✳️ رستگاری در خیابان
خشونت یک طرفه
💥خاطراتی از حضور اعتراضی در کمپین رفع حصر ۲۵ بهمن ۱۴۰۳
✍ محمد حسین علی نیا
قسمت دوم
« در خانه »
از قبل تصمیم داشتم که برم ، اما به او چیزی نگفته بودم . نمیخواستمناراحت و نگران شود. و هم اینکه مانع ام نشود .
از ته کشوی جوراب ها ، جوراب گرم زمستانی خاکستری ام را برداشتم /،
برای بیرون رفتن ، بی وقت بود ؛ روی لبه تخت پاهایم آویزان و نزدیک زمین بود . غرق در افکارم بودم و جدال رفتن و نرفتن را که برای خودم حل کرده بودم از فکرم می گذراندم . لنگ راست جوراب را پوشیده بودم و لنگ دیگرش را به پایم نزدیک کرده بودم و داشتم سرپنجه پای چپم را داخل ش جای میدادم. دیدم بالای سرم است .
-کجا ،؟ این موقع ؟. خیر است ،!
+خیر ، که چه عرض کنم. ولی امیدوارم نتیجه خیری داشته باشه.
جوراب را کامل پوشیدم و از روی تخت بلند شدم ،.
شلوار مشکی ام را از روی جالباسی برداشتم ،
؛ چشمانش همچنان مرا تعقیب می کرد و منتظر پاسخ سؤال ش بود ،.
طبق عادت پای راستم را داخل لوله ی راست شلوار کردم ،
- نگفتی کجا میخوای بری ؟!
جوراب گرم پوشیدی و لباس گرم و ،…. ،!
پای دیگر شلوار را هم به پایم کردم و بالا کشیدم ،
+ میخوام برم ،..
صدای زنگ در آمد ،!
رفت آیفون را بردارد ،
کمربند م را محکمتر از همیشه سفت کردم، و در این فاصله پولیور خاکستری ام را پوشیدم. و ،..
دوباره. کنارم ایستاده بود و با چشمانی که کم کم ناراحتی و نگرانی درش پیدا می شد ،
منتظر پاسخ بود.
+ کی بود زنگ زد ،؟
-هیشکی. اشتباه زده بودن ، با همسایه طبقه بالا کار داشتن .
به ناراحتی و نگرانی اش. عصبانیت هم داشت اضافه میشد ؛
خب ،. کجا ؟!
جایی که میخوای بری سرّیّه ،؟!
جون به لبم کردی ،!
+ نه چه سرّی ،
میخوام که ناراحت و نگران نشی ،
- می بینی که الان هم ناراحتم. هم نگران
و البته عصبانیت هم در راهه .،
نمیدانستم بهش بگم یا نه ،!
اگر میگفتم. حتماً نگرانیش بیشتر میشد ، نمیگفتم هم نمیشد.
چون به هر صورت باید میدانست. ، نمی شود مسئله ی مهمی که ممکن است خطراتی هم داشته باشد را پنهان کرد. یا برای پیگیری وضعیت احتمالی که شاید پیش بیاید لازم است بداند .
+ میخوام برم تجمع .
- تجمع ،؟! تجمع چی ،؟!
کجا ؟
در حالیکه کاپشن مشکی گرمترم رو از کمد برمیداشتم ،
گفتم. تجمع سکوت .
با کاپشن که در یک دستم بود. با دست دیگرم کلاه م را از جالباسی برداشتم و از در اتاق خارج شدم .
پشت سرم بدون فاصله می آمد .
- اها همون تجمعی که قراره جلوی دانشگاه باشه ،؟
بانیان ش رزمنده ها و جانبازها و ،.. هستن ؟
یکی اصلی شون هم آزاده ست .
+عه. خب. تو که اطلاعات ت کامله ؛. آره همونجا /
با نگرانی ای که تمام وجودش روگرفته بود اما میخواست وانمود کنه که آرومه ،
گفت. فکر همه جاش رو کردی ،؟!
میدونی که ممکنه زد و خورد و بازداشت و خیلی اتفاقات دیگه بیفته ، حتی. زبونم لال ،.. ولش کن .
