Dark moon 🌑


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Эротика


🌑 امیدوارم از خوندن رمان ها لذت ببرین 🙏🏻🌑
🚹 ادمین فروش: @Dark_moon_story_sp
🚹ادمین تبلیغات: @dark_moon_story_ad
دوستان لطفا نظرات و انتقادات و سوالات در مورد رمان ها و کانال رو در بات @mohammad_ap_69_bot بگید.

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Эротика
Статистика
Фильтр публикаций


اگر دوست دارین میتونید بیاید گروه و با هم چت کنیم😔🤍
https://t.me/+Rz2GFX5fGOQxNDRk


⭕️ #اطلاعیه
دوستان جمعه ها پارت نداریم
امیدوارم شما کنار خانواده ها و دوستانتون اوقات گرمی رو داشته باشید.


#غربت_زیبا
#پارت_17
#فصل_2

که دیدم یه پسر وایساده جلوی در وایساده اومدم رد بشم که
گفت:
ـ کجا جوجه ؟
بودی حالا
لعنتی ایرانی هم بود!!!
ـ آقا برو اونور مزاحم نشو
ـ پس ایرانی هم هستی جوجه!!
ـ آقا برو اونور!
ـ خیلی وقته ایرانی نکردم.
یهو اعصبی شدم
و مشتمو کوبیدم توی دهنش
یهو جوری سمتم اومد که گفتم فاتحم‌ خوندست
و گفت :
ـ امشب جوری میکنمت
تا آخر عمر آدم شی!!!!
همون لحظه صدای مردونه و قشنگ ارج اومد:
ـ پسر جون!!
داری به مال من دست میزنی؛
پس باید دستتو بشکنم نه ؟
پسره برگشت و نگاهی به ارج کرد و گفت:
ـ دیگه ماله منه
ارج لبخندی زد
و گفت:
ـ تو خودت مال منی چی میگی مرتیکه تخم سک ؟!
پسره نگاهی به من کرد و
بعد هم نگاهی به سینم و گفت :
ـ عمراا از یه ۸۵ بگذرم
ارج قرمز قرمز شده بود
و یهو یورش برد سمت اون مرتیکه
و شروع کرد زدنش؛
آنقدر زده بودش،
پسره دیگه جون نداشت
و به زور گفت:
ـ گوه خوردم آقا گوه خوردم
ارج بلند شد و گفت؛
ـ حالا شد !
از روش بلند شد
و گفت:
ـ بار آخرت باشه به جایی که نباید نگا میکنی!!
دفعه ی بعد میگامت پسر چون!
اینو گفت و اومد سمتم و گفت:
ـ خوبی عزیزم ؟
آروم سر تکون دادم
دستمو گرفت و با هم رفتیم بیرون از رستوران!
ـ مامانم کوش ؟
ـ سوییچ دادم بره تو ماشین بشینه
تا بریم،
دیدم نیومدی نگرانت شدم سریع اومدم
ـ ارج یه چی بگم ؟
ـ جانم ؟
ـ عاشقتم.
ـ منم.
یهو وایساد و گفت :
ـ نفس ؟
ـ جانم ؟
ـ میگم حالا که عاشقمی زنم میشی ؟
ـ نمیدونم
ـ نفس!!!......

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_16
#فصل_2

ـ خداحافظ
گوشی رو گذاشتم روی میز و ارج گفت:
ـ کی بود ؟
ـ رییسم.
ـ چی گفت ؟
ـ گفت از فردا ساعت ۷ تعطیل میشیم
ـ آهان خوبه!
ـ آره.
همون لحظه غذا رو آوردن
هر کی غذاشو گذاشت جلوی خودش
و شروع کردیم به خوردن غذاهامون،
یه کم خوردم
و یه تیکه از پیتزای مامان برداشتم
و شروع کردم خوردن،
مامان چپ چپ نگام کرد!!
و مظلومانه گفتم:
ـ چیه مامان ؟
ـ هیچی مادر بیا منم بخور
یهو ارج زد زیر خنده
بد نگاهش کردم
و با حرص گفتم:
ـ درد!!
ـ عزیزم؟
ـ کوفت!
یه تیکه هم از سوشی ارج برداشتم و شروع کردم خوردن
ارج چپ چپ نگاهم کرد
و با لحن حق به جانبی گفتم:
ـ دوست داشتم خوردم
ـ منم میخوری یعنی ؟
ـ چرا بخورمت ؟
ـ چون منم دوست داری.
ـ کی گفته ؟
ـ همه!
اومد یه تیکه از استیکمو برداره که محکم زدم روی دستش و گفتم:
ـ غذای خودتو بخور!!
ـ چشم تو غذای منو بخور
من نخورم؟
ـ دقیقا
ـ زهرمار!
شروع کردم غدامو خوردن
و اون دو تا زل زده بودن بهم
که گفتم:
ـ غذام تموم بشه
غذای شما هم میخورم
یهو شروع کردن غذا خوردن
و من آروم خندیدم!!!
و گفتم:
ـ آفرین
و شروع کردیم خوردن همه
بدون سر و صدا
بعد از تموم شدن غذا
همه بلند شدیم
و من رفتم سرویس
ارج و مامان هم رفتن حساب کنن
بعد از اینکه کارام رو کردم،
از سرویس اومدم بیرون.......

