#عشق_یا_دوستی
#پارت_1
#آبی
اسباب بازی هارو برداشتم و سمت بیرون دویدم
مامانم میگفت :
_اروم برو آهو
_ باشه حواسم هست
آبجی بیا بریم دیگه!!!
که ریحانه با صدای بلند جواب داد:
_الان میام آهو
بعد از چند دقیقه بالاخره اومد و گفت:
_ خب بریم اومدم
مامانم بلند رو به هر دوتامون گفت:
_مراقب باشین دخترا
با ریحانه همزمان گفتیم:
_چشم
حرکت کردیم توی دستام اسباب بازی بود ،توی دستای ریحانه هم همون اسباب بازی فقط با رنگ متفاوت
اون اسباب بازیها وسایل باربی بودن
ب سمت در ورودی رفتیم
دستشو گرفتم ،گفتم:
_مراقب باش بدون من حرکت نکن
یادت باشه حرف اضافیم نزنی فقط بهش
اسباب بازیها میدیم و بر میگردیم.
_ باش آبجی حواسم هست
تو هواست ب خودت باشه!!!
صورتم رو به حالت خاصی کردم و رو به ریحانه گفتم:
_گگگگگ!!!!
تقریبا کوچه خاکی تموم شده بود
روبرو آسفالت بودیم
اینبار دستشو محکم تر گرفتم،
و ب خیابون نگاه کردم
شروع ب حرکت کردم
اونم با من حرکت کرد
گفتم :
_عجله کن بدو تا ماشین نیومده
رسیدم اون طرف خیابون
دستش رو ول کردم
دویدم سمت دروازه خونشون
با لحن خسته و عصبی گفتم:
_بمون منم بیام
_باشه بیا
_ خب حالا باهم بریم
ما باهم اینبار حرکت کردیم
رسیدیم پیش دروازه خونه خدیجه
دستمو ول کرد و رف جلو شروع کرد به در ضربه زدن و با هم گفتیم:
_ خدیجههههههههههه..........بیا دم در!!
یهو مامانش با لحن مهربانانه ولی بلند گفت :
_ بله کیه؟
من خطاب به مامان خدیجه گفتم:
_سلام خاله ماییم آهو و ریحانه ، میشه به خدیجه بگی بیاد دم در ؟
_الان میاد خاله، عزیزی خوبه؟
_ آره خاله خوبه
_ خاله میشه بگی زودتر بیاد ما عجله داریم.
_چرا عجله دارین دخترا؟
یهو ریحانه بی مقدمه شروع کرد حرف زدن و گفت:
_ آخه خاله آبجی امشب باید بره تهران
_ آهو میره تهران؟
پریدم وسط حرف ریحانه و گفتم :
_ آره خاله من میرم
_چرا چیشده میگه ؟ نوبت دکتر داری؟
_ آره خاله فردا نوبت دارم
_چیزی نمیشه نگران نباش
_چشم خاله.....
🌑
@Dark_moon_story