Dark moon 🌑


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Эротика


🌑 امیدوارم از خوندن رمان ها لذت ببرین 🙏🏻🌑
🚹 ادمین فروش: @Dark_moon_story_sp
🚹ادمین تبلیغات: @dark_moon_story_ad
دوستان لطفا نظرات و انتقادات و سوالات در مورد رمان ها و کانال رو در بات @mohammad_ap_69_bot بگید.

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Эротика
Статистика
Фильтр публикаций


رمان « غربت زیبا » تکمیل شده✅
هر کس بخواد می‌تونه با پرداخت مبلغ ناچیزی کل فایل رو تهیه کنه و توی یک روز بخونه و از بنده حمایت کنه 🫶🤍💐
تخفیف خیلی ویژه برای کسایی که دو رمان قبل رو خریدن داریم

🚹 @Dark_moon_story_sp


#غربت_زیبا
#پارت_84

ـ عاشقتم داداشی!!
همراه هم از اتاق خارج شدیم
ارج دست و پای مرده رو بسته بود
و یارو داشت درد میکشید
آبجی رفت رو مبل نشست
روبه روش وایسادم و گفتم:
ـ کی گفته بیای اینجا حرومی ؟!!
ـ هیچ کس خودم اومدم.
ـ عه؟!
ـ آره
ارج اومد و دستشو گرفت و برد
و گفتم:
ـ کجا ؟
ـ می برمش انباری.
من هم همراهش رفتم
و پرتش کرد تو زیر زمین
و در رو قفل کرد
و گفت:
ـ بریم یه قهوه بخوریم
ـ بریم
رفتیم و دو تا قهوه ریختیم
و شروع کردیم خوردن
ابجیم چون حالش خوب نبود رفت بخوابه......

___
*ارج
نشسته بودیم
و که گوشیم زنگ خورد
نرگس بود!
جواب دادم:
ـ الو سلام
ـ سلام
ارج مگه قرار نبود همو ببینیم ؟
ـ ای وای ببخشید!!
ـ من کافه نشستم منتظر تو ها
ـ الان راه میوفتم.
ـ باشه
آروم بیا
این همه ساعت منتظر موندم اینم روش
سالم برس اینجا.
ـ باشه باشه
خداحافظ
ـ خداحافظ
لباسامو عوض کردم
و از خونه زدم بیرون
و رفتم سمت کافه
تو راه گوشی رو در آوردم و زنگ زدم محسن
یادم رفت بهش بگم واسه شب غذا میگیرم خواهر بدبختش زحمت نکشه
زنگ زدم که با بوق اول جواب داد
ـ الو سلام.
خوب شد زنگ زدی ارج
ارج از این یارو حرف کشیدم
ـ خوب چی گفت ؟
ـ میگه امیر فرستادش.
ـ میدونستم!!
ـ کی میای ؟
ـ دارم میرم نرگس رو ببینم الان
کارم تموم شد میام
ـ میگم بیارش خونه این یارو رو ببینه شاید شناخت.......

