زندگی!


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Книги


"و اگر زندگی‌ام مانند غباری باشد که درخشش یک شاخه رز را بپوشاند، من چه سودی دارم؟..."
✨🥀
@molyai

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Книги
Статистика
Фильтр публикаций


چگونه باید کتاب خواند‌؟
کتاب را در دست داشتم و برای تصویرسازی کلمات نویسنده تقلا می‌کردم. بارها و بارها باز می‌گشتم و از ابتدای فصل، می‌خواندم. نمی‌فهمیدم چه می‌گذرد. جملات، بی‌رحمانه پیش می‌‌رفتند و تمرکزم مدام بهم می‌خورد. نه تصویری به ذهنم می‌آمد و نه می‌فهمیدم داستان چطور پیش می‌رود. نویسنده‌، نویسنده‌ی قدری بود. توصیف‌هایش به نظر شاعرانه می‌رسید. از رودها و از خانه‌ها می‌گفت. از گرمای بی‌دریغ آفتاب خوش تابستانی در دهکده‌ی قشنگ گرمازده‌ در ماورای بهشت اقاقیایی زیبا‌. توصیف‌های کش‌دار احمقانه کتاب را پر کرده بودند و حین خواندنش حس می‌کردم دارم خفه می‌شوم. و هر چه دست و پا می‌زدم تا از این توده‌ی رنگی رنگی چیزی تصور کنم، هیچ نمی‌فهمیدم. نه قصه‌ای در کار بود نه شخصیتی و نه حتی فضایی. گویی نویسنده داشت خودارضایی می‌کرد و کلماتش را با خودشیفتگی چندش‌آوری بر صفحه می‌پاشید. کتاب را کنار گذاشتم و سریعا کتابی دیگر برداشتم. کتابی که حتی اسم نویسنده‌اش را نشنیده بودم. اما تا در دست گرفتم، جملات دستم را گرفتند و مرا به دنبال خود کشیدند. گویی آلیس باشم و در سرزمین عجایب پرسه بزنم. تصاویر بی‌اختیار به جانبم می‌‌آمدند و در حالیکه نویسنده تنها گفته بود "تاریک بود اما شمع کوچکی میز را روشن کرده بود." همه‌ی اتاق در برابرم ظاهر می‌شد. دیگر نیازی به تقلا نبود. آنقدر شوق داشتم که ناگهان کتاب را کنار گذاشتم و نفسی عمیق کشیدم.
با خود گفتم "آری کتاب باید چنین باشد." و بعد ادامه دادم. فهمیدم حالا هم حواسم پرت می‌شود... و پر از فکر و خیال شده‌ام.


تا جایی که یادم میاد، اغلب تو زندگی‌م نگران بوده‌م. اما امشب، برای چند لحظه‌ی کوتاه با همه‌ی قلبم آرامش رو تجربه کردم...


خاطرات عید سال اول دبستان، اسفند ۸۴ و فروردین ۸۵




من شیفته‌ی این رمان و این آهنگ و این تصاویرم.
و تصویر آخر، و زیبایی که در آن سو، بر پرتگاه‌ مرگ ایستاده.


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
Lana Del Rey - Death in Venice (Official Music Video)


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
Meshes of the Afternoon 1943


A Man and A Woman (1966)


بوی شکوفه‌هایی را می‌شنیدم که نمی‌دانستم اسمشان چیست. حتی نمی‌دانستم از کجا می‌آیند و چه شکلی‌اند. اما بویشان مرا می‌برد به بهار دوران ابتدایی. روزهایی که تعطیلات تمام شده بود و باید به اجبار سر کلاس می‌نشستیم. همان روزها هم فکر می‌کردم مدرسه‌ها فقط ذوقم را کور می‌کنند. حالا بوی این شکوفه‌ها همه با هم می‌گویند که ذوقم کور شده است. که حال درس‌های کسل کننده‌ی دانشگاه را ندارم. زیبایی عطرشان، زشتی و کرختی اوضاع را بزرگتر جلوه می‌دهد. و من از همین حالا دلم برای شادمانی و آزادی آخر هفته تنگ است...


من آدم رویاپردازی‌ام. وقتی ایده‌ای داشته‌ باشم که لااقل به گمان خودم، نوآورانه و دگرگون‌ساز باشد، حالم خوب است. وقتی هم می‌فهمم این ایده آنقدر هم نوآورانه نبوده حالم بد می‌شود. اما شیرین است، نیست؟ اینکه ایده‌ای داشته باشی که در خیال دنیا را تغییر می‌دهد. اینکه بتوانی کاری کنی که به فکر هیچ کس نرسیده و ساعت‌ها در خیال نتایجش را ببینی و دنیا را به همان شکلی که آن ایده بخشی از آن شده، تجربه کنی.
من بنده‌ی این لحظاتم...


