک می‌کند.

-سلام..

نگاه اتابک به مراتب بدتر از بهادر است! سرشار از نفرت و کینه... سرشار از حرص و عقده! اما با لحن سرد و آرامی می‌گويد:

-اینم بهادر! ثابت کن بی تقصیری...

به وضوح می‌بینم که رنگ از روی سونیا می‌پرد! اتابک انگار بیشتر از همه مشتاق شروع یک جنگ تمام عیار است!

اما سونیا خود را نمی‌بازد و با لبخند ابروانش را بالا می‌فرستد. سپس رو به بهادر می‌کند و می‌گوید:

-نمی‌خوام جلو خانومش همه چیو بگم... آخه شاید خوشش نیاد! حورا جان رو چرا آوردی بهادر؟

بهادر بازهم تنها نگاهش می‌کند. نگاهی که معنا دارد! سونیا می‌فهمد؟!

می‌فهمد اما به روی خود نمی‌آورد! که به من نگاه می‌کند تا عکس‌العمل من از حرفش بفهمد.


پارت

.


پارت
.


پارت

.


#پست1131



فک بهادر سخت می‌شود. اما چیزی نمی‌گوید. اتابک چشم می‌گیرد و بدون هیچ تعارف دیگری داخل می‌شود. بهادر نگاهم می‌کند :

-بریم داخل؟

سر به تایید تکان می‌دهم:

-آره... بریم.

با نارضایتی همانطور که دستش دور شانه‌ام پیچیده شده، قدم برمی‌دارد. از باغ می‌گذریم و داخل می‌شویم. بهادر به عادت هميشگی اش می‌گويد:

-یاالله!

صدایی نمی‌آید. قدم پیش می‌گذاریم و وقتی به سالن می‌رسیم، اتابک را می‌بینیم که روی مبل راحتی چرمِ سیاه رنگی لم داده و یک پایش از مچ روی زانوی دیگرش است. در راحت‌ترین و بی‌اهنیت‌ترین پوزیشن ممکن!

حتی نگاهمان هم نمی‌کند و درحال ور رفتن با گوشی‌اش است وقتی می‌گويد:

-چی می‌خوای حورا؟

حتی نمی‌خواهد بهادر مخاطبش باشد! نگاهی با بهادر رد و بدل می‌کنم. با مکث دست از دور شانه‌ام باز می‌کند و به جایش دستم را می‌گیرد.

نگاهم به اطراف می‌چرخد. اینجا دیگر یک ویلای خالی و به هم ریخته نیست. یک خانه‌ی مجهز و کامل و مرتب، برای زندگی است!

پوزخند آرام بهادر را می‌شنوم و میتوانم درک کنم که به چه چیزی فکر می‌کند. اتابک چه باغ و ویلایی صاحب شد!

Показано 20 последних публикаций.