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_83

ـ همین که گفتم!!
برو یه جا قایم شو!!
خداحافظ.
بدون اینکه منتظر جواب بمونم قطع کردم
و سوار ماشین شدم
و سریع رفتم سمت خونه
تو راه شماره ی ارج رو گرفتم و بعد از چند دقیقه جواب داد:
ـ الو سلام محسن چی شده ؟
ـ الو!! الو!!
اون یارو بهم زنگ زد دوباره.
ـ کی ؟
ـ همون که ابجیمو دزدید
ـ چیی؟!!!!
چی گفت ؟
ـ گفت
«قرار بلا سر ابجیم بیاره»
ـ الان میرم سمت خونه.
ـ منم دارم میام
تو هم بیا ترو خدا زود باش!!!!
ـ باشه باشه.
ـ خداحافظ.
با سرعت رفتم سمت خونه
بعد از ده دقیقه رسیدم
پیاده شدم
و ماشین رو پارک نکردم حتی
وارد خونه شدم
در باز بود
رفتم داخل و یه مرد روبه رو شدم
داد زدم:
ـ تو اینجا چه گوهی میخوری مرتیکه ؟
کی هستی ؟!!
اسلحشو در آورد و گرفت سمتم و گفت:
ـ خفه شو!!
دستمو گرفتم بالا و گذاشتم رو سرم
همون لحظه ارج از پشتم اومد
و شلیک کرد به پا اون مرتیکه
آنقدر حواسش به من بود؛
اصلا متوجه ارج نشد!!
مرتیکه خر !!!
افتاد رو زمین
و داد زد
ارج آروم به من گفت:
ـ حواسم هست بهش
برو ببین آبجیت کجاست ؟
ـ ممنون داداش.
رفتم و اتاق رو دیدم
و دیدم نیست
رفتم داخل اتاق ارج
و صداش زدم
ـ کجایی آبجی جونم ؟!
یهو از کمد ارج اومد بیرون
و دویید سمت من!!
اومد داخل بغلم، بغلش کردم
و گفت:
ـ داداش سکته کردم.
ـ چرا فدات شم ؟
ـ ترسیدم خیلی ترسیدم!!
ـ گفتم حواسم هست بهت بچه.
گونمو بوسید و گفت.....

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_82

و روبه خواهر محسن گفتم:
ـ ببخشید بیدار شدی.
و بعد رفتم داخل اتاق
تا بخوابم.
دراز کشیدم روی تختخواب
ولی خوابم نمیرد هر کاری کردم خوابم نبرد!!
تا صبح با گوشی خودمو سرگرم کردم
و عکسای نفس رو دیدم
فقط چنتا عکس ازش داشتم
اما همونارو صدبار بیشتر دیدم تا صبح شد.
ساعت ۱۰ شده بود!
بود به نرگس پیام دادم:
ـ باید ببینمت.
سریع جواب داد.
ـ چشم.
ساعت ۱ میبینمت.
ـ باشه
از خونه زدم
و رفتم سمت قبرستون
نیاز داشتم بشینم پیشش و گریه کنم
پیش هیچ کس گریه نمیکنم
جز خواهرم!!
واسه همین با سرعت رفتم سمت قبرستون.
حدود یک ساعت بعد رسیدم؛
ماشین رو پارک کردم.
رفتم داخل قبرستون؛
و سر قبر خواهرم نشستم.......

___
*محسن
تو شرکت داشتم یه کم به کارا می‌رسیدم
که گوشیم زنگ خورد!!
ناشناس بود!
جواب دادم و گفتم:
ـ الو بفرمایید.
ـ الو سلام آقا محسن
خیلی بد قولی!!
ـ شما ؟
ـ مهم نیست.
فقط بدون خواهرتو میفرستم پیش خواهر امیرحسین.
باید خواهرتو تیکه تیکه میکردم میفرستم
در خونت بدبخت!!!
ـ چرا اینارو میگی؟
ـ خودتم می‌دونی!
قرار بود ارج رو بکشونی سمت شرکت و فک کن کاری تو شرکته
ولی گند زدی!!
ببین خواهرتو تیکه تیکه میکنم
اومدم حرف بزنم.
که قطع کرد!!!
دوباره زنگ زدم ولی جواب نداد
هر چی زنگ زدم جواب نداد
حرومزادهههه!!!!
از شرکت زدم بیرون
و گوشیمو در آوردم
و زنگ زدم خونه ارج
بعد از چند دقیقه ابجی جواب داد:
ـ جانم داداش؟
ـ در خونه رو قفل کن.
رو هیچ کس هم باز نکن!!
ـ چیزی شده؟....

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_81

پس نگران نباش زود میری!
ـ ک..جا می..ر..م؟!؟!
ـ حالا میفمی.
نگران هیچی نباش.
امشب استراحت کن!!
فردا میریم خرید.
ـ من چیزی نیاز ندارم!
ـ این مهم نیست.
بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق زد بیرون
در رو هم قفل کرد
بلند فحش دادم و
تهش گفتم:
ـ لعنت بهت
دوباره تلاش کردم بخوابم
و بالاخره خوابم برد.......