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_15
#فصل_2

ـ مادر خستم
ـ بریم غذا بخوریم بعد بریم خونه ؟
ـ باشه مادر.
سوار ماشین شدیم؛
که ارج گفت:
ـ ساعت ۱۲ بلیت دارم
ـ خب ؟
ـ ساعت ۶ الان
ـ خوبه دیگه.
ـ آره
رفتیم سمت یه رستوران،
جلوی یه رستوران که چند بار اومده بودم نگه داشت،
ماشین رو برد داخل پارکینگ
و پارک کرد.
همه پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران
واقعا عاشق غذاهای اینجا بودم؛
رفتیم روی یک میز خالی نشستم,
و گارسون اومد.
مامان یه پیتزا سفارش داد،
من هم یه استیک،
ارج هم یه سوشی.
گوشیمو از تو کیفم در آوردم
و دیدم از تلگرام پیام دارم
رفتم داخل چت و دیدم
پیام داده:
ـ سلام خوبی عزیزم!
من اسمم آناست
اگه موافق باشی فردا بریم بیرون,
ـ باشه من فردا بعد از سر کارم میگم کجا بریم!
پیام رو فرستادم
و گوشی رو گذاشتم روی میز
که دیدم ارج داره نگام می‌کنه
ـ چته ارج ؟
ـ با کی حرف می‌زدی ؟
ـ با آنا.
ـ آنا کیه ؟
ـ زن رفیقت.
ـ آهان خوبه!
ـ آره
من هر روز تا ساعت ۱ دانشگاه بودم
بعد هم میرفتم سر کار؛
داشتیم همه با هم گپ می‌زدیم،
که گوشیم زنگ خورد!!
رییس شرکت بود!
جواب دادم:
رییس به اینگلیسی
گفت:
ـ سلام
من هم به اینگلیسی گفتم:
ـ سلام
ـ خوب هستید ؟
ـ ممنون شما خوب هستید ؟
ـ ممنون.
کمی سکوت کرد و گفت :
ـ خانوم از فردا ساعت ۷ برید.
ـ چرا ؟
ـ ساعت کاری تغییر کرده.
ـ باشه.
ـ خداحافظ.....

🌑 @Dark_moon_story


#عشق_یا_دوستی
#پارت_3
#آبی

_مراقب باشین مراقب موتور باشین !!!!!
با ریحانه همزمان گفتیم :
_حواسمون هست
و شروع ب حرکت کردیم
سرمو بر گردوندم
موتور دیدم
در راستای حرکتش بود
من دستمو انداختم رو لباسش
کشیدمش عقب
_مراق باش اعععع
_ واییی آبجی چی شد؟
با لحن عصبی و نگران گفتم:
_داشتی میخوردی به موتور
حواست کجاست ؟
عزیزم یهو داد زد :
_آهو مراقب باشین
دختراااااا مراقب باشین!!!!!
_چشم عزیزی.
وقتی جواب عزیزم (مادر بزرگم) میدادم
پشت کرده به لاین اومدن ایستاده بودم
قدم از قدم کندم..... یهو اصلا نفهمیدم چیشد که سرمو برگردوندم
در ثانیه!
موتور جلو چشمم بود
ریحانه داد زد:
_آبجییییییییی
نفهمیدم چییشد و سریع از ترس چشمام رو بستم وقتی چشمام رو باز کردم دقیقا
کنار رود خونه بودم،
رود خونه پر آب
خواستم بلند شم که چشمم به دستام افتاد، ازشون داشت خون میومد
ترسیده بودم و همون‌جوری نشستم سرم رو بالا آوردم دیدیم که
شوهر عمم سمتم میدویید
عزیزم میدویید
مامانم میدویید
خودم ترسیده بودم
ولی نمی‌خواستم نگرانشون کنم برای همین داد زدم:
_نیاید خوبم.
وقتی دوباره سرم آوردم سمت دستام
و دستمو دیدم،
غرق خون بود!!!
بد جوری ترسیده بودم
ولی نگران ریحانه بودم یهویی داد زدم :
_ ریحانههه نیا اینور
و رو به عموم که داشت میومد گفتم:
_ عمو ریحانه رو بگیرین!!
خیلی درد داشتم
شوهر عمم داد زد :
_تکون نخور
دستت رو تکون نده!!!
بابام از تو حیاط متوجه ماجرا شد
از حیاط سریع خواست بیاد بیرون
یهویی پاش
افتاد تو یه چاله و فک کنم پیچ خورد
البته گیر کرد!
نمیتونست تکون بخوره
مامانم اینا رسیده بودن ب من و منو بلند کردن رفتن دنبال ریحانه...........

