.
🕷🕸🕷🕸🕷🕸
🕸🕷🕸🕷🕸
🕷🕸🕷🕸
🕸🕷🕸
🕷🕸
🕸
🕸🕷 #بیشرمانه
🕷🕸
" پارت150 "ناخواسته دستش رو گرفتم و حرفی نزدم. یعنی گلوم یاری نمیکرد که بخوام حرفی بزنم!
- چقدر داغی!
خبر نداری بچه! دارم از همین الان تو جهنم گناهم میسوزم.
توی تاریکی پلک های بسته ام، تصویر زن و مردی آشکار شد که دوتایی توی آشپز خونه کنار هم ایستاده بودن! نه! نه!
دیگه دلم نمیخواد این صحنه رو دوباره و دوباره ببینم. دست از سرم بردار! خواهش میکنم!
***
درد تو کل وجودم پخش شده بود. نمیتونستم از جام تکون بخورم. آروم لای پلکام رو باز کردم که نور اتاق، چشمام رو اذیت کرد.
اخمی کردم که همون لحظه صدای جهانگیر باعث شد سرم رو خم کنم به طرفش.
- جاوید؟ بیدار شدی؟ خوبی الان؟
خواستم جوابش رو بدم و بگم چه خوبی! اما دیدم اصلا تو خونه خودمون نیستیم. مشکوک نگاهی به اطراف انداختم که خودش به حرف اومد.
- دیشب حالت خیلی بد بود!
دختره اومده بود پیش مامان بهش خبر داده بود.
خیلی تبت بالا بود. تا اومدیم بالا سرت تشنج کردی.
اومدم حرف بزنم اما گلوم خشک تر از این حرفا بود. جهانگیر فهمید که سریع دست به کار شد و یه لیوان آب برام ریخت.
گردنم رو کمی بالا گرفت تا بتونم آب رو بخورم.
- دکتر میگفت به خاطر فشار عصبی هم هست.
آخه چی بگم به تو؟ چرا گردن گرفتی این کارو؟
مامان دیشب زهره ترک شد از حال تو!
اون زنه بدبخت دیگه طاقت مرگ یه بچه دیگه اش رو نداره!
بی حرف نگاهش کردم. میدونم اصلا خوشش نمیومد کارن و باباش، کار خودشونو بندازن گردن ما، اما چاره دیگه ای نداشتیم.
- مامان... دارو هاش رو خورد!
غمگین نگاهم کرد و دستی به سرم کشید.
- آره! آخر هفته بابا میبرتش پیش یه دکتر خوب.
حتی پول چندین بسته دارو و دکتر جدید و عمل قلبش رو هم جور کردی.
نمیخواد دیگه نگران چیزی باشی. دیگه وقتشه از این کار کنار بکشیم.
متفکر نگاهم رو به سقف دوختم و پوزخند زدم. جهانگیر چهار سال از من بزرگتر بود. عجیبه! خودشو زده بود به نفهمی یا واقعا نمیفهمید؟
- چرا میخندی داداش؟
- فکر کردی میتونیم خودمونو کنار بکشیم؟
اخمی کرد و گفت:
- از همون اولش با یه هدف وارد این کار شدیم.
خرج مریضی مامان رو خیلی زود در بیاریم و...
خانواده مون رو خیلی سریع بالا بکشیم.
تا دیگه مامان مجبور نباشه مرگ یکی از بچه هاش رو...
به خاطر گرسنگی یا مریضی ساده ببینه.
حالا به هدفمون رسیدیم. بهتره بیخیال بشیم.
چشمام درد میکرد. پلک هام رو روی هم گذاشتم و کوتاه گفتم:
- نمیشه! نمی فهمی جهانگیر؟
دیگه نمیشه از این کار بیرون کشید.
هم ما از اونا کلی چیز میدونیم هم اونا از ما!
فکر میکنی به همین سادگی بیخیال ما میشن؟
سکوت کرد که آروم خندیدم.
- اگه خیلی کنجکاوی میتونی همین الان امتحان کنی!
فقط در حد یه حرف کوتاه. بگو میخوای جدا بشی.
بعد واکنششون رو ببین. مطمئنم تو خودت میدونی.
فقط نمیخوای باور کنی که تو چه مخمصه ای افتادیم.
صدای باز شدن در اتاق اومد که سرم رو به طرف در چرخوندم. بابا بود. با صورتی نا امید و در هم!
- جهانگیر کمکش کن آماده بشه!
کارای ترخیصش رو انجام دادم.
جالب بود که حتی تو صورتم هم نگاه نمیکرد.
- چرا تو صورتم نگاه نمیکنی بابا؟
رمان #بیشرمانه مختص چنل #بانوی_امروز بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل بانوی امروز #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.⛔️
✍ آرتمیس
_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم رمان جدید مرجان جون به اسم #آمین
و #تو_خورشید_شبم_باش
تو کانال تاوان عشق پارت گذاری میشه میتونید اونجا بخونید ، فوق العاده اس ،یه کار متفاوت😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEbu8tf8SQWz-zKD2w