___
*ارج
ساعت حدود چهار صبح بود
و من هنوز نمی‌تونستم بخوابم!!
محسن بدبخت هم بخاطر من نخوابیده بود
و نگران من بود!!
یهو بدون اینکه بخوابم
داد زدم:
ـ لعنتتتتت به من سگگگگ!!!!!!
ـ ارج ؟
حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم
و دوباره گفت:
ـ ارج!!!
منو نگاه !!!!!
سرم رو چرخوندم سمتش و عصبی بهش زل زدم:
ـ چیه ؟!
ها بگو!!
ـ درست میشه.
پیداش میکنیم.
ـ چجورییییییی؟!!؟
ـ ارج داد نزن خوابه آبجیم.
ـ به تخمم!!
ولم کن!
بسه دیگهههههه!!!!
خسته شدم!!
یهو خواهر محسن اومد بیرون و
گفت :
ـ چیزی شده داداش؟
محسن سریع گفت:
ـ برو تو نگران نباش
ـ چی برو ؟
چرا داد میزنید؟!
محسن اومد چیزی بگه که
من قبلش گفتم:
ـ اعصابم خورده آبجی
ـ سر نفس خانوم ؟
ـ آره
ـ پیداش میکنیم داداش.
ـ چجوری ؟
همون لحظه محسن داد زد
ـ میگم پیداش میکنم بیشعور
آنقدر بلند داد زد که دیگه چیزی نگفتم. حوصله ی بحث نداشتم
بلند شدم.......

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_80

___
*نفس
وارد خونش شدیم
حدودا دو ساعت تا
برسیم اینجا طول کشید.
خیلی راه بود؛
آورده بودم
یه ویلا داخل شمال بود انگار
اینجا ارج چجوری میخواست منو پیدا کنه ؟
توی اتاق پرتم کرده بود
و گفت:
داره می‌ره بیرون تهران به زنش سر بزنه
بعدش میاد اینجا!!
باهام کار داره!
ازش می‌ترسیدم.
خیلی میترسیدم!!
ساعت حدود ۱۲ شب بود
یکی از خدمت کارا برام غذا آورد
و من هم چون خیلی ضعف داشتم
خوردم
خوابم میومد
رو تخت دراز کشیدم
نمیدونم کی خوابم برد
که با باز شدن در بیدار شدم
نشستم
و دیدم اومد داخل
و نشست رو به روم
و گفت:
ـ خب خب
اسمم یاسینه
ـ میدونم.
ـ خوبه.
خب دختره می‌دونی که چرا پیش مایی؟
ـ میخواید با من چیکار کنید ؟!
ـ یه کاری می‌خوام بکنم که ارج نابود بشه !!!
داد زدم :
ـ من واسه ارج مهم نیستم!
ـ اون چی واسه تو مهمه؟
اره مهم بود خیلی مهم بود!
ولی به این چه ربطی داره ؟
واسه همین گفتم:
ـ به تو چه ؟!
ـ پس دوستش داری.
ـ به تو چه ؟!!!
ـ اخی ؟
عاشق چه آدم عن شدی!!
یه آدم بی لیاقت!!
داد زدم:
ـ خفه شو عوضی!!!!
بی لیاقت تویی!!!
حرومزاده!!!!
ـ اووووو
آروم باش بچه.
سکته می‌کنی میوفتی رو دستمون.
ـ خفه شو!
ـ ببین درست حرف بزن.
تو فقط چند روز مهمون منی
فهمیدی ؟!..