🌑 @Dark_moon_story


#عشق_یا_دوستی
#پارت_2
#آبی

_ چشم خاله
دیگه ساکت شدیم و منتشر موندیم خدیجه بیاد که بعد چند دقیقه خدیجه اومد پایین و اومد دم در و بالاخره درو باز کرد و رو به جفتمون
گفت:
_سلام
من و ریحانه انگار امروز با هم هماهنگ کرده باشیم باز با هم گفتیم:
_سلام
_چیشدع ؟چرا آمدین اینجا ؟
_راستش۰۰۰ برات کادو آوردیم
خدیجه با لحن متعجب و توام با خوشحالی گفت:
_برای من؟ چی آوردین؟ چرا آوردین؟
من و ریحانه همزمان گفتیم :
_دیری دیری. سوپرازز
_واییییی این چیه؟
_اینا اسباب بازی هست ک ما دیشب خریدیم.
ایندفعه متعجب تر از قبل گفت:
_وا پس چرا ب من میدینش ؟
با لحن آروم کننده و توام با خجالت گفتم:
_خب راستش ما میدونم ک تو الان توو شرایط خوبی نیستی بابات ...
که یهو ریحانه پرید وسط حرفم و گفت : _ بابات زندانه ما میدونم. آبجی آهو قراره بره دکتر احتمالا عملش کنن ما وقتی دیشب این اسبابازیا مثل همیشه ست خریدیم وقتی داشتیم میخوابیدیم با خودم فکر کردیم ک اینارو بدیم ب تو در عوضش تو برای آهو دعا کنی که خوب بشه.
منم با سر و گفتن همین که ریحانه گفت حرفای ریحانه رو تایید کردم که خدیجه با لحن مهربانانه و خوشحال کننده ای گفت:
_خیلی دوستشون دارم ولی آخه دوتا چیز شبیه هم میخوام چیکار؟ یکیشون بدید ب من یکیشم ما شما!
ریحانه رو به خدیجه گفت:
_اممممم نه
در تایید و ادامه حرف ریحانه گفتم:
_ خدیجه جفتش برای تو ......دیگه اسم تو آمده روش باید قبولش کنی
بعد از چند لحظه ریحانه گفت:
_اها راستی خدیجه !!!
_جونم چیشده؟
_اگر اجی آهو سالم برگرده از تهران برای تولد ۷ سالگیش جشن میگیرم
توهم دعوتی!
چشمای خدیجه یهو برق زد و گفت :
_راست میگی ؟
_ آره
_خیلی خوشحال شدم بابت کادو دستتون درد نکنه حتما میام
بازم من و ریحانه هم زمان گفتیم:
_پس فعلا خدافظ
_خدافظ
حرکت کردیم ب سمت خونه
هنوز از خیابون رد نشده بودم
عزیزم از داخل کوچه خاکی داد زد:
_آهو!!!!! ریحانه!!!!!
_ بله عزیزجون
منم در جواب عزیزی گفتم :
_عزیزی داریم میایم......

🌑 @Dark_moon_story


#عشق_یا_دوستی
#پارت_1
#آبی

اسباب بازی هارو برداشتم و سمت بیرون دویدم
مامانم میگفت :
_اروم برو آهو
_ باشه حواسم هست
آبجی بیا بریم دیگه!!!
که ریحانه با صدای بلند جواب داد:
_الان میام آهو
بعد از چند دقیقه بالاخره اومد و گفت:
_ خب بریم اومدم
مامانم بلند رو به هر دوتامون گفت:
_مراقب باشین دخترا
با ریحانه همزمان گفتیم:
_چشم
حرکت کردیم توی دستام اسباب بازی بود ،توی دستای ریحانه هم همون اسباب بازی فقط با رنگ متفاوت
اون اسباب بازیها وسایل باربی بودن
ب سمت در ورودی رفتیم
دستشو گرفتم ،گفتم:
_مراقب باش بدون من حرکت نکن
یادت باشه حرف اضافیم نزنی فقط بهش
اسباب بازیها می‌دیم و بر میگردیم.
_ باش آبجی حواسم هست
تو هواست ب خودت باشه!!!
صورتم رو به حالت خاصی کردم و رو به ریحانه گفتم:
_گگگگگ!!!!
تقریبا کوچه خاکی تموم شده بود
روبرو آسفالت بودیم
اینبار دستشو محکم تر گرفتم،
و ب خیابون نگاه کردم
شروع ب حرکت کردم
اونم با من حرکت کرد
گفتم :
_عجله کن بدو تا ماشین نیومده
رسیدم اون طرف خیابون
دستش رو ول کردم
دویدم سمت دروازه خونشون
با لحن خسته و عصبی گفتم:
_بمون منم بیام
_باشه بیا
_ خب حالا باهم بریم
ما باهم اینبار حرکت کردیم
رسیدیم پیش دروازه خونه خدیجه
دستمو ول کرد و رف جلو شروع کرد به در ضربه زدن و با هم گفتیم:
_ خدیجههههههههههه..........بیا دم در!!
یهو مامانش با لحن مهربانانه ولی بلند گفت :
_ بله کیه؟
من خطاب به مامان خدیجه گفتم:
_سلام خاله ماییم آهو و ریحانه ، میشه به خدیجه بگی بیاد دم در ؟
_الان میاد خاله، عزیزی خوبه؟
_ آره خاله خوبه
_ خاله میشه بگی زودتر بیاد ما عجله داریم.
_چرا عجله دارین دخترا؟
یهو ریحانه بی مقدمه شروع کرد حرف زدن و گفت:
_ آخه خاله آبجی امشب باید بره تهران
_ آهو می‌ره تهران؟
پریدم وسط حرف ریحانه و گفتم :
_ آره خاله من میرم
_چرا چیشده میگه ؟ نوبت دکتر داری؟
_ آره خاله فردا نوبت دارم
_چیزی نمیشه نگران نباش
_چشم خاله.....