میدونی که اونا به هیشکی رحم نمی کنن. اصلا ً براشون هیچی مهم نیست .
بسختی جلوی اشکهاش رو گرفته بود و اونا رو در حلقه ی چشماش می چرخوند .
+خب میگی چیکار کنیم. ؟!
همینجور بشینیم همه ش غر بزنیم. توی جمع های روشنفکری و ،. از گرانی ها و ظلم و بیداد و بیعدالتی بنالیم ،؟
وقتی پای عمل به میون میاد جا بزنیم وکنج عافیت و راحت طلبی اختیار کنیم .
دم در کفشهام رو می پوشیدم ، سرش رو هی بر می گردوند و رو به آسمون میکرد ، البته آسمون خونه سقف بود ، نمی خواست اشک هاش از چشمش بیرون بیان .
-با بغضی که تا ترکیدنش فاصله ی زیادی نبود. گفت به هر حال مواظب خودت باش،
درگیر نشی ، جرّوبحث نکنی ،. خدا نخواسته بلایی سرت بیاد نمیدونیم چکار کنیم . اصلاً بگیرنت. نمیدونیم. کجا و چجوری سراغ ت رو بگیریم و دنبال ت بگردیم .
کفشهام رو پوشیده بودم ، منتظر بودم حرف هاش تموم بشه ؛
چند تا “شکلات” بهم داد و گفت اینارو بزار توی جیبت یه موقع فشارت افتاد بزاری دهنت .
با خداحافظی از در بیرون رفتم.
با گفتن “خدا به همراهت “، قطرات اشک هم که تا اون موقع زندانی بودند بیرون اومدن و روی صورت ش به پایین غلتیدن .
در را بستم. صدای ترکیدن بغض ش را شنیدم .
آسانسور در طبقه دوم آماده بود .
والسلام
محمدحسین علی نیا- خاک پای رزمندگان و جانبازان و آزادگان جنگ
۱۵ ماه حضور بسیجی در جبهه -
جانباز
برادر شهید
https://t.me/rafe_hasr_25Bahman
@MostafaTajzadeh
خشونت یک طرفه
💥خاطراتی از حضور اعتراضی در کمپین رفع حصر ۲۵ بهمن ۱۴۰۳
✍ محمد حسین علی نیا
قسمت دوم
« در خانه »
از قبل تصمیم داشتم که برم ، اما به او چیزی نگفته بودم . نمیخواستمناراحت و نگران شود. و هم اینکه مانع ام نشود .
از ته کشوی جوراب ها ، جوراب گرم زمستانی خاکستری ام را برداشتم /،
برای بیرون رفتن ، بی وقت بود ؛ روی لبه تخت پاهایم آویزان و نزدیک زمین بود . غرق در افکارم بودم و جدال رفتن و نرفتن را که برای خودم حل کرده بودم از فکرم می گذراندم . لنگ راست جوراب را پوشیده بودم و لنگ دیگرش را به پایم نزدیک کرده بودم و داشتم سرپنجه پای چپم را داخل ش جای میدادم. دیدم بالای سرم است .
-کجا ،؟ این موقع ؟. خیر است ،!
+خیر ، که چه عرض کنم. ولی امیدوارم نتیجه خیری داشته باشه.
جوراب را کامل پوشیدم و از روی تخت بلند شدم ،.
شلوار مشکی ام را از روی جالباسی برداشتم ،
؛ چشمانش همچنان مرا تعقیب می کرد و منتظر پاسخ سؤال ش بود ،.
طبق عادت پای راستم را داخل لوله ی راست شلوار کردم ،
- نگفتی کجا میخوای بری ؟!
جوراب گرم پوشیدی و لباس گرم و ،…. ،!
پای دیگر شلوار را هم به پایم کردم و بالا کشیدم ،
+ میخوام برم ،..
صدای زنگ در آمد ،!
رفت آیفون را بردارد ،
کمربند م را محکمتر از همیشه سفت کردم، و در این فاصله پولیور خاکستری ام را پوشیدم. و ،..
دوباره. کنارم ایستاده بود و با چشمانی که کم کم ناراحتی و نگرانی درش پیدا می شد ،
منتظر پاسخ بود.