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_79

همه پشت سرم اومدن!!
بدون اینکه از امیر معذرت خواهی کنم از از خونش زدم بیرون!
و محسن دید چقدر حالم خرابه
همه رو فرستاد برن
و خودش اومد پیشم و گفت:
ـ بشین بریم.
با حالی بد نشستم تو ماشین
و محسن هم نشست تو ماشین
محسن شروع کرد رانندگی
گوشیمو از تو جیبم در آوردم
و رفتم داخل پیوی نرگس و نوشتم
ـ چرا نبود ؟!؟
ـ نمیدونم به خدا نمیدونم!!
من باهاش حرف زدم.
خودش بود!!!
گفتم نفسی گفت آره
گفتم ارج میشناسی ؟
گفت آره
به قرآن بود!!!!
ـ یعنی امیر صبح بردتش؟
ـ شاید!
ـ چیکار کنیم ؟
ـ نمیدونم.
تازه از صبح خیلی هم خوشحاله
گفتم چته گفت:
«کلی پول گیرم اومده»
پرسیدم خوب همش پول گیرت میاد
اونم زیاد و
گفت این دفعه فرق داره.
دشمنمم دارم نابود میکنم!!
ـ یعنی منظورش من بودم ؟
ـ قطعا!
ـ چیکار کنیم ؟
ـ نمیدونم.
ـ یعنی الان نفس کجاست ؟
دیگه چیزی نگفت گوشی رو پرت کردم رو داشپورت.
محسن با صدای گوشی برگشت سمتم و گفت:
ـ چته؟
ـ بنظرت ؟
ـ آروم باش؛
پیداش میکنیم.
ـ چجوری ؟
هااااا؟!!!!!
یه بار عاشق شدم!!
شد این !!!
خواهرم همه کسم مرد!!!
مامانم ازم دوره!!!!
دیگه هیچ کسو ندارم!!!
عاشق شدم که اونم نیست!!
دیگه نمی‌کشم محسن!
اره پول دارم!
ولی پول دیگه نمیخوام!!!
حاضرم یه بدبخت باشم
ولی کنار نفس آروم زندگی کنم.
به خدا پیداش کنم
هر کاری بگه میکنم تا خوشبخت بشه
قول میدم.......

🌑 @Dark_moon_story


رمان « غربت زیبا » تکمیل شده✅
هر کس بخواد می‌تونه با پرداخت مبلغ ناچیزی کل فایل رو تهیه کنه و توی یک روز بخونه و از بنده حمایت کنه 🫶🤍💐
تخفیف خیلی ویژه برای کسایی که دو رمان قبل رو خریدن داریم

🚹 @Dark_moon_story_sp


یه ری اکت به ما نمی‌رسه ؟ 😔❤️


#غربت_زیبا
#پارت_78

خیلی احمقه هنوز که هنوز
جلو در نگهبان نمیذاشت!!!
وارد خونه شدیم
جلوی در نگهبان بود!
تا ما رو دیدن اومدن اسلحه کشیدن
که گفتم:
ـ اسلحه هاتونو بندازید زمین وگرنه میکشمتون!
همشون ترسیده بودن!!
اصلحه ها رو انداختن رو زمین
همون لحظه امیر از بالا اومد پایین
و گفت:
ـ چته ارج ؟!
خیر باشه.
کاری داری؟!
البته فک نکنم کار خوبی داشته باشی
اینو گفت و به اسلحه ی داخل دستم اشاره کرد
اسلحه رو گرفتم سمتش و گفتم:
ـ نفس کجاستتتتتتت؟!
ـ نفس ؟
نفس کیه؟
ـ امیر من میدونم اینجاست !
برو بیارش!!
ـ نفس کیه که بیارمش؟!
ـ یعنی میگی نفس نمیشناسی ؟
ـ نه!
ـ باشه پس ما خونتو میگردیم
ـ اوکی
هر جور دوست داری بیا بگرد.
تعجب کردم و به محسن نگا کردم
اونم تعجب کرد
روبه بچه ها علامت دادم
و داد زدم
ـ همه جارو بگردید!!!
بعد از ده دقیقه گشتن
یکی از بچه ها گفت:
ـ یکی از در ها قفله
به وحشیت رفتم سمت امیر
و یقشو گرفتم
و گفتم:
ـ اونجاست ؟آره اونجاست ؟
ـ آروم
میگم کسی اینجا نیست!!
بیا بریم اون اتاق رو ببین!
تعجب کردم
اما همراهش رفتم
در اتاق رو باز کرد و گفت:
ـ بفرمایید
بگردید
هیچ کس نبود
هیچ کس
یعنی چی شده ؟!
چرا نیست نفس ؟
نرگس گفت اینجاست!!
لال شده بودم!
به معنای واقعی لال شده بودم
روبه همه گفتم:
ـ میریم.....