🌑 @Dark_moon_story


⭕️ پنجمین رمان: عشق یا دوستی ⭕️

🌑 رمان درمورد دوستی دختری به اسم آهو و خدیجه است و ماجراهایی که براشون پیش میاد .............

انتقاد ها ، سوال ها و نظراتتون رو در ربات ناشناس یا پیوی ادمین بگید

⚠️این رمان اولین رمان آبی (نویسنده جدید) و پنجمین رمان چنل هست.

امیدوارم از خوندن رمان آبی مثل اقیانوس لذت ببرین 🙏🏻

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_14
#فصل_2

پارت 14
ـ دیگه نیست
ـ نفس واقعا کارت زشت بود
مامان داشت با خنده مارو نکا میکرد
یه تیکه دیگه از کیکم خوردم و گفتم
ـ کار تو زشته که میخوای منو ول کنی
ـ نفس
ـ دهن منو باز نکن
بزار کیکمو بخورم
ـ چشم سلطان
کیکم تموم شد و گفتم
ـ بلند بشید بریم خسته شدم
ـ وا نفس آروم
بلند شدم
و گفتم
ـ بریم دیگه
ـ چشم
ارج حساب کرد و همه با هم از کافه زدیم بیرون
و رفتیم دوباره خرید کنیم
چند تا مغازه دیدیم
اما چیزی به دلم نشست
اعصابم خورد شده بود
دلم چندتا لباس جدید میخواست
رنگا رنگ
اما فقط دو دست مشکی خریدم
و دو دست لباس زیر
به زور راضیشون کردم یه کم بگردیم داخل مغازه ها رو
وارد یه مغازه شدیم
یه لباس خیلی ناز دیدم
دامنی بود
گفتم
ـ ارج ارج
ـ جانم
ـ اینو می‌خوام
نگاهی به لباس کرد و گفت
ـ کجا میخوای بپوشی
ـ کجا بپوشم ؟
ـ بیرون که نمیزارم بپوشی
ـ نزار می‌خوام تو خونه بپوشم
ـ عزیزم این خونکیه ؟
ـ اصلا بگو نمی‌ خرم
به حالت قهر اومدم برم
که دستمو گرفت و گفت
ـ بریم خبر مرگم
ـ نمیخوام دیگه
اومدم برم که یهو دستمو کشید و گرفتم بغلش وبردم داخل مغازه
و گذاشتم زمین
و گفت
ـ میخورمتا
آروم زمزمه کردم
ـ بخورش
اما واکنشی نشون نداد
یعنی نشنید
لباس رو خریدیم
و از مغازه زدیم بیرون
مامان بیچاره رنگش پریده بود
گفتم
ـ مامان خوبی
چرا رنگت پریده.....