+ کی بود زنگ زد ،؟
-هیشکی. اشتباه زده بودن ، با همسایه طبقه بالا کار داشتن .
به ناراحتی و نگرانی اش. عصبانیت هم داشت اضافه میشد ؛
خب ،. کجا ؟!
جایی که میخوای بری سرّیّه ،؟!
جون به لبم کردی ،!
+ نه چه سرّی ،
میخوام که ناراحت و نگران نشی ،
- می بینی که الان هم ناراحتم. هم نگران
و البته عصبانیت هم در راهه .،
نمیدانستم بهش بگم یا نه ،!
اگر میگفتم. حتماً نگرانیش بیشتر میشد ، نمیگفتم هم نمیشد.
چون به هر صورت باید میدانست. ، نمی شود مسئله ی مهمی که ممکن است خطراتی هم داشته باشد را پنهان کرد. یا برای پیگیری وضعیت احتمالی که شاید پیش بیاید لازم است بداند .
+ میخوام برم تجمع .
- تجمع ،؟! تجمع چی ،؟!
کجا ؟
در حالیکه کاپشن مشکی گرمترم رو از کمد برمیداشتم ،
گفتم. تجمع سکوت .
با کاپشن که در یک دستم بود. با دست دیگرم کلاه م را از جالباسی برداشتم و از در اتاق خارج شدم .
پشت سرم بدون فاصله می آمد .
- اها همون تجمعی که قراره جلوی دانشگاه باشه ،؟
بانیان ش رزمنده ها و جانبازها و ،.. هستن ؟
یکی اصلی شون هم آزاده ست .
+عه. خب. تو که اطلاعات ت کامله ؛. آره همونجا /
با نگرانی ای که تمام وجودش روگرفته بود اما میخواست وانمود کنه که آرومه ،
گفت. فکر همه جاش رو کردی ،؟!
میدونی که ممکنه زد و خورد و بازداشت و خیلی اتفاقات دیگه بیفته ، حتی. زبونم لال ،.. ولش کن .
میدونی که اونا به هیشکی رحم نمی کنن. اصلا ً براشون هیچی مهم نیست .
بسختی جلوی اشکهاش رو گرفته بود و اونا رو در حلقه ی چشماش می چرخوند .
+خب میگی چیکار کنیم. ؟!
همینجور بشینیم همه ش غر بزنیم. توی جمع های روشنفکری و ،. از گرانی ها و ظلم و بیداد و بیعدالتی بنالیم ،؟
وقتی پای عمل به میون میاد جا بزنیم وکنج عافیت و راحت طلبی اختیار کنیم .
دم در کفشهام رو می پوشیدم ، سرش رو هی بر می گردوند و رو به آسمون میکرد ، البته آسمون خونه سقف بود ، نمی خواست اشک هاش از چشمش بیرون بیان .
-با بغضی که تا ترکیدنش فاصله ی زیادی نبود. گفت به هر حال مواظب خودت باش،
درگیر نشی ، جرّوبحث نکنی ،. خدا نخواسته بلایی سرت بیاد نمیدونیم چکار کنیم . اصلاً بگیرنت. نمیدونیم. کجا و چجوری سراغ ت رو بگیریم و دنبال ت بگردیم .
کفشهام رو پوشیده بودم ، منتظر بودم حرف هاش تموم بشه ؛
چند تا “شکلات” بهم داد و گفت اینارو بزار توی جیبت یه موقع فشارت افتاد بزاری دهنت .
با خداحافظی از در بیرون رفتم.
با گفتن “خدا به همراهت “، قطرات اشک هم که تا اون موقع زندانی بودند بیرون اومدن و روی صورت ش به پایین غلتیدن .
در را بستم. صدای ترکیدن بغض ش را شنیدم .
آسانسور در طبقه دوم آماده بود .
والسلام
محمدحسین علی نیا- خاک پای رزمندگان و جانبازان و آزادگان جنگ
۱۵ ماه حضور بسیجی در جبهه -
جانباز
برادر شهید
https://t.me/rafe_hasr_25Bahman
@MostafaTajzadeh