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_77

ـ خو....خودم......میام.
ـ آفرین پاشو بریم
پشت سرش با ترس رفتم
حس شکست داشتم
فک کردم بردم
ولی نه بد باختم!!
بد جوری باختم!!
سوار ماشینش شدیم و رفت سمت جایی که نمیدونم کجاست ؟
اروم شروع به گریه کردم
چقدر من بدبختم
از چاله در اومدم افتاد تو چاه!!
خدا رحم کن!
دوباره دلم برا مامان تنگ شد
دلم برا بغلش تنک شد
دلم برا گریه تو بغلش تنگ شد
مامان جونم کجایی ؟
دل تنگتم!!
سرمو به شیشه چسبوندم تا کمی بخوابم
خسته بودم
از همه چی خسته بودم.......

___
*ارج
بلند شدم و با خوشحالی قهوه خوردم
و لباس پوشیدم
و در اتاق مهمون رو زدم
ومحسن اومد جلو در
ـ چیه ؟
ـ حاضر شو
ـ بریم ؟
زنگ زدی نرگس
بپرسی امیر اومده یا نه ؟
ـ نه
الان زنگ میزنم.
ـ باشه
گوشی رو برداشتم
و زنگ زدم به نرگس
و جواب داد
و گفت:
ـ امیر خونست!!
ـ دارم میام.
ـ منتظرم
و بعد سریع قطع کرد
لباس پوشیدیم
و همراه محسن از خونه خارج شدیم
در خونه رو هم قفل کردیم
تا کسی سمت خواهر محسن نره
سوار ماشین شدیم
و رفتیم سمت خونه ی امیر
خونش با خونه ی من زیاد فاصله نداشت
بعد از نیم ساعت رسیدیم
ماشین رو پارک کردم
و بچه ها هم رسین همشون
اسلحه رو از جیبم برداشتم
و همه پشت سر من آماده بودن
تا حمله کنیم داخل
با حرکت دستم،
همه وارد شدن از بالا در
و در رو واسه من باز کردن.....

🌑 @Dark_moon_story


یه ری اکت به ما نمی‌رسه ؟ 😔❤️


#غربت_زیبا
#پارت_76

ـ امیر امشب نمیاد
اما فردا هست
کاش امشب بیای که امیر نیست
میخواستم امیر باشه!!!
میخواستم خارش کنم از بازی!!
میخواستم بکشمش!!!!
واسه همین نوشتم:
ـ نه می‌خوام باشه.
گوشی رو گذاشتم کنار و خوابیدم.....

___
*نفس
صبح خوابیده بودم که صدای امیر از بیرون اومد
ـ الو سلام یاسین
ببین امروز بیا ببرش!
بیشعور زنم شک کرده به فنا میریم
تا یک ساعت دیگه اینجا باش!!!
ببین الان ساعت ۱۰ صبح هست
تا ۱۱بیا
فهمیدی ؟!!
مرسی خداحافظ.
یهو در اتاق باز شد و اومد داخل
سریع خودمو زدم به بخواب
اومد بالا سرمو
و با دست تکونم داد
جوری که نفهمه خودمو زدم به خواب
چشمامو باز کردم
و گفتم:
ـ چیه ؟
ـ بیدار شو باید بری!
قرار بود ارج فردا بیاد منو نجات بده
نباید امروز می‌رفتیم نه!!! نه!!!
ـ پاشو دیگه!
ـ حال ندارم.
بزاز فردا!
لباسمو گرفت و پرتم کرد رو زمین
و گفت:
ـ سریع حاضر شو بدو
ـ نمیخوام!!!
ـ ببین منو!
میرم بیرون تا ده دقیقه دیگه حاضر باش
بدون اینکه وایسه به حرفم گوش بده از اتاق رفت بیرون
راهی نداشتم جز رفتن!!!
پاشدم لباس عوض کردم
و بعد از ده دقیقه
امیر اومد داخل و گفت:
ـ خوش گذشت قرار بری دیگه!!
آخ ارج قرار نابود بشه نفس جون!!!
ـ زهرمار!!!!
نمیدونم چرا اینو گفتم.
خفه شد
صبحونه خوردیم
و یهو صدای در اومد
بلند شد و در رو باز کرد
و پسری اومد داخل
و گفت:
ـ امیر خاطره دختره ؟
ـ آره آره
اومد داخل و منودید و
گفت:
ـ خودت میای یا بگم به زور بیارنت
با لکنت گفتم........