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_13
#فصل_2

روبه من خانم گفت
ـ با شما هستن؟
ـ بله
لطف کنید بیارید
ـ چشم
ارج اومد بغلم وایساد
و گفت
ـ سوتین قرمز سکسیت می‌کنه
می‌خوام روز آخری با یه ست خوشگل ببینمت
برگشت سمت لباسا و یه ست دیگه دید
که توری بودی
روبه زن گفت
ـ اون رو هم می‌خوام
ـ چشم
اون دست رو آورد
و گذاشت روی میز
و رفت تا اون یکی رو هم بیاره
گرفت تو دستشو و گفت
ـ خوبه عالیه
اینو که برمی داریم
اون یکی رو هم آورد
و گفت
ـ بفرمایید قربان
ـ اون خوشم اومده خوشگله
این دو دست رو برمی‌داریم
کاراش رو داد به اون زن و گفت
ـ بفرمایید
۲۴۲۴
خداروشکر اون زن فروشنده
ایرانی بود
از مغازه بیرون رفتیم
و بهش دوباره توپیدم
ـ بیشعور مگه نگفتم بیرون بمون
ـ نمیخوام خوب
ـ مامانم کوش
ـ خسته بود گفت می‌ره تو اون کافی شاپ بشینه تا ما بیایم
ـ باشه بریم
رفتیم داخل کافه شاپ
و من یه کیک شکلاتی
ارج هم یه قهوه
مامان هم یه کیک هویجی
و آوردن برامون
گفتم
ـ کلا دو تا مغازه دیدیم
مامان گفت
ـ حرف نزن بچه
ـ مامانننن
ـ کوفتتتتت
دیگه هیچی نگفتم و شروع کردم خوردن
واقعا خوشمزه بود
کمی از کیکم مونده بود
که خیلی تشنه شدم
نگاهی به قهوه ی ارج کردم
چشمک میزد قشنگ
بخورم یا نه
دلمو زدم به دریا و
قهوه شو ازش گرفتم و خوردم
و گفت
ـ نفس
نفس
ـ جانم
ـ فک کنم برا من بودا

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_12
#فصل_2

راننده اومده بود،
ارج کلید رو ازش گرفت و گفت:
ـ ما خودمون میریم.
ـ چشم قربان.
ـ تو هم برو استراحت کن
ـ مرسی قربان
همه سوار شدیم
من هم به اصرار مامان جلو نشستم و ارج شروع کرد رانندگی
و اول رفتیم سمت بازار خرید،
گوشیمو از تو کیفم در آوردم و شماره ای که ارج داده بود؛
بهش داخل تلگرام پیام دادم
و پروفایلش رو دیدم
اووو چقدر خوشگل بود!!!
یه تاپ و شلوارک تنش بود داخل پروفایل!!
واقعا عجیبه!
ولی ناز بود.
بهش پیام دادم.
ـ سلام من نفس هستم؛
دوست دختر رفیق همسرتون!
گرفتم شمارتون رو با هم حرف بزنیم اگه موافقید
گوشی رو خاموش کردم
و گذاشتم داخل کیفم
رسیدیم
و ارج ماشین رو پارک کرد
و همه پیاده شدیم
رفتیم داخل،
واقعا قشنگ بود!!
من زیاد خرید نمیومدم،
میرفتم هم؛
مغازه های کوچیک میرفتم.
دست ارج رو گرفتم
و مامانم هم پشتمون داشت میومد
وارد اولین مغازه شدیم.
پر از لباس بود
دو دست لباس مشکی یه سلیقه ی ارج گرفتم
و رفتیم بیرون
ارج هم حساب کرد،
هر چی هم گفتم
خودم کار میکنم و این حرفا
هعی می‌گفت مهم نیست!
چیکار کنم خوب ؟؟؟؟
مغازه ی بعدی
پر از لباس خواب و پر از لباس زیر بود
من هم گفتم:
ـ میشه شما دو نفر اینجا وایسید
تا من بیام ؟
هر دو گفتن باشه.
حتی جلو مامانم
خجالت می‌کشیدم!
لباس زیر و اینا بخرم؛
رفتم داخل و چند تا لباس زیر دیدم
به خانم گفتم:
ـ اون سوتین رو برام میارید ؟
ـ چه سایزی ؟
تا اومدم بگم
ارج از پشت گفت:
ـ ۸۵
فقط قرمز بیارید.......

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_11
#فصل_2

یه بوس آروم کاشتم روی گونش یدونه هم روی لبش و گفتم:
ـ نفس ؟
ـ جانم؟
ـ من باید برم.
ـ کجاااا ؟
ـ تهران.
یهو جیغ زد:
ـ ارجججج!!!!!!!!
ـ ای نفسم
آروم باش.
ـ هنوز ۲۴ ساعت نشده که اومدی!!
ـ فردا میرم من.
ـ باشه برو
منم بلاکت میکنم!
ـ چی؟
نفسم
دلت میاد ؟؟؟؟
ـ اره صدرصد.
ـ امروز میریم خرید
غذا میخوریم
کلی خوش میگذرونیم
من شب میرم.
ـ ارج من کلاس دارم،
کار دارم میفهمیییییی ؟
ـ آره فدات شم میدونم ولی امروز خودم برات مرخصی میگریم قبوله ؟
ـ خیلی زود میخوای بری آخه!!
ـ مجبورم.
ـ باشه.
ـ آفرین عشقم!
حالا هم بلند شو برو!!
ـ کجا ؟
ـ برو به مامانت بگو حاضر شه بریم.
ـ باشه.
فقط از اون دوستت شماره ی اون دخترو رو هم بگیر.
ـ چشم.
از اتاق رفت بیرون.........

