🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
این خلیفه چقدر راحت و خودمانی است! عمامه و جامه به در کرد و با من، مانند یک هم خانه نشست. سپس فرمان داد نامههای رسیده از شهرها و ایالات را بیاورند. پا دراز کرد و دانه به دانه میخواند و پاسخ ها را انشا میکرد تا کاتب بنویسد. سپس روی نامهای درنگ کرد و آن را با دقّت خواند. گویی ذهنش مشغول محتوای آن شده بود:
_محیی! چرا فُقها چشم دیدنِ فلاسفه را ندارند؟
_... مردم به دینِ پادشاهانِ خود هستند سرورم!
_...چطور؟ منظورت چیست؟!
_در کارِ ایشان بنگر! در هر نامهای، از ابنِ رشد به تو شکایتی میکنند اما این کار را هرگز در زمانِ پدرت نمیکردند! آنچه فقها میکنند در جهتِ چیزی است که خلیفه میخواهد نه براساسِ آنچه در دل دارند!
_سبحان الله! از کجا دانستی که این، شکایت نامهای ضدَّ ابنِ رشد است؟
_این یک کشف الهی بود.
خلیفه، نامه را پرت کرد و چانه اش را بر کفِ دست گذاشت، آرنجش را به ران تکیه داد و با تردید در من خیره شد:
_واقعاً چیزهایی از غیب بر تو آشکار میشود؟
ماندم. یاد پندِ پدرم افتادم امّا بیاختیار، سر پایین آوردم که یعنی آری! میترسیدم. اکنون چه خواهد شد؟
خلیفه صدایش را پایین آورد و پرسید:
_آیا امورِ مربوط به قِشتاله برایت کشف و شهود نمیشود؟!
_نمیدانم ...
_چرا خداوند، آنها را بر تو آشکار نمیسازد؟
_یا امیرالمؤمنین! خداوند آنچه خود بخواهد بر من آشکار میکند نه آنچه من بخواهم. این شهود است. رمّالی و چشم بندی و پیشگویی نیست. من نه فالگوش میایستم و نه چیزی را از جایی میربایم. من به حال خویشم و به کارِ خویش که ناگهان کشفِ الهی فرود میآید. و این، احوالِ اولیا و صوفیان است. خلیفه، نیم خیز، پهلو به کُرسی تکیه داد و با صدایی که نشان از تسلیم و باور و قبول داشت گفت:
حرفت را میفهمم اما نه همهاش را ... محیی ... بالاخره صوفی فیلسوف است یا فقيه ؟
_نه این و نه آن!
_فيلسوفان، صاحبانِ اندیشه و استدلال و عقلاند و فقها، اربابِ پیروی و اطاعت و نقل.
_و صوفیان؟!
_صوفیان اما خدایگانِ ذوقاند و حال.
_اما چگونه این سه گروه را از هم تمیز میدهی؟! ... که از ایشان، دایم به مجالس من میآیند و مینشینند و هر کدام از دیگری شکایاتی دارد. من نیز از سرشت و طبیعتِ هیچ یک به درستی سر در نمیآورم! محیی! به من بگو چگونه میتوان ایشان را از هم بازشناخت؟!
_فقیه میخواند و هرچه از خواندن دریابد میگوید. فیلسوف میاندیشد و نتایج استدلالش را بیان میکند. صوفی اما با پروردگارِ خود خلوت میکند و هرچه خدا به او بنماید میگوید.
_چرا خداوند برای صوفیان کشف و شهود میکند و برای سایرین نه؟!
_خداوند تنها برای کسانی کشف میکند که آنگونه که شایستهی ذاتِ اوست توکّل کنند و خلوتش را بشناسند.
_باشد! ... مرا واردِ این وادی ها نکن!... واضح بگو: کدام یک به نفع خلیفهاند؟
_اگر به فقها اعتماد کنی، عقل تو را تعطیل میکنند و اگر به فلاسفه روی آوری، ایمان تو را میبَرَند، اما اگر به دامنِ اولیا بیاویزی، تعقّل و قلبِ تو را در پرتو انوارِ الهی قرار میدهند. _تو نسبت به صوفیان تعصّب داری چون خود یکی از ایشانی!
_ای امیر! بالاتر از فقهِ فقها در کارِ دین آموختهام و بیش از فلسفهی فیلسوفان کتاب خواندهام. اگر میخواستم میتوانستم همچون ابنِ حَزم، فقیه باشم یا مانندِ ابن طفیل، فیلسوف و یا مانندِ ابنِ رشد هم این باشم و هم آن. اما خداوند، مرا برای سلوک برگزیده است و به من گفته: «باش» که من "هستم"!
_پس من هم به تو میگویم در رکاب باش و مرا رها نکن و با من به مراکش بیا!
قلبم از شادی طپید:
_به چشم سرورم.
و دوباره یاد پدرم افتادم.
