#پارت_120
- خودت از این همه بیچارگیت حالت به هم نمی خوره؟
چرا به هم می خورد. از اینکه آنقدر بیچاره بودم که او اینجا وسط خانه ام ایستاده بود و مرا تحقیر میکرد، حسابی از خودم حالم به هم میخورد...
برمیگردم و رو به او میکنم. نگاهی به چشمان فریبا، اما سردش میکنم. این زن پر است از نفرت، کینه... ناامنی...
- چرا حالم به هم میخوره... از این همه بدبختی تو به هم میخوره که پاشدی اومدی در خونه من و دنبال شوهرت میگردی... تو بگو چی کارش کردی که نمیتونه تحملت کنه و فرار میکنه میاد اینجا...
دیگر ظرف صبرم داشت لبریز می شد حرفم را میگویم. بازویم را میگیرد و در حال فشردن ناخن هایش در گوشت بازویم، در صورتم غرش میکند:
- چرا گورتو از وسط زندگی من گم نمی کنی؟
با صورتی درهم و گریه ای قریب الوقوع، می گویم:
- اینجا وسط زندگی منه و تو پریدی توش... زندگی تو، تو خونه توئه که اون طور که بوش میاد خیلیم خوب از پس اداره کردنش برنیومدی و حالا داری جلز و ولز میکنی...
- خفه شو... خفه شو آشغال پیتیاره... تویی که آوار شدی رو زندگی من و نذاشتی که ما زندگیمونو کنیم... اگه خیلی زود با پاهای خودت از اینجا گم نشی، قول میدم اتفاقای خوبی برات نمیفته...
صدایم هم می لرزد:
- من با پای خودم نیومدم تو این زندگی که با پای خودم برم... در ضمن اگه کمکت میکنه که زودتر سکته کنی، باید بگم که اونی که نذاشت طلاق بگیرم شوهر تو بود، وگرنه من خیلیم اصراری نداشتم تو نکبت زندگی شما شریک باشم...
- نکبت تویی و هفت پشتت...
از چیزی که می گوید، گُر میگیرم و تازه میفهمم که چرا وقتی به مهتاب تاخته بودم، مورد بی مهری کمیل قرار گرفته بودم. اینکه درباره عزیزت که دستش هم از دنیا کوتاه است، درست حرف نزنند، اتفاق دردناکی ست. با این حرفش، تصویری بسیار مبهم، از چهره خندان بابا جلوی چشمانم ظاهر میشود. خدا میداند که همین تصویر مبهم، نه شبیه نکبت که، چقدر شبیه باران بهاری و رنگین کمانش است...
با پیش زمینه ای که از کار کمیل دارم ، و حس سرخوردگی و عصبانیت بالقوه ای که در وجودم رخنه کرده، ناخودآگاه دستم بالا می آید و به عقب هلش می دهم. اتفاق خاصی نمی افتد، فقط کمی از من فاصله میگیرد. ولی همین اقدام کوچک و کم جان من باعث جری تر شدن او می شود تا دوباره قصد سر و صورتم را بکند.
اما قبل از اینکه دست های او به من برسند، سدی به بزرگی کمیل میان من و او حائل میشود. و من در واکنشی غیر ارادی از پشت، تیشرتش را چنگ میزنم.
- چی کار داری میکنی؟
لحن محکم و پرسشگر کمیل باعث میشود کمی شمشیرش را پایین تر بگیرد و..
❤️❤️❤️
#نسیم_شبانگاه با قلم تواناشون بعد از #در_جگر_خاریست دوباره کولاک کردن 😍👌❤️
#تجاوز #انتقام #اذدواج_اجباری
#توصیه_ویژه_نویسنده #در_معبدسکوت_تو_رقصیدم 👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/joinchat/AAAAAEnmQaFoAOFPZd4psw
- خودت از این همه بیچارگیت حالت به هم نمی خوره؟
چرا به هم می خورد. از اینکه آنقدر بیچاره بودم که او اینجا وسط خانه ام ایستاده بود و مرا تحقیر میکرد، حسابی از خودم حالم به هم میخورد...
برمیگردم و رو به او میکنم. نگاهی به چشمان فریبا، اما سردش میکنم. این زن پر است از نفرت، کینه... ناامنی...
- چرا حالم به هم میخوره... از این همه بدبختی تو به هم میخوره که پاشدی اومدی در خونه من و دنبال شوهرت میگردی... تو بگو چی کارش کردی که نمیتونه تحملت کنه و فرار میکنه میاد اینجا...
دیگر ظرف صبرم داشت لبریز می شد حرفم را میگویم. بازویم را میگیرد و در حال فشردن ناخن هایش در گوشت بازویم، در صورتم غرش میکند:
- چرا گورتو از وسط زندگی من گم نمی کنی؟
با صورتی درهم و گریه ای قریب الوقوع، می گویم:
- اینجا وسط زندگی منه و تو پریدی توش... زندگی تو، تو خونه توئه که اون طور که بوش میاد خیلیم خوب از پس اداره کردنش برنیومدی و حالا داری جلز و ولز میکنی...
- خفه شو... خفه شو آشغال پیتیاره... تویی که آوار شدی رو زندگی من و نذاشتی که ما زندگیمونو کنیم... اگه خیلی زود با پاهای خودت از اینجا گم نشی، قول میدم اتفاقای خوبی برات نمیفته...
صدایم هم می لرزد:
- من با پای خودم نیومدم تو این زندگی که با پای خودم برم... در ضمن اگه کمکت میکنه که زودتر سکته کنی، باید بگم که اونی که نذاشت طلاق بگیرم شوهر تو بود، وگرنه من خیلیم اصراری نداشتم تو نکبت زندگی شما شریک باشم...
- نکبت تویی و هفت پشتت...
از چیزی که می گوید، گُر میگیرم و تازه میفهمم که چرا وقتی به مهتاب تاخته بودم، مورد بی مهری کمیل قرار گرفته بودم. اینکه درباره عزیزت که دستش هم از دنیا کوتاه است، درست حرف نزنند، اتفاق دردناکی ست. با این حرفش، تصویری بسیار مبهم، از چهره خندان بابا جلوی چشمانم ظاهر میشود. خدا میداند که همین تصویر مبهم، نه شبیه نکبت که، چقدر شبیه باران بهاری و رنگین کمانش است...
با پیش زمینه ای که از کار کمیل دارم ، و حس سرخوردگی و عصبانیت بالقوه ای که در وجودم رخنه کرده، ناخودآگاه دستم بالا می آید و به عقب هلش می دهم. اتفاق خاصی نمی افتد، فقط کمی از من فاصله میگیرد. ولی همین اقدام کوچک و کم جان من باعث جری تر شدن او می شود تا دوباره قصد سر و صورتم را بکند.
اما قبل از اینکه دست های او به من برسند، سدی به بزرگی کمیل میان من و او حائل میشود. و من در واکنشی غیر ارادی از پشت، تیشرتش را چنگ میزنم.
- چی کار داری میکنی؟
لحن محکم و پرسشگر کمیل باعث میشود کمی شمشیرش را پایین تر بگیرد و..
❤️❤️❤️
#نسیم_شبانگاه با قلم تواناشون بعد از #در_جگر_خاریست دوباره کولاک کردن 😍👌❤️
#تجاوز #انتقام #اذدواج_اجباری
#توصیه_ویژه_نویسنده #در_معبدسکوت_تو_رقصیدم 👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/joinchat/AAAAAEnmQaFoAOFPZd4psw