_دخترم از دیوار مدرسه فرار کرده؟!
چه گوهی خورده که باز مدیرش زنگ زده به من؟!
کیارش نجوا کرد
با آرامش...
دخترک با شنیدن صدای زمزمهاش از موبایلی که یک مرد هرکول ناگهانی و از پشت روی گوشش نگه داشته بود شانه هایش بالا پرید
دستپاچه نفس زد
_آقـ..ا.. به.. خد... خدا...
وحشتزده بغضش شکست
چه زود پیدایش کرده بودند
با یک تصمیم آنی خواست از زیر دست آن مرد نره خر فرار کند که مرد سریع شانهاش را بیشتر بر زمین فشرد
باد سرد قبرستان لرز میانداخت بر تنش
لباس مدرسه زیادی نازک و گشاد بود
بر تنش زار میزد وسط قبرستان
کیارش تکیه داد بر مبل... خونسرد
_آروم... چه خبره رز؟ تو از بهداری مدرسه فرار کردی؟!
نیشخند زد
دوست داشت بازی با تخـ*م یک متریِ حاج آقا تهرانی را
16 سالش بود اما...
چشمان پر اشک زمردیاش با آن چادر مشکی کج و ماوج را ترجیح میداد به حوری های شبانهی رو تختش
_از چی میلرزه صدای نازدار کیارش؟! غلط میکنن اذیتت کنن... فقط میخوان بیارنت عمارت... خلوته اونجا
رزا جنونوار هق زد
نگاهش خشک شده بود بر روی آن تپهی خاک
_به.. خدا نمیخوا..ستم از مدر..سه فرار کنـ..م اما تشیع جنازهی حاج بابا..م امروز بود
کیارش سیگار برگش را آتش زد
_به موقع رسیدی به مراسم؟!
رزا گریهاش زیر دست مرد شدت گرفت
تنش درد میکرد هنوز
_ببخـ..شید
کیارش بیتوجه کامی از سیگار گرفت
_مراسم 5 عصر تموم شد... جوجهم ساعت 8 شب چه غلطی میکنه اونجا؟!
دخترک 21 سال کوچک تر بود از کیارش سلطانی
یک تشر سادهی او مساوی بود با تب کردنش
چه برسد به الان
خودش شلیک کرده بود به پیشانی آن حاج بابای حرومزادهاش
جلوی چشمان دخترک...
صبحش هم انگار اتفاقی نیوفتاده بیتوجه به چشمان مرده و سکوت بیحالش... به زور رسانده بودش مدرسه
تمام راه ساکت بود
رزا در خودش مچاله شد و چانه لرزاند
_من دیگه بر نمیگرد..م اونجا... گفته بودین اگر مـ..ن بیام حاج بابام نمیمیر..ه
آن صحنه های لعنتی
چشم های باز و پیشانی سوراخ شدهیحاج بابایش
یکدفعه با لرز تقلا کرد از زیر دست مرد بیرون بیاید
_کشتینش... دیشب تو اون انبا..ر کشتینش... جلو..ی چشم خودم جون دا..د
مرد ها محکم تر نگهش داشتند و او با تقلا جیغ کشید و هق زد
_ولممم کنیدد... حرومزاده هاا
کیارش تمامش را شنید که آرام زمزمه کرد
دود از دهانش بیرون جهید
_کنارت و ببین... برای تو کندن
دخترک خشک شد
نگاه گشاد شدهاش روی آن قبر خالی نشست
کیارش فهمید نفسش در سینه حبس شده که نیشخند زد
_اگر دلت خیلی تنگ میشه برای حاج بابات الانم دیر نیست دردونه
دندان های دخترک قفل شدند و نفس هایش تند
شنید
بازهم کیارش شنید
سیگارش را در جا سیگاری انداخت
کار داشت با آن یک متری یاغی
_امر کنید قر...