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_صفحه ۱۴۶ و ۱۴۸
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
این خلیفه چقدر راحت و خودمانی است! عمامه و جامه به در کرد و با من، مانند یک هم خانه نشست. سپس فرمان داد نامههای رسیده از شهرها و ایالات را بیاورند. پا دراز کرد و دانه به دانه میخواند و پاسخ ها را انشا میکرد تا کاتب بنویسد. سپس روی نامهای درنگ کرد و آن را با دقّت خواند. گویی ذهنش مشغول محتوای آن شده بود:
_محیی! چرا فُقها چشم دیدنِ فلاسفه را ندارند؟
_... مردم به دینِ پادشاهانِ خود هستند سرورم!
_...چطور؟ منظورت چیست؟!
_در کارِ ایشان بنگر! در هر نامهای، از ابنِ رشد به تو شکایتی میکنند اما این کار را هرگز در زمانِ پدرت نمیکردند! آنچه فقها میکنند در جهتِ چیزی است که خلیفه میخواهد نه براساسِ آنچه در دل دارند!
_سبحان الله! از کجا دانستی که این، شکایت نامهای ضدَّ ابنِ رشد است؟
_این یک کشف الهی بود.
خلیفه، نامه را پرت کرد و چانه اش را بر کفِ دست گذاشت، آرنجش را به ران تکیه داد و با تردید در من خیره شد:
_واقعاً چیزهایی از غیب بر تو آشکار میشود؟
ماندم. یاد پندِ پدرم افتادم امّا بیاختیار، سر پایین آوردم که یعنی آری! میترسیدم. اکنون چه خواهد شد؟
خلیفه صدایش را پایین آورد و پرسید:
_آیا امورِ مربوط به قِشتاله برایت کشف و شهود نمیشود؟!
_نمیدانم ...
_چرا خداوند، آنها را بر تو آشکار نمیسازد؟
_یا امیرالمؤمنین! خداوند آنچه خود بخواهد بر من آشکار میکند نه آنچه من بخواهم. این شهود است. رمّالی و چشم بندی و پیشگویی نیست. من نه فالگوش میایستم و نه چیزی را از جایی میربایم. من به حال خویشم و به کارِ خویش که ناگهان کشفِ الهی فرود میآید. و این، احوالِ اولیا و صوفیان است. خلیفه، نیم خیز، پهلو به کُرسی تکیه داد و با صدایی که نشان از تسلیم و باور و قبول داشت گفت:
حرفت را میفهمم اما نه همهاش را ... محیی ... بالاخره صوفی فیلسوف است یا فقيه ؟
_نه این و نه آن!
_فيلسوفان، صاحبانِ اندیشه و استدلال و عقلاند و فقها، اربابِ پیروی و اطاعت و نقل.
_و صوفیان؟!
_صوفیان اما خدایگانِ ذوقاند و حال.
_اما چگونه این سه گروه را از هم تمیز میدهی؟! ... که از ایشان، دایم به مجالس من میآیند و مینشینند و هر کدام از دیگری شکایاتی دارد. من نیز از سرشت و طبیعتِ هیچ یک به درستی سر در نمیآورم! محیی! به من بگو چگونه میتوان ایشان را از هم بازشناخت؟!
_فقیه میخواند و هرچه از خواندن دریابد میگوید. فیلسوف میاندیشد و نتایج استدلالش را بیان میکند. صوفی اما با پروردگارِ خود خلوت میکند و هرچه خدا به او بنماید میگوید.
_چرا خداوند برای صوفیان کشف و شهود میکند و برای سایرین نه؟!
_خداوند تنها برای کسانی کشف میکند که آنگونه که شایستهی ذاتِ اوست توکّل کنند و خلوتش را بشناسند.
_باشد! ... مرا واردِ این وادی ها نکن!... واضح بگو: کدام یک به نفع خلیفهاند؟
_اگر به فقها اعتماد کنی، عقل تو را تعطیل میکنند و اگر به فلاسفه روی آوری، ایمان تو را میبَرَند، اما اگر به دامنِ اولیا بیاویزی، تعقّل و قلبِ تو را در پرتو انوارِ الهی قرار میدهند. _تو نسبت به صوفیان تعصّب داری چون خود یکی از ایشانی!
_ای امیر! بالاتر از فقهِ فقها در کارِ دین آموختهام و بیش از فلسفهی فیلسوفان کتاب خواندهام. اگر میخواستم میتوانستم همچون ابنِ حَزم، فقیه باشم یا مانندِ ابن طفیل، فیلسوف و یا مانندِ ابنِ رشد هم این باشم و هم آن. اما خداوند، مرا برای سلوک برگزیده است و به من گفته: «باش» که من "هستم"!
_پس من هم به تو میگویم در رکاب باش و مرا رها نکن و با من به مراکش بیا!
قلبم از شادی طپید:
_به چشم سرورم.
و دوباره یاد پدرم افتادم.
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_صفحه ۱۴۶ و ۱۴۸
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان