.
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_658
لاله گوشم رو بوسید و همونجا زمزمه کرد:
- باشه! ببخشید عمرم!
یه حس عجیبی به دلم رنگ داد. حسی آشنا و ناکام. نصفه و نیمه! حسی که خیلی وقت پیش نصفه و نیمه روحم رو ترک کرد.
چرا دوباره داشت این حس بهم دست میداد؟
حس شدید خواستن! میخواستمش!
با تک تک سلول های بدنم میخواستمش.
اما حالا این احساس بیشتر از هر لحظه دیگه ای طغیان کرده بود.
- میترسم...
با صدای زمزمه وار و لرزونش به خودم اومدم.
پس اونم میخواست!
این بهترین معیار بود که اونم میخواست.
آروم از بین دست هاش به طرف صورتش چرخیدم و رخ تو رخ پرسیدم:
- از چی؟
آب دهنش رو آروم قورت داد و صورتش رو لا به لای موهام پنهون کرد.
- از اینکه این بارم دلت رو بشکنم.
از اینکه دوباره ناامیدت کنم.
مهم تر از اون...
با نوک انگشت اشارهاش دسته ای از موهام رو کنار زد و به پشت سرم هدایتشون کرد. آروم یقه ام رو پایین تر کشید و گفت:
- میترسم دوباره برسم لب جوی و تشنه برگردم.
خواست بوسه ای روی ترقوهام بزنه که بدنم رو پایین کشیدم. طاقت نداشتم. رفتار های آرومش وحشیم کرده بود. خیلی وحشی!
خم شدم و توی زاویه موازی با صورتش قرار گرفتم و با قاطعیت گفتم:
- این بار اجازه نمیدم!
و منطق به هم نرسیدن دوتا خط موازی رو بهم زدم. لبم رو به لبش و با عطش شدید کام عمیقی ازش گرفتم.
خواستم جدا بشم و لحظه ای نفس بگیرم که نتونستم. دستش از پشت، مانع محکمی برای عقب کشیدنم ایجاد کرده بود.
زیرزمین به شدت سرد بود اما از بوسه هاش آتیش میبارید. طوری که حتی وقتی که پیرهن کامواییم رو از تنم خارج کرد هم، سرما بدنم رو نلرزوند.
لحظه ای که جدا شد دم عمیقی گرفت و دوباره شروع کرد. حتی به من مجال نمیداد تا به حرکاتش فکر کنم یا خودم حرکتی بزنم.
همونطوری مثل مجسمه ایستاده بودم و خودمو سپرده بودم به موج بوسه هاش! درحالی که این بار مطمئن بودم این موج های وحشی و بی رحم...
قصد غرق کردنم رو نداره.
نمیتونستم از شدت بوسه هاش به سمت عقب رونده نشم. قدم قدم عقب رفتم و چسبیدم به دیوار سرد زیرزمین. لرز کردم اما به ثانیه نکشید که دوباره گرمم شد.
آروم آروم زانو هامون خم شد و حالا کف زیرزمین شاهد بوسه های پر از عطش و عشق کبریا بود.
عجیب بود! خیلی عجیب. من دقیقا همین حس و حال رو چند ماه پیش داشتم. با هر ثانیهاش، با هر بوسه اش من همین حس رو داشتم.
برهنه بودم، تو آغوش مذاب کبریا...
جفتمون نفس نفس می زدیم...
جفتمون بی قرار بودیم...
و من مطمئن بودم اینجا همون جاییه که من به دنیا اومدم تا بهش برسم...
همین نقطه!
همین مختصات!
همین تن
همین عطر
همین دم و بازدمای قوی و پی در پی
همین نوازش شدنا
این همونی بود که هم ثابت می کرد این زندگی ارزششو داره!
و داشت!
حالا دومین بار بود که خوشحال بودم از این که اون شب نمردم...
که اون کبریا رو دنبال کردم...
که رسیدم به زیر زمینش!
من واسه رسیدن به این آغوش مسیر طولانی ای رو طی کرده بودم!
آیا از دستش می دادم.
هرگز! هرگز!