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_75

ـ خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم
و گذاشتم روی میز
همون لحظه زنگ خونه به صدا در اومد
رفتم و در رو باز کردم
و وارد خونه شدن
با هر دو سلام و علیک کردم
و هر رو راهنمایی کردم تا بشینن!!
رفتم براشون شربت آوردم
یه لحظه دلم سوخت
خواهش صورتش پر زخم بود!
یعنی کسی که محسن رو تهدید کرده هم
امیر بوده ؟!!
شربت ها رو بردم بیرون
و جلوشون گذاشتم
و خودمم نشستم
روبه خواهر محسن گفتم:
ـ اونا زدنت ؟
ـ بله!
ـ چندبار ؟
ـ کلا یه بار زدن ولی آنقدر بد زدن که کل بدنم درد می‌کنه!!
ـ چرا زدن؟
ـ چون میخواستم فرار کنم!!
ـ خیلی ریسک کردی.
ـ میدونم.
ـ شربتو بخور
آبجی محسن مشغول شد
روبه محسن گفتم:
ـ من همه چیو فهمیدم!
ـ چیو فهمیدی ؟
ـ نفس پیش امیر بی پدر و مادره!!
ـ جدی؟
ـ آره
نرگس زنگ زد گفت زندانیش کردن.
ـ کی میریم سراغشون؟
ـ الان که نمیشه!!
فردا میریم!
می‌خوام امیر رو کلا از سر راه بردارم
ـ چییییی؟!
ـ همین که شنیدی.
ـ یعنی میخوای بکشیش؟
ـ آره
اومد چیزی بگه که بهش با عصبانیت نگاه کردم
و اون هم ساکت شد
و گفت:
ـ پشتتم
ـ دمت گرم داداش.
محسن هم کمی از شربتش خورد و گفت:
ـ اگه ممکنه امشب اینجا بمونیم
خونه ی خودمون امن نیست.
ـ اوکیه داداش.
راحت باشید
همراهیشون کردم اتاق مهمون
و وقتی رفتن
بلند شدم و رفتم بخوابم
فردا روز خوبی بود
قرار بود نفس رو ببینم
گوشی رو برداشتم
و دیدم نرگس پیام داده.....

🌑 @Dark_moon_story


یه ری اکت به ما نمی‌رسه ؟ 😔❤️


#غربت_زیبا
#پارت_74

ـ نرگس خانوم کاری دارید اینجا؟
ـ نه خداحافظ.
و رفت
اون زن وارد اتاق من شد و گفت:
ـ پاشو برو حموم!
ـ لازم نمیدونم برم.
ـ آقا امیر گفتن تشریف ببرید حموم
تا پس فردا می‌خواید برید
آقا یاسین بهتون نگه کثیف
و به امیرخان گیر بده!!
حوصله ی بحث نداشتم
واسه همین گفتم:
ـ باشه میتونی بری.
و بعد با چشمی که گفت اتاق خارج شد
بلند شدم
لباسامو در آوردم
و وارد حموم شدم؛
شروع کردم به شستن خودم
و بعداز چند دقیقه از حموم خارج شدم
و خوابیدم....‌

