#غربت_زیبا
#پارت_58
#فصل_2
البته ارج هم نبود میکشتم خودمو
تنها کسایی که برام مونده بودن
مامان و ارج بودن!!
که هیچ کدوم رو نداشتم
و داشتم بدون اونا میمردم
تصمیم رو گرفته بودم!
میخواستم شب که آرمان اومد؛
بپرسم میخواد باهام چیکار کنه ؟
حتی اگه بزنتمم برام مهم نیست!!
حتی اگه کتک بخورم!!
تو همین فکرا بودم که آنا اومد
بیرون از اتاقش
و از دیدن من خندید و گفت:
- به به راه افتادی!
خندیدم و گفتم:
- ببخشید که نمردم
اگه بمیرم
خیالتم راحت میشه دختریه هرزه
بلند بلند خندید بدون اینکه به اون حرف بدی که بهش زدم فکر کنه حتی
و گفت:
ـ تو میری که آرمان ما رو میکشه
تازه من به تو نیاز دارم
برای پولدار شدن!!
داد زدم:
ـ چه جوری ؟!!!
با خنده رفت سمت آشپز خونه
و گفت:
ـ خودت میفهمی عزیزم
فقط خوب به آرمان سرویس بده
اگه ندی سگ میشه برات!!!
اگرم خوب سرویس بدی؛
آدم باشی که بهت محبت هم میکنه!
ولی قرار نیست دیگه جایی بری
تا آخر عمر همانجا میمونی
گفتم:
ـ فکرشو نکن
قرار نیست من اینجا بمونم
بالاخره فرار میکنم!!
از دست همتون راحت میشه
من همتونو به
خاک سیاه میشونم
فعلاً بخند موقع خندههای منم میشه
بلند خندید خندید و خندید
داد زد:
ـ حتی اگه منم نابود کنی آرمان پارت میکنه آرمان بیخیالت نمیشه!!!!!
فقط بخوای کاری بکنی قلم پاتو بشکنه
تازه به فکر مامانت باش!
دوست نداری که بلایی سرش بیاد عزیزم ؟
با سر گفتم:
ـ نه!
ـ خوبه آدم باش تا نخوایم بلایی سر مامان جونت بیاریم
تو ثانیه
حالم بد شد اگه واقعاً کاری میکردن چی
من بدون مامانم واقعاً نمیتونستم
نقطه ضعف من مامانم و ارج بودن
برای همین دیگه نتونستم حرف بزنم
دیدم رو دادم به تلویزیون.......
🌑
@Dark_moon_story