حرف امیر را قطع کرد
_بسه... بیارینش ویلا
*
*
رزا با لرز گوشهی دیوار مچاله شد
به زور نالید
_ببخشـ...ید... گفتـ..م دیگه فرار نمیکنـ..م که
کیارش کنارش زانو زد
لیوان آبمیوه را به لبش چسباند
_بخور... فشارت افتاده
دخترک خواست سر کنار بکشد که چانهاش را چنگ زد
به زور به خوردش داد
لیوان را کنار کشید که بغض دخترک پروحشت ترکید
میدانست به این راحتی ها تمام نمیشود
_میخو..استم برای آخریـ..ن بار ببینم حاج بابام و... نمیـ..رم دیگه جایی... به خدا نمیـ..رم
کیارش روی تخت نشست
_بیا اینجا، یه تنبیه کوچیک برای جوجهی یاغیمه، بعدش خودم دخترکم و ماساژ میدم
رزا از شدت گریه ضعف کرد
_پریود..م به قرآ..ن
کیارش بدون انعطاف نگاهش کرد... شمرد
_یک
_هنوز بدنـ..م از دو روز پیش درد میکنه
اخم درهم کشید
_دو
از دهانش بیرون آمده رزا با لرز از جا پرید که بازویش را بیانعطاف چنگ زد و تنش را روی تخت انداخت
رزا با درد هق زد و تقلا کرد
_الـ..ان نه.. الـ..ان نمیتونم
غرید
_فقط دوست دارم تکون بخوری تا وجب به وجب تنت و بسوزونم... دستات و یادته؟
با یک دست محکم نگهش داشت و شلوار مدرسهش را چنگ زد
لباس زیر صورتیاش پر از خون بود!
رزا گلویش را با نفس تنگی چنگ زد
_دیشـ..ب جلوی روم بابامو کشتیـ..ن بیوجدان
کیارش سر پایین کشید
نرم روی چشمان خیسش را بوسید
_آروم... شل کن خودتو... فقط یه لحظهس
نیشخند زد
_دردونهم که از پشت پریود نیست... هست؟
چشمان دخترک با ترس درشت شد
جنون وار خودش را زیرش تکان داد
_نـ..ـه... غلـ..ط کردم..تو روخدا
کیارش بیتوجه تا خواست خودش را به بدن کوچکش بکوبد دخترک با هقهق به شیشهی الکل چنگ زد
روی میز کنارشان
کیارش با فکر اینکه میخواهد به سر او بکوبد خواست مچش را بگیرد اما رزا ناگهان شیشه را محکم به میز کوبید
صدای خرد شدن شیشه...
تا کیارش به خودش بیاید شیشهی شکسته را محکم روی مچ ظریف خودش کشید که با بیرون جهیدن خون...
ادامهی پارت👇🖤
https://t.me/+khSwFrN8wvNlOWQ0
پارت رمان⚠️
چه گوهی خورده که باز مدیرش زنگ زده به من؟!
کیارش نجوا کرد
با آرامش...
دخترک با شنیدن صدای زمزمهاش از موبایلی که یک مرد هرکول ناگهانی و از پشت روی گوشش نگه داشته بود شانه هایش بالا پرید
دستپاچه نفس زد
_آقـ..ا.. به.. خد... خدا...
وحشتزده بغضش شکست
چه زود پیدایش کرده بودند
با یک تصمیم آنی خواست از زیر دست آن مرد نره خر فرار کند که مرد سریع شانهاش را بیشتر بر زمین فشرد
باد سرد قبرستان لرز میانداخت بر تنش
لباس مدرسه زیادی نازک و گشاد بود
بر تنش زار میزد وسط قبرستان
کیارش تکیه داد بر مبل... خونسرد
_آروم... چه خبره رز؟ تو از بهداری مدرسه فرار کردی؟!
نیشخند زد
دوست داشت بازی با تخـ*م یک متریِ حاج آقا تهرانی را
16 سالش بود اما...
چشمان پر اشک زمردیاش با آن چادر مشکی کج و ماوج را ترجیح میداد به حوری های شبانهی رو تختش
_از چی میلرزه صدای نازدار کیارش؟! غلط میکنن اذیتت کنن... فقط میخوان بیارنت عمارت... خلوته اونجا
رزا جنونوار هق زد
نگاهش خشک شده بود بر روی آن تپهی خاک
_به.. خدا نمیخوا..ستم از مدر..سه فرار کنـ..م اما تشیع جنازهی حاج بابا..م امروز بود
کیارش سیگار برگش را آتش زد
_به موقع رسیدی به مراسم؟!
رزا گریهاش زیر دست مرد شدت گرفت
تنش درد میکرد هنوز
_ببخـ..شید
کیارش بیتوجه کامی از سیگار گرفت
_مراسم 5 عصر تموم شد... جوجهم ساعت 8 شب چه غلطی میکنه اونجا؟!
دخترک 21 سال کوچک تر بود از کیارش سلطانی
یک تشر سادهی او مساوی بود با تب کردنش
چه برسد به الان
خودش شلیک کرده بود به پیشانی آن حاج بابای حرومزادهاش
جلوی چشمان دخترک...