___
*ارج
از خواب پاشدم
و گوشی خونه داشت زنگ میخورد
بلند شدم و برداشتم
و جواب دادم
که صدای محسن اومد:
ـ سلام خوبی ؟
ارج داداش!
ـ اره تو خوبی ؟
ـ خواهرمو تحویل دادن.
ـ مبارکه!!
ـ اینم گوشی خواهرمه!
فعلا با این بهت زنگ میزنم.
ـ باشه.
ـ میگم ؟
ـ جانم؟
ـ میشه بیام پیشت؟
ـ اره داداش بیا!!
ـ با خواهرم بیام که مشکلی نداری ؟!
ـ نه بابا.
ـ اوکی
خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم
که گوشی همراهم زنگ خورد
رفتم و برداشتم و دیدم
نرگسه
جواب دادم و گفت:
ـ باید بینیمت
ـ نمیتونم
ـ نفس رو پیدا کردم!!
ـ چی ؟
ـ نفس رو پیدا کردم تو همون اتاق بود
بهش گفتم پس فردا میریم سراغش.
ـ فردا میریم!!
ـ چی؟!! ما هنوز برنامه نریختیم.
ـ برنامه نمیخواد!!
ـ هر وقت شوهرت رسید خونه فردا بهم بگو!!
ـ چشم
خداحافظ......

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_73

می‌خوام داخل این اتاق رو ببینم!!
صدای سیلی که فک کنم امیر زد خیلی بلند بود!
دلم سوخت.
ـ گفتم خفه شو نرگس!!!!
پاشو گمشو تو اتاق!!
صدای پاشنه بلندش که دویید آمد
و دوباره در باز
و اومد تو امیر
گوشیش رو از تو جیبش بیرون آورد
و شماره ای گرفت
وبعد از چند دقیقه
گفت:
ـ الو سلام
اینجا خطرناکه!
کی میای ببریش ؟
پس فردا؟....حله!
حله خداحافظ!
گوشی رو قطع کرد و لبخندی زد و گفت:
ـ پس فردا از دستت راحت میشم
بعد از چند لحظه گفت:
ـ من برم بای بای
و بعد رفت
و در رو دوباره قفل کرد
داد زدم:
«کاش بمیری!!!!!!!! »
تا اینو گفتم اومد داخل
و گفت:
ـ خفه شو!!!!
و بعد دوباره رفت
در رو هم قفل کرد
دوباره تنها شدم
صدای داد امیر داخل پیچید
که داشت خطاب به همه می‌گفت:
ـ میرم بیرون
حواستون باشه؛
اشتباهی ازتون سر نزنه.
و بعد صدای محکم بسته شدن در
بعد از چند دقیقه رو تخت خوابیدم
که صدای نرگس از اون طرف در اومد
ـ کسی اونجاست ؟
یه حسی می‌گفت حرف نزن امیر خفت می‌کنه
یه حسی هم می‌گفت
سکوت نکن
برا همین گفتم:
ـ آره
ـ تو کی هستی ؟
ـ نفس
ـ نفس؟
آنقدر با تعجب گفت:
که حس کردم منو میشناسه
گفتم:
ـ آره
ـ تو ارج میشناسی ؟
ـ آره
ـ من از طرف ارجم
نجاتت میدیم!!
فقط امیر چیزی نفهمه.
تا پس فردا نجاتت میدم!!
اومدم بگم ترو خدا زود تر
پس فردا میبرتم!
که صدای زن دیگه ای اومد....