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/banoyeemroz
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_658
لاله گوشم رو بوسید و همونجا زمزمه کرد:
- باشه! ببخشید عمرم!
یه حس عجیبی به دلم رنگ داد. حسی آشنا و ناکام. نصفه و نیمه! حسی که خیلی وقت پیش نصفه و نیمه روحم رو ترک کرد.
چرا دوباره داشت این حس بهم دست میداد؟
حس شدید خواستن! میخواستمش!
با تک تک سلول های بدنم میخواستمش.
اما حالا این احساس بیشتر از هر لحظه دیگه ای طغیان کرده بود.
- میترسم...
با صدای زمزمه وار و لرزونش به خودم اومدم.
پس اونم میخواست!
این بهترین معیار بود که اونم میخواست.
آروم از بین دست هاش به طرف صورتش چرخیدم و رخ تو رخ پرسیدم:
- از چی؟
آب دهنش رو آروم قورت داد و صورتش رو لا به لای موهام پنهون کرد.
- از اینکه این بارم دلت رو بشکنم.
از اینکه دوباره ناامیدت کنم.
مهم تر از اون...
با نوک انگشت اشارهاش دسته ای از موهام رو کنار زد و به پشت سرم هدایتشون کرد. آروم یقه ام رو پایین تر کشید و گفت:
- میترسم دوباره برسم لب جوی و تشنه برگردم.
خواست بوسه ای روی ترقوهام بزنه که بدنم رو پایین کشیدم. طاقت نداشتم. رفتار های آرومش وحشیم کرده بود. خیلی وحشی!
خم شدم و توی زاویه موازی با صورتش قرار گرفتم و با قاطعیت گفتم:
- این بار اجازه نمیدم!
و منطق به هم نرسیدن دوتا خط موازی رو بهم زدم. لبم رو به لبش و با عطش شدید کام عمیقی ازش گرفتم.
خواستم جدا بشم و لحظه ای نفس بگیرم که نتونستم. دستش از پشت، مانع محکمی برای عقب کشیدنم ایجاد کرده بود.
زیرزمین به شدت سرد بود اما از بوسه هاش آتیش میبارید. طوری که حتی وقتی که پیرهن کامواییم رو از تنم خارج کرد هم، سرما بدنم رو نلرزوند.
لحظه ای که جدا شد دم عمیقی گرفت و دوباره شروع کرد. حتی به من مجال نمیداد تا به حرکاتش فکر کنم یا خودم حرکتی بزنم.
همونطوری مثل مجسمه ایستاده بودم و خودمو سپرده بودم به موج بوسه هاش! درحالی که این بار مطمئن بودم این موج های وحشی و بی رحم...
قصد غرق کردنم رو نداره.
نمیتونستم از شدت بوسه هاش به سمت عقب رونده نشم. قدم قدم عقب رفتم و چسبیدم به دیوار سرد زیرزمین. لرز کردم اما به ثانیه نکشید که دوباره گرمم شد.
آروم آروم زانو هامون خم شد و حالا کف زیرزمین شاهد بوسه های پر از عطش و عشق کبریا بود.
عجیب بود! خیلی عجیب. من دقیقا همین حس و حال رو چند ماه پیش داشتم. با هر ثانیهاش، با هر بوسه اش من همین حس رو داشتم.
برهنه بودم، تو آغوش مذاب کبریا...
جفتمون نفس نفس می زدیم...
جفتمون بی قرار بودیم...
و من مطمئن بودم اینجا همون جاییه که من به دنیا اومدم تا بهش برسم...
همین نقطه!
همین مختصات!
همین تن
همین عطر
همین دم و بازدمای قوی و پی در پی
همین نوازش شدنا
این همونی بود که هم ثابت می کرد این زندگی ارزششو داره!
و داشت!
حالا دومین بار بود که خوشحال بودم از این که اون شب نمردم...
که اون کبریا رو دنبال کردم...
که رسیدم به زیر زمینش!
من واسه رسیدن به این آغوش مسیر طولانی ای رو طی کرده بودم!
آیا از دستش می دادم.
هرگز! هرگز!
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/banoyeemroz