___
*نفس
سریع رفتم پیش مامان و گفتم:
ـ مامان مامان ؟
ـ جانم ؟
ـ پاشو حاضر شو بریم.
ـ کجا ؟
ـ با ارج بریم خرید.
ـ شما برید مادر من خستم!
ـ مامان پاشو دیگه!!
ـ چشم.
بلند شد و شروع کرد حاضر شدن
منم شروع کردم حاضر شدن
یه لباس خوشگل پوشیدم؛
تا حسابی دلبری کنم!
ارج هم کلی خوشتیپ کرده بود
رو صندلی نشستیم تا مامان بیاد
ارج هم زنگ زد راننده
بعد هم شماره ی زن رفیقشو داد و گفت:
ـ حواست باشه قربونت برم زن خوبیه اما بازم حواست باشه.
ـ چشم.
مامان اومد و همه از خونه زدیم بیرون......

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_10
#فصل_2

شروع کردیم صبحونه خوردن
که نفس گفت:
ـ میگم ؟
ـ با منی ؟
ـ اره دیگه!
ـ جانم ؟
ـ میشه شماره ی زن اون آقایی که اومد دنبال من رو بهم بدی ؟
ـ از کجام بیارم ؟
ـ از اون آقا بگیر.
گفت از تو بگیرم.
گفت اونم تنهاست مثل من
ـ آهان.
ـ آهان و زهرمار!
این همه حرف زدم بگی آهان ؟؟؟؟
ـ نفس جانم آروم باش.
همون لحظه مامانش هم گفت:
ـ راست میگه مادر جان
آروم باش نفسم.
ـ مامان آخه نگاش کن!!
روبه من شد و گفت:
ـ چرا مامانم پشت ترو میگیره ؟! قبول نیست.
ـ مادر زنمه‌
ـ من هنوز زن تو نیستم.
ـ ای جان ایشالا میشی.
از جاش بلند شد و به حالت قهر رفت.
ـ نفس نفس وایسا
هیچی نگفت و رفت داخل اتاق
هوفی کشیدم
و از مادرش معذرت خواهی کردم
بلند شدم
و دستمو شستم،
رفتم سمت در اتاق نفس در رو باز کردم و رفتم داخل و دیدم نفس
به حالت قهر رو تخت خوابیده!!
ـ نفس خانوم ؟
ـ مرد!
ـ نفسی من قهره ؟
ـ آره.
رفتم رو تخت و بغلش کردم
و گفتم:
ـ واییی
نفس منی؟
اومد از بغلم بره بیرون
که گردنشو گرفتم
و لبشو بوسیدم
- کجا توله سگ خوشگلم ؟
ـ خفه شو!!
ـ نفسم ؟
یهو خودشو لوس کرد
و گفت:
ـ جانم؟
ـ آشت
ـ برام شوشولات میخری ؟؟؟
ـ خودتو برا من لوس میکنی ؟
ـ نه خیر.
ـ باشه اصلا من خودمو لوس میکنم.
ـ آفرین تو لوسی ارج.
من لوس نیستم.
ـ بله بله......

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_9
#فصل_2

راننده اومد دنبالم و رفتم دارو خونه
نمیخواستم به رانندم بگم که می‌خوام قرص زد بارداری بخرم
واسه همین کلا حرفی باهاش نزدم
رسیدم به دارو خونه
و پیاده شدم؛
رفتم قرص گرفتم و برگشتم
و دوباره سوار ماشین شدم و راننده رفت سمت خونه؛
ذهنم درگیر بود،
باید میرفتم ایران!
کار داشتم؛
یه پروژه ی مهم
باید بهش می‌رسیدم
ولی جرعت نداشتم به نفس بگم می‌خوام برم چون کَلّم رو میکند
باید چند روز پیشش بمونم
وگرنه میکشتم
سرمو تکیه دادم به صندلی
و به بیرون زل زدم،
بلاخره رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم
و راننده رو هم مرخص کردم
در رو زدم
و در رو باز کردن
ترسیدم کلید بندازم برم داخل
مامان نفس خفم کنه!
رفتم بالا و دیدم نفس نشسته
داره صبحونه میخوره!!
رفتم و نشستمو من هم چندتا لقمه خوردم
و که نفس پاشد
و گفت«
- پاشو بریم کارت دارم!
ـ چشم عزیز دل
بلند شم و پشت سر نفس رفتم داخل اتاق
وقتی رفتیم داخل
و نفس در رو قفل کرد
و گفت:
ـ قرص گرفتی ؟
ـ آره بابا
قرص رو دادم دستش و گفتم:
ـ بیا
مثلا الان از من بچه دار شی میشه.
ـ خودتم می‌دونی چی میشه
ـ اووو
مامانت منو و ترو آتیش میزنه!!
راست میگی عزیزم؛
بیا بریم صبحونه بخوریم.
ـ چشم
قرص رو گرفت
و لیوان آب رو از روی میز برداشت
و خورد.
از اتاق خارج شدیم
و نشستیم سر میز،
گفتم:
ـ صبحونه بخورم بعد برم لباسمو عوض کنم نظرته؟
ـ آره.

