.
•┄┅┅✾♥️✾┅┅┄•
•┄┅┅✾🌪✾┅┅┄•
✾┄• #توخورشید_شبم_باش
•┄✾
•┄🌪✾ #part57
✾♥️┄•شوک دوم اینجا بهم وارد شد. روحم درد میگیره! روحم درد میگیره! عجب جمله ای. تنها کسی بود که میتونست دست خط چشمای من رو بخونه.
سری تکون داد و بالاخره نیم خیز شد.
- بیخیال شو! حرف چرتی زدم.
روی زمین نشست و یه پاش رو دراز کرد. دستش رو روی اون یکی زانوش گذاشت که منم بعد از اون بهت و سکوت طولانی نشستم.
نفس عمیقی کشید و پرسید:
- چطور بودم؟ امیدی هست بهم جناب سروان؟
به چهره مهربونش نگاهی کردم و لبخندی زدم. آفتاب از دریچه کوچیک زیرزمین افتاده بود تو صورتش و چشم و موهاش به شدت برق میزدن!
موهاش زیر نور طلایی رنگ شده بود. حس کردم دارم زیادی تحلیلش میکنم! دست خودم نبود. ریزبین بودم و همه چیز ناخودآگاه تو ذهنم تعریف و تحلیل میشد.
خب زشت میشد اگه اینطوری بخوام دختر مردم رو تجزیه کنم. سرم رو به طرفی چرخوندم و جواب دادم:
- درسته من خوب توضیح نمیدم اما راحت میفهمی که چی میگم.
گیرایی خوبی هم داری! واسه همین خیلی خیلی زود یاد میگیری منظورم چیه.
البته اینم تو پرانتز اضافه کنم که من سروان نیستم. سرهنگم!
ابرویی بالا انداخت و ایششی گفت.
- باشه حالا! من اصلا سلسله مراتب شماها رو نمیدونم.
همون آقا پلیسه میگم خیلی هم بهتره. وایب خوبی هم داره.
موهاش رو پشت گوشش داد و پرسید:
- میشه بپرسم چرا این شغل رو انتخاب کردی؟
- چون روحیه ماجراجویی داشتم.
که کاش نداشتم! به خودش اشاره کردم.
- تو چی؟ چرا پرستاری؟
من حاضرم بیست سال اضافه هم پلیس باشم...
اما یه روز هم این شغل رو امتحان نکنم.
انگار از حرفم ناراحت شد. با اخم، تند گفت:
- چرا؟ مگه چشه این شغل؟
صادقانه جواب دادم:
- اشتباه برداشت نکن! من منظورم این نبود که شغل بدیه.
اتفاقا شغل شریفیه! همکارهات خیلی هم قابل احترامن!
چون تو بدترین شرایط دارن زحمت میکشن و به اندازه...
زحماتشون دستمزد مناسبی نمیگیرن. صبح تا شب به خاطر،
جون این همه آدم اینور اونور برو آخر هم هیچی به هیچی!
حرف سرپرستار و حرف رئیس و حرف مریض میشنون...
اما همیشه باید با آخرین توانشون کار کنن و زحمت بکشن.
این شغل فقط و فقط عشق میخواد نه چیز دیگه ای. البته این نظر منه.
منظورم رو کامل بهش رسوندم که تو فکر فرو رفت. من از همون اول میدونستم میتونم رو این دختر حساب کنم. یکی از محکم ترین دلیل هام شغلش بود.
خیلی کم پیش میاد کسی که زندگی آدما رو نجات بده بخواد جون آدما رو بگیره.
میدونستم حاضره با تمام وجودش برای این پرونده تلاش کنه چون ارزش زندگی قربانی هارو خیلی خوب میدونست.
همین کارش برام قابل احترام بود و شده بود جزو کسایی که حاضر بودم تا کمر واسش خم بشم.
- به خاطر مامانم! به خاطر اون بود که تلاش کردم به این شغل برسم.
آها! پس اینطوری بوده. تو تحقیقاتم به این موضوع برخورده بودم که مادرش دانشجوی پرستاری بوده. اما تو ترم های آخر انصراف داده.
محض کنجکاوی پرسیدم:
- شنیده بودم ماجراش رو ولی چرا انصراف دادن؟
پدرت بعد از ازدواج مانعش شد؟
سری تکون داد و زود جواب داد:
- نه نه! بابا اتفاقا خیلی هم استقبال میکرد ازش.
گرچه منم اون اوایل همین فکر رو میکردم اما...
همین چند وقت پیش بود که عمه میگفت،
بعد از به دنیا اومدن مهرشاد، مامانم درس رو گذاشته کنار.
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: هانری
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه
از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇https://t.me/banoyeemroz