#آسمان_صورتی
https://t.me/joinchat/AAAAAEPmH1qcO30tKg5ZKgرعنا دستم را ميكشد. بي هيچ حرفي كنارش قدم ميزنم. به جاي بالا رفتن از پلهها به سمت پايين و سالن اصلي ميرويم.
پاهايش را تندتر ميكند و من نميدانم از كجا و چرا دلهره ميگيرم. دلم می خواهد دستم را بیرون بکشم و بگویم کجا؟ ولي همان ترس و دلهره نمی گذارد که بگويم كجا؟
مي ترسم بگويم و دوباره دلخور شود.
دستم را ميكشد و عين بره اي دنبال خودش ميبرد و بعد آن ته سالن، در تاریکی و خلوتی، جلوي يك ديوار مي ايستد.
ضربان قلبم در صورتم گوم گوم ميكند. دوباره حرفهاي افسر عين نيش زنبوري در جانم مي نشيند. گفته: «كي رعنا زير پاتو خالي كنه اون ديگه ديدن داره!»
چاقوي كوچكي از يقهاش بيرون ميكشد و ميگويد: «اين ديوار رو ببين...»
ديوار را نميبينم و فقط نيمه تاريك صورتش در چشمهايم مي نشيند.
برق چاقويش دل و رودهام را از جا ميكند. بارها از سمی شنيدهام كه: «كسي كه پا نده، سهمش يه خط رو صورتشه!»
نزدیک تر می آید. دست هایم می لرزد. سرم به دوران می افتد و قدمی عقب می روم.
آماده ام که پا به دو بگذارم که روي ديوار دست ميكشد و مي گويد: «اگر رو اين ديوار يادگاري بنويسي ميري بيرون ولي اگر رو اون ديوار روبهرويه بنويسي كارت تمومه!»
چاقو را که به سمتم ميگيرد؛ همه تنم به هم جمع ميشود.
_ اينا، اينجا من نوشتم، كنارش يه جاي خاليه، تو كنارش بنويس، تاريخ اومدنت رو بنويس، بعد وقتي رفتي من تاريخ رفتنت رو برات مينويسم...
چاقو را جلوتر ميآورد و دستم را ميكشد. آمادهام كه جيغ بزنم و بعد چشمم به تاريخها مي خورد، اسمها و شعرهايي كه نوشته شده.
_زود باش، الان در بالا رو ميبندن...
يخي چاقو كف دستم مينشيند و رعنا با انگشت تكه خالي ديوار را نشانم مي دهد.
ديوار گچي تكه تكه شده و خطها از همه جايش در چشم ميزند. باز تاكيد ميكند كه «زود باش» و من عين رباتي به سمت ديوار كشيده ميشوم و سر چاقو را روي ديوار فشار ميدهم و با دست های لرزان مينويسم: «آرزو، 29.6.98...»
كنار دستم زمزمه ميكند: «يه شعری معری هم بنويس!»
متن كنارش را مي خوانم، نوشته: «رعنا، 27.12.92» و بعد كنارش نوشته: «براي آغوش تو خواهم مرد...»
نفس نفس ميزنم. ميگويد: «زودي باش تا كسي نيومده!» و من دوباره چاقو را به زور در تن زخمي ديوار فرو ميكنم و مينويسم: «اعتماد...»
ميگويد: «بنويس» و من ادامه ميدهم: «دلتنگم» و بعد ديگر لازم نيست او هلم بدهد، ريز و بدخط مي نويسم: «اولين بارون پاييز وقتي تو نبودي...»
رعنا ميخندد و چاقو را از دستم ميكشد. مچم را ميچسبد و بوسهاي روي صورتم مينشاند و با خودش به سمت نور ميكشاند.
كسي از دور صدا ميزند: «در بند داره بسته ميشه، خانمها سريعتر...» و بعد صداي دمپايي هاي سیمین خدابيامرز كف سالن نقش ميبندد و كنار رعنا پلهها را دوتا يكي بالا ميرود.
خندهها بيرون ميريزد و اميد روي شاخهاي خشكيده، جوانه ميزند.