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_8
#فصل_2

ـ ارج ؟
یهو بد زد زیر گریه
لباسمو در آوردم
و رفتم رو تخت و محکم بغلش کردم
و گفتم:
ـ ترو خدا امشب بگذره
پاشو برو حموم داخل رحمت رو بشور
صبح هم میرم واسه اطمینان بیشتر برات قرص میگریم.
ـ باشه فدات شم‌‌.
ـ باشه.

___
*نفس
من نمی‌خواستم ازدواج کنم!
اما دوست داشتم با ارج رابطه هم داشته باشم!!
بهم عشق بورزه و دوستم داشته باشه
اما.....
فعلا میخواستم ازدواج نکنم!
و تمرکزم رو بزارم روی زندگیم؛
واسه همین ازدواج نمی‌کردم!
ارج محکم بغلم کرده بود و من توو بغلش گریه میکردم.
من نمی‌خواستم باردار بشم
با این سن با اینکه ازدواج نکردم
نمیخواستم بی آبرو بشم!!!!
نمی‌خواستم مامانم دهنمو سرویس کنه
بلند شدم و با لکنت گفتم:
ـ من میر..م ح..مو..م!
ـ میخوای باهات بیام فدات شم ؟
ـ نهههه!!!
از گریه حق حق میکردم
و نمی‌تونستم درست حرف بزنم!
رفتم داخل حموم
و دوش رو باز کردم؛
شروع کردم شستن خودم
بعد هم با فشار آب رحممو شستم
و از حموم بیرون رفتن
و حوله رو تن کردم
ارج خوابش برده بود!!
من هم لباس پوشیدم و رفتم رو تخت خوابیدم بغلش و بعد از چند دقیقه خوابم برد........

____
*ارج
صبح با بوسه های نفس بیدار شدم
نشستم رو تخت و بغلش گرفتم
و گفتم:
ـ شیطون شدی جوجه ؟
ـ اره پاشو دیگه!
ـ اوووو!!
راستی قرار بود برم قرص بگردم
الان پا میشم.
ـ مرسی
میگم؟
ـ جانم؟
ـ چون دیشب دیر رفتم خودمو شستم
خیلی احتمال هست که ...
ـ اره اره
گفتم میرم دیگه!!
ـ مرسی.
بلند شدم و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون تا سریع قرص زد بارداری بگیرم.......

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_7
#فصل_2

ـ اصلا الان میرم قرص میگیرم گریه نکن نفس قشنگم گریه نکن
ـ ارج من نمیخوام مامان بشم الان
ـ نمیشی
ـ ارج
ارج ارج
ـ جانم
ـ پاشو برو برام قرص بگیر
ـ گفتم که میزم شما دستور بده میرم
الان میرم
راضی هستید ؟
خوبه ؟
ـ اره پاشو
ـ تو آروم باش
چشم میرم
اشکاشو پاک کرد
و گفت:
ـ پاشو ارج!!!؟
ـ چشم پاشدم!
پاشدم!
بلند شدم و اول لبش رو بوسیدم
بعد رفتم سر کمد
یه تیشرت مشکی
با یه شلوار برداشتم که اون هم مشکی بود‌‌.
پوشیدم و دیدم
نفس هنوز حالش بده
ـ نفس گریه نکن دیگه!
دارم میرم قبر مرگم!!
ـ باشه برو زود برو!
تازه ؟
ـ جانم ؟
ـ خدا نکنه
از این حرفش قند تو دلم آب شد
با این حال هم نگرانم بود
از اتاق زدم بیرون
و یه لیوان آب خوردم
اومدم برم که مامان نفس جلومو گرفت
و گفت:
ـ کجا میری مادر ؟
ـ میرم میرم چیزی بگیرم
ـ صبح برو خوب
ـ نه مامان واجبه
ـ نمیخواد بری
من نگران میشم.
ـ شما بخواب من زود میرم و میام
ـ گفتم نه
ـ آخه ندارع
ـ برو بگیر بخواب پسرم
ـ چشم
رفتم سمت آشپز خونه
یه لیوان آب خوردم
و رفتم داخل اتاق
تا نفس دیدم گفت:
ـ چرا نرفتی ارج ؟
ـ مامانت نذاشت!
گفت نرو من نگران میشم.
کلی گفتم کار واجب دارم نذاشت به خدا!...