صبحش هم انگار اتفاقی نیوفتاده بیتوجه به چشمان مرده و سکوت بیحالش... به زور رسانده بودش مدرسه
تمام راه ساکت بود
رزا در خودش مچاله شد و چانه لرزاند
_من دیگه بر نمیگرد..م اونجا... گفته بودین اگر مـ..ن بیام حاج بابام نمیمیر..ه
آن صحنه های لعنتی
چشم های باز و پیشانی سوراخ شدهیحاج بابایش
یکدفعه با لرز تقلا کرد از زیر دست مرد بیرون بیاید
_کشتینش... دیشب تو اون انبا..ر کشتینش... جلو..ی چشم خودم جون دا..د
مرد ها محکم تر نگهش داشتند و او با تقلا جیغ کشید و هق زد
_ولممم کنیدد... حرومزاده هاا
کیارش تمامش را شنید که آرام زمزمه کرد
دود از دهانش بیرون جهید
_کنارت و ببین... برای تو کندن
دخترک خشک شد
نگاه گشاد شدهاش روی آن قبر خالی نشست
کیارش فهمید نفسش در سینه حبس شده که نیشخند زد
_اگر دلت خیلی تنگ میشه برای حاج بابات الانم دیر نیست دردونه
دندان های دخترک قفل شدند و نفس هایش تند
شنید
بازهم کیارش شنید
سیگارش را در جا سیگاری انداخت
کار داشت با آن یک متری یاغی
_امر کنید قر...
حرف امیر را قطع کرد
_بسه... بیارینش ویلا
*
*
رزا با لرز گوشهی دیوار مچاله شد
به زور نالید
_ببخشـ...ید... گفتـ..م دیگه فرار نمیکنـ..م که
کیارش کنارش زانو زد
لیوان آبمیوه را به لبش چسباند
_بخور... فشارت افتاده
دخترک خواست سر کنار بکشد که چانهاش را چنگ زد
به زور به خوردش داد
لیوان را کنار کشید که بغض دخترک پروحشت ترکید
میدانست به این راحتی ها تمام نمیشود
_میخو..استم برای آخریـ..ن بار ببینم حاج بابام و... نمیـ..رم دیگه جایی... به خدا نمیـ..رم
کیارش روی تخت نشست
_بیا اینجا، یه تنبیه کوچیک برای جوجهی یاغیمه، بعدش خودم دخترکم و ماساژ میدم
رزا از شدت گریه ضعف کرد
_پریود..م به قرآ..ن
کیارش بدون انعطاف نگاهش کرد... شمرد
_یک
_هنوز بدنـ..م از دو روز پیش درد میکنه
اخم درهم کشید
_دو
از دهانش بیرون آمده رزا با لرز از جا پرید که بازویش را بیانعطاف چنگ زد و تنش را روی تخت انداخت
رزا با درد هق زد و تقلا کرد
_الـ..ان نه.. الـ..ان نمیتونم
غرید
_فقط دوست دارم تکون بخوری تا وجب به وجب تنت و بسوزونم... دستات و یادته؟
با یک دست محکم نگهش داشت و شلوار مدرسهش را چنگ زد
لباس زیر صورتیاش پر از خون بود!
رزا گلویش را با نفس تنگی چنگ زد
_دیشـ..ب جلوی روم بابامو کشتیـ..ن بیوجدان
کیارش سر پایین کشید
نرم روی چشمان خیسش را بوسید
_آروم... شل کن خودتو... فقط یه لحظهس
نیشخند زد
_دردونهم که از پشت پریود نیست... هست؟
چشمان دخترک با ترس درشت شد
جنون وار خودش را زیرش تکان داد
_نـ..ـه... غلـ..ط کردم..تو روخدا
کیارش بیتوجه تا خواست خودش را به بدن کوچکش بکوبد دخترک با هقهق به شیشهی الکل چنگ زد
روی میز کنارشان
کیارش با فکر اینکه میخواهد به سر او بکوبد خواست مچش را بگیرد اما رزا ناگهان شیشه را محکم به میز کوبید
صدای خرد شدن شیشه...
تا کیارش به خودش بیاید شیشهی شکسته را محکم روی مچ ظریف خودش کشید که با بیرون جهیدن خون...
ادامهی پارت👇🖤
https://t.me/+khSwFrN8wvNlOWQ0
پارت رمان⚠️