🌑 @Dark_moon_story


یه ری اکت به ما نمی‌رسه ؟ 😔❤️


#غربت_زیبا
#پارت_72

و گذاشتم جلوش و گفتم:
ـ بیا!
نشستم پیش و گفتم:
ـ قرار چیکار کنیم؟
ـ قرار اومدم پیشت زنگ بزنم بهشون تا صداتو بشنون؛
بعد خواهر من رو آزاد میکنن!!
ـ اوکی تو قهوتو بخور.
من برم گوشی هارو بیارم
بلند شدم و گوشی ها رو آوردم،
و آهنگ رو قطع کردم،
گوشی رو داد به محسن
و زنگ زد بهشون
و من گفتم:
ـ بیا قهوه بخور
ـ مرسی رییس.
ـ خب ببین
من فهمیدم کار یکی از بچه های شرکته
ـ حالا میخواید چیکار کنید؟
ـ امشب میرم سراغش
ـ عالیه پس.
ـ آره
بعد گوشی رو قطع کردم
محسن کمی از قهوش خورد و جفتمون ساکت شدیم
که یه پیام اومد واسش؛
بهش نزدیم شدم تا ببینم که کیه
همون دزده بود!!
نوشته بود:
ـ یک ساعت دیگه برو سر قبر مامانت دنبال خواهرت.
گوشی ها رو دوباره بردیم داخل اتاق
و آهنگ گذاشتیم؛
و شروع کردیم حرف زدن
ـ نفس خانم چی شد ؟
ـ هیچی فعلا
نرگس زن امیر یه چیزایی پیدا کرده.
ـ خوبه پس!
ـ آره
بلند شد و رفت سمت در و گفت:
ـ من برم دیگه.
ـ کتت هم بردار اسکل!
کتشو برداشت و تشکر کرد
و رفت
دوباره تنها شدم!!!
هر وقت تنها میشدم یاد نفس میوفتادم
یاد حرفایی که میزد،
یاد اون شبی که چه بلایی سرش آوردم
یاد باباش که چقدر نفس رو اذیت کرد
نفس پیدات میکنم!!
و کسی که تو رو از من گرفت رو میکشم
مطمئن باش!!
بلند شدم و سیگار کشیدم
بعد رفتم تا کمی بخوابم......

___
*نفس
خوابیده بودم که با صدای داد بیدار شدم
ـ امیرررررر!!!!!!!!
میگم در کوفتی روباز کن!
ـ به تو آخه چه ربطی.......
ـ گمشو دیگه گمشو اونور!!!!!

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_71

تا تلفن رو قطع کرد
گفتم:
ـ چی شده؟
ـ امیر بود.
خیلی هم عصبی بود!!!
ـ چرا ؟
ـ می‌گفت
برم خونه!
ـ باشه پاشو برو!
اما یادت نره کاری که قراره بکنی!
ـ چشم عزیزم
بلند شد و بوسه ای روی گونم زد
و از کافه بیرون رفت
بلند شدم و
حساب کردم و از در کافه زدم بیرون
داشتم میرفتم سمت ماشین
که گوشی زنگ خورد
گوشی رو از داخل جیبم در آوردم
محسن بود
جواب دادم:
ـ الو سلام خوبی ارج خان ؟
معلوم بود داره اینجوری حرف میزنه
تا اگه هم شنود شده بودیم
کسی چیزی نفهمه!!
ـ الو سلام
بگو کارتو!
ـ شرکت تشریف میارید ؟
ـ نه.
پاشو بیا خونم حوصله ی شرکت ندارم
اسناد رو بیار اینجا بررسی میکنیم.
ـ چشم
ـ خداحافظ
ـ خداحافظ.
اگه نفس دست امیر باشه
باید چیکار میکردم ؟
اگه میرفتم سراغشون که خواهر محسن میمرد!!
پس باید چیکار کنم ؟
گوشی رو داخل جیبم قرار دادم
و سوار ماشین شدم
و رفتم سمت خونه
قبل از خونه رفتن یکم خرت و پرت خریدم
امشب باید کارای آزادی خواهر محسن رو میکردم؛
تا نگران نباشم!
بهترین فکر بود!!!
یه قهوه درست کردم
و نشستم جلو تلویزیون و شروع کردم خوردن....
بعد از نیم ساعت حدودا
زنگ خونه به صدا در اومد!
بلند شدم
و در رو باز کردم
و محسن اومد داخل
کتشو در آورد و پرت رو کاناپه و گفت:
ـ واسه منم یه قهوه بیار
حالم بده!
ـ باشه.
وایسا الان برات درست میکنم.
تا من رفتم قهوه درست کنم
اون هم گوشی جفتمون رو گذاشت داخل اتاق
و یه آهنگ هم گذاشت با تلزیون تا صدای ما نره!!
قهوه رو براش آوردم......

🌑 @Dark_moon_story

Показано 20 последних публикаций.