🌑 @Dark_moon_story


آهنگ در مورد یه دختریه که عروسی معشوقش رو با چشم میبینه
شبش این لالایی رو برای مادربزرگش میخونه و بعد خوابیدن مادربزرگش خودکشی میکنه


#غربت_زیبا
#پارت_6
#فصل_2

ـ ارج دیگه باهات حرف نمی‌زنم
در رو بستم و قفل کردم
و رفتم سمتش
و گفتم:
ـ جوجه سکسی من
رفتم در رو قفل کنم تو که دوست نداری وسط بازی مامانت بیاد دعوامون کنه ؟
ـ نه!
ـ پس قهر نکنی باهام جوجه
رفتم روش و لبشو به دندون گرفتم
خوب همراهیم کرد
خودشم میخواست حسابی
قشنگ معلومه بود
سینشو چنگ زدم
و شروع کردم با سینه های بازی کردن
و شروع کرد واسم ناله کردن!!
که بیشتر اتیشم میزد
لبشو رها کردم
و سینشو به دندون گرفتم
و شروع کردم مکیدن
واییی!!
دلم واسه مزش تنگ شده بود؛
واقعا خوب بود!
خوب که چه عرض کنم؛
عالی بود!!!
دست رفت پایین
و شروع کردن مالیدن
و صدای ناله هاش صد برابر شد
سینشو رها کردم و لبمو بردم دم گوشش و با صدای آرومی
گفتم:
ـ آروم الان مامانت میاد میگه دخترمو آروم بکن!
آروم خندید
و گفت:
ـ خجالت نمی‌کشی
ـ چرا بکشم ؟
ـ داری تو خونه ای که مامانم هست میزاری لا پای دخترش!
ـ لذت داره تو نمی‌فهمی فدات شم.
رفتم لای پاش و خودمو تنظیم کردم
و واردش کردم که
آخ محکمی گفت!!
و شروع کردم بیرون و داخل کردن
بلند ناله میکرد برام
و می‌گفت:
ـ آخ ارجم
اخخخخخ
درد داشت ولی نمی‌گفت ولش کنم
بعد از نیم ساعت خالی شدم
اما به موقعه نکشیدم بیرون
و ریختم توش
یهو محکم نشست و گفت:
ـ ارججججح
ـ هیسسس
آروم نفسم
اشکال نداره
پا میشیم میشوریم
ـ ارجج!!!!
زد زیر گریه
گرفتمش بغلم و محکم فشارش دادم توو بغلم و گفتم......

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_5
#فصل_2

و گفتم برن اون ها هم رفتم کیلید خونه که داشتم رو از کیف در آوردم
و در رو باز کردم
رفتم داخل و دیدم هیچ کس داخل پذیرایی نیست،
خورد تو ذوقم خیلی خورد تو ذوقم
رفتم سمت اتاق نفس و بازش کردم
به به چه صحنه ای!!
نفس با حوله ی نیم پوش خوابیده بود
روی تخت!
رفتم نزدیک و چراغ رو روشن کردم
دیدم شیو کرده
تخم سگ خودشم میخارید!!!
دستمو رو بدنش کشیدم
و تیشرتمو در آوردم
و رفتم روی تخت و شروع کردم
با موهاش ور رفتن
اول دستمو پس زد
خسته بود؛
آروم حولشو کنار زدم
و سینه های گرد و خوشفرمشو دیدم
به به چقدر دل تنگ بودم
سینشو تو مشت گرفتم
و که یهو با صدای خماری گفت:
ـ ارج ؟
ـ جان ارج ؟
ارج قربون سرت بره!
ایشالا فدات بشم.
دلم برات تنگ شده بود!
چشماشو باز کرد و برگشت سمتم
و لبشو گذاشت روی لبم!!!
اونم تشنه بود؛
از لبش جدا شدم و گفتم:
ـ تو هم حالت خرابه؟
ـ حالم خراب نیست
دل تنگم عزیزم!
ـ از صدات معلوم حالت خراب نیست.
ـ بخاطره خوابـه.
ـ همش که بخاطر خواب نیست جوجه!
ـ ارج خوابم میاد ولم کن.
میدونستم میخواد و داره ناز می‌کنه
واسه همین منم گفتم:
ـ باشه عزیزم بخواب
میرم بیرون بخوابم مزاحم نشم
اومدم بلند بشم که
گردنمو گرفت و کشیده شد روم
گفتم:
ـ ولم کن دیگه عزیزم مگه خوابت نمیومد؟ من نمیخوام تو رو اذیت کنم نفسم.
ـ خیلی بیشعوریا!!
ـ چرا ؟
ـ واقعا که!
دارم برات ناز میکنم تو نمی‌فهمی ؟
ـ د آخه توله وقتی خودت هم میخوای چرا حرف میزنی ؟!
راستی مامانت کوش ؟
ـ خوابیده تو اتاقش.
دست نفس رو از دور گردنم برداشتم
و بلند شدم
و گفت.......

🌑 @Dark_moon_story

Показано 20 последних публикаций.