.
•┄┅┅✾♥️✾┅┅┄•
•┄┅┅✾🌪✾┅┅┄•
✾┄• #توخورشیدشبم_باش •┄✾
•┄🌪✾ #part1 ✾♥️┄•
همیشه یه کورسویی هست؛ حتی اینجا! اینجا که جز تاریکی چیزی نیست.
اصلا من دنبال همین کورسو اومدم تا به اینجا رسیدم. آخه همیشه تو تاریک ترین لحظه شب خورشید طلوع میکنه.
شاید این بدبختی همون لحظه قبل خوشبختی باشه. همون لحظه بیداری خورشید! ولی... ولی یه سوال بزرگ دارم از خودم و دلم، شاید هم از عقلم!
اون مردی که داخل تیرگی پناه شده خورشید منه؟ اون مرد همونه که قاتل سیاهی دل منه؟ اون مرد همون کورسوی امید منه؟
صدای باز شدن در بزرگ فلزی رو به روم، گوش هام رو خراش داد. این همه سرباز و نگهبان؟ یکم خوف برم داشت.
از بین اون همه آدم دنبال یه چهره آشنا گشتم. صدای قدم شخصی که اومد، به طرفش چرخیدم. دیدم اون چهره آشنا رو!
میشه گفت آشنا نبود! اون چهره خسته و شرمنده، برام آشنا نبود. شونه هاش خم شده بود، یا من اینطور میدیدم؟
سلامی کردم که همچنان با سرِ پایین جوابم رو داد. چرا انقدر سرش پایین بود؟ اون پایین دنبال چی می گشت؟
دنبال رفاقت نابود شدش؟ یا شاید اعتقاد ویران شدش؟ شاید هم داشت دنبال اعتماد گم شدش بین این همه بی اعتمادی زمین میگشت.
آروم گفت:
- با هزار زور و التماس برات وقت ملاقات گرفتم. ممنوع ملاقاته! امکان ملاقات عادی نبود چه برسه به ملاقاتِ...
انگار خجالت میکشید بازگو کنه. مرد پلیس و این همه خجالت؟ دربارش درست میگفتن. اون اصلا واسه این کار ساخته نشده. واسه یه همچین چیز ساده ای از خجالت آب میشد.
- ممنون ایمان! واقعا زحمت کشیدی!
- میدونم واسه چی این در خواست رو کردی. ولی به نظرت، عمل میکنه؟
- من با شما فرق دارم! شاید چیزایی رو که نتونست به شما بگه به من بگه!
سرش رو کمی بالا آورد و چشم تو چشم شدیم. حتی کورسوی امید، تو چشم این مرد خسته هم هویدا بود.
نشونم داد باید به کدوم اتاق برم. دور و اطرافش کمی خلوت تر از راهرو بود. در رو خودش باز کرد. بعد از اینکه داخل شدم در رو پشت سرم بست.
توی اتاق چشم چرخوندم تا ببینمش. نشسته بود کنج دیوار، رو به دیوار! سرش رو به زاویه نود درجه گوشه دیوار تکیه داده بود.
صدای مبهمش از اون پشت به گوشم رسید:
- ایمان خیلی مایه گذاشته واسه این ملاقات. میدونم که به همین راحتی نیست. میشه گفت اصلا ممکن نیست.
چی باید بهش میگفتم؟ از آخرین دیدارمون خاطره خوشی نداشتم. باید با کینه نفرینش کنم؛ یا... یا...
- خوبی؟
یا با عشق نوازشش میکردم. این بهترین راه بود. شاید دلش نرم شه! شاید قفل دلش بشکنه!
همین یه کلمه پرسشی ساده، باعث شد رو از دیوار بگیره و آروم به طرفم برگرده. رنگش یکم پریده بود. اونم انگار مثل رفیقش خسته بود.
تو چشم هاش یه برق خاصی وجود داشت. همیشه وقتی بهم نگاه میکرد این نور و برق توی چشماش میرقصید.
همیشه! از همون اول! هیچ چیز تغییر نکرده. یعنی از اول این برق عشق بود یا کینه؟
- من خوبم. تو چی؟ حالت خوبه؟
ناخودآگاه لبخندی زدم. روی اولین صندلی ای که دیدم نشستم. یه چند دقیقه فقط زل زده بود به من.
دلتنگی بود تو چشماش. یعنی منم اینطوری نگاهش میکردم. انگار خجالت میکشید بیاد جلو. به صندلی کناریم اشاره کردم.
- بیا بشین کنارم دیگه! اونجا چیکار میکنی؟
با علامت سوال نگاهم کرد. چیز عجیبی گفته بودم؟ آروم و با شک و تردید از جا بلند شد و با قدم های سست نزدیکم شد. کنارم که نشست پرسیدم:
- چه خبر؟ چطور میگذره اینجا برات؟
دوباره همونطور گنگ و سردرگم نگاهم کرد.
- چیز عجیبی میگم مگه هر دفعه اینطوری نگاه میکنی؟
- نه! فقط انتظار نداشتم اینطوری باهام رفتار کنی.
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/banoyeemroz
•┄┅┅✾♥️✾┅┅┄•
•┄┅┅✾🌪✾┅┅┄•
✾┄• #توخورشیدشبم_باش •┄✾
•┄🌪✾ #part1 ✾♥️┄•
همیشه یه کورسویی هست؛ حتی اینجا! اینجا که جز تاریکی چیزی نیست.
اصلا من دنبال همین کورسو اومدم تا به اینجا رسیدم. آخه همیشه تو تاریک ترین لحظه شب خورشید طلوع میکنه.
شاید این بدبختی همون لحظه قبل خوشبختی باشه. همون لحظه بیداری خورشید! ولی... ولی یه سوال بزرگ دارم از خودم و دلم، شاید هم از عقلم!
اون مردی که داخل تیرگی پناه شده خورشید منه؟ اون مرد همونه که قاتل سیاهی دل منه؟ اون مرد همون کورسوی امید منه؟
صدای باز شدن در بزرگ فلزی رو به روم، گوش هام رو خراش داد. این همه سرباز و نگهبان؟ یکم خوف برم داشت.
از بین اون همه آدم دنبال یه چهره آشنا گشتم. صدای قدم شخصی که اومد، به طرفش چرخیدم. دیدم اون چهره آشنا رو!
میشه گفت آشنا نبود! اون چهره خسته و شرمنده، برام آشنا نبود. شونه هاش خم شده بود، یا من اینطور میدیدم؟
سلامی کردم که همچنان با سرِ پایین جوابم رو داد. چرا انقدر سرش پایین بود؟ اون پایین دنبال چی می گشت؟
دنبال رفاقت نابود شدش؟ یا شاید اعتقاد ویران شدش؟ شاید هم داشت دنبال اعتماد گم شدش بین این همه بی اعتمادی زمین میگشت.
آروم گفت:
- با هزار زور و التماس برات وقت ملاقات گرفتم. ممنوع ملاقاته! امکان ملاقات عادی نبود چه برسه به ملاقاتِ...
انگار خجالت میکشید بازگو کنه. مرد پلیس و این همه خجالت؟ دربارش درست میگفتن. اون اصلا واسه این کار ساخته نشده. واسه یه همچین چیز ساده ای از خجالت آب میشد.
- ممنون ایمان! واقعا زحمت کشیدی!
- میدونم واسه چی این در خواست رو کردی. ولی به نظرت، عمل میکنه؟
- من با شما فرق دارم! شاید چیزایی رو که نتونست به شما بگه به من بگه!
سرش رو کمی بالا آورد و چشم تو چشم شدیم. حتی کورسوی امید، تو چشم این مرد خسته هم هویدا بود.
نشونم داد باید به کدوم اتاق برم. دور و اطرافش کمی خلوت تر از راهرو بود. در رو خودش باز کرد. بعد از اینکه داخل شدم در رو پشت سرم بست.
توی اتاق چشم چرخوندم تا ببینمش. نشسته بود کنج دیوار، رو به دیوار! سرش رو به زاویه نود درجه گوشه دیوار تکیه داده بود.
صدای مبهمش از اون پشت به گوشم رسید:
- ایمان خیلی مایه گذاشته واسه این ملاقات. میدونم که به همین راحتی نیست. میشه گفت اصلا ممکن نیست.
چی باید بهش میگفتم؟ از آخرین دیدارمون خاطره خوشی نداشتم. باید با کینه نفرینش کنم؛ یا... یا...
- خوبی؟
یا با عشق نوازشش میکردم. این بهترین راه بود. شاید دلش نرم شه! شاید قفل دلش بشکنه!
همین یه کلمه پرسشی ساده، باعث شد رو از دیوار بگیره و آروم به طرفم برگرده. رنگش یکم پریده بود. اونم انگار مثل رفیقش خسته بود.
تو چشم هاش یه برق خاصی وجود داشت. همیشه وقتی بهم نگاه میکرد این نور و برق توی چشماش میرقصید.
همیشه! از همون اول! هیچ چیز تغییر نکرده. یعنی از اول این برق عشق بود یا کینه؟
- من خوبم. تو چی؟ حالت خوبه؟
ناخودآگاه لبخندی زدم. روی اولین صندلی ای که دیدم نشستم. یه چند دقیقه فقط زل زده بود به من.
دلتنگی بود تو چشماش. یعنی منم اینطوری نگاهش میکردم. انگار خجالت میکشید بیاد جلو. به صندلی کناریم اشاره کردم.
- بیا بشین کنارم دیگه! اونجا چیکار میکنی؟
با علامت سوال نگاهم کرد. چیز عجیبی گفته بودم؟ آروم و با شک و تردید از جا بلند شد و با قدم های سست نزدیکم شد. کنارم که نشست پرسیدم:
- چه خبر؟ چطور میگذره اینجا برات؟
دوباره همونطور گنگ و سردرگم نگاهم کرد.
- چیز عجیبی میگم مگه هر دفعه اینطوری نگاه میکنی؟
- نه! فقط انتظار نداشتم اینطوری باهام رفتار کنی.
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/banoyeemroz