از فیلم "برادران لیلا" متنفرم. خسته‌کننده است و برده‌ی محیط و به غایت شعاری. خوب شروع می‌کند، اما از همان ابتدا هم مبارز نیست. سر خم کرده است. نمی‌جنگد. به سیاهی تن در می‌دهد. ترحم‌برانگیز است و خودش را تحقیر می‌کند. به بازیگرانش در مراسم کن توجه کنید. یادآور مراسم عروسی فیلم نیستند؟ به نظرم فیلم باج دادن هم هست. و چرا تند و تیز نیست؟ چون سانسورش می‌کنند باید آدم‌هایش را تحقیر کند؟ نمی‌شد سانسور را بپیچاند؟ به نظرم خودسانسوری هم درش هست. اتفاقا همین خودسانسوری هم باعث می‌شود که تا این اندازه ملالت‌بار باشد. و باز هم این سوال: چرا نمی‌جنگد؟ چرا به جای جنگ با خود، با نظام فاسد جمهوری اسلامی نمی‌جنگد؟ و چرا کنایه‌هایش تا این اندازه کند‌ اند؟ به نظرم این کندی، نتیجه‌ی سانسور نیست، نتیجه‌ی خودسانسوری است. نتیجه‌ی ترسو بودن و جنگجو نبودن است. علیرضای فیلم، و مکث‌هایی که فیلم‌ساز رویش می‌کند، همسو بودن نگاهش را با فیلم‌ساز نشان می‌دهد. شعارهای ضد مردسالاری‌ش هم بسیار ناتوان و اخته است. فیلم بلبشویی است از شعارهای سیاسی بسیار پیش‌پاافتاده. دیالوگ‌هایش جوری نوشته شده‌اند که به درد پست‌های کوتاه اینستاگرامی بخورند. شاید در این پست‌ها بشود با یک موسیقی خوب و تدوین مناسب، احساس کوچکی برانگیخت. اما درون فیلم، هیچ کاری نمی‌کنند. هیچ تناسبی با هم ندارند. اصلا مشخص نیست چگونه شخصیت‌ها متحول می‌شوند‌. هیچ مشخصه‌ای از خود ندارند. لیلا هم اصلا خوب نیست. در گوشی زدنش به پدر خانواده، و لبخندش حین دیدن مرگ او، شورشی بودن و جنگجو بودن و آزاده بودن نیست، نفرت‌انگیز بودن است. مضامینی که فیلم مطرح می‌کند و حرف‌هایی که می‌خواهد بزند، جدی‌اند. و مهارت بسیار بسیار جدی‌تری می‌طلبند. اکثر زوم این‌ها و زوم‌اوت‌هایی که فیلم می‌کند، تا شخصیت‌هایش را در میان جمعیت نشان دهد، ادایی و بسیار بد درآمده‌اند. به جمعیت آدم‌ها در مراسم ختم یا در کارخانه توجه کنید. چقدر پلاستیکی و خشک در آمده‌اند. انگار هیچ هویتی ندارند. همه به یک نقطه خیره شده‌اند و هیچ حرکتی ندارند. به نظرم، سوای نابلدی کارگردان در بازی گرفتن از نابازیگران، نشان‌دهنده‌ی نگاه او به آدم‌ها و مردم هم هست. مردم آنقدر هم مهم نیستند. و واقعی بودن و زنده بودنشان مطرح نیست. آدم‌ها عروسک‌هایی‌اند برای شعارهای گل‌درشت فیلم‌ساز. فیلمساز بدبختانه به شدت و به غایت برده‌ی جمهوری اسلامی است. گران شدن دلار در فیلم هم فقط اثر تحریم‌ها و ناتوانی دولت - آن زمان روحانی - را پررنگ می‌کند. فیلمساز به سنت‌ها می‌خواهد حمله کند اما در عمل، کار خاصی نمی‌کند‌.
در انتها آن چیز که از فیلم با من مانده است، نفرت است و تهوع. راه مبارزه با جمهوری اسلامی، سر خم کردن نیست. فیلم سر خم می‌کند. باید می‌جنگید. یا لااقل مقدمه را برای جنگ تدارک می‌‌دید. اما این کار را نمی‌کند. به جایش می‌رقصد. با نظم جدیدی که دلار برآورده است، می‌‌رقصد.


فوق‌العادست.....




"هر بار که به یک آهنگ گوش می‌دهم، حس می‌کنم به زنجیر کشیده می‌شوم. هیچ راه فراری ندارم. آهنگ‌ها به حس‌هایم جهت می‌دهند. آهنگ‌ها افکارم را می‌دزدند. شاید برای همین هم هست که تغییر کرده‌ام. حالا دیگر به رسوم اعتقادی ندارم و بابتش ناخوشم. حس گناه می‌کنم. می‌خواهم دیگر به هیچ آهنگی گوش ندهم. اما نمی‌توانم. حتی آنقدر هم حس خوبی ندارند. اما من بنده‌ی آن‌ها شده‌ام. هر بار که می‌خواهم موسیقی را از جای بایستانم، ناخوش می‌شوم. حس می‌کنم آزاد نیستم. از سلیقه‌ی موسیقی‌ام بیزارم. از سلیقه‌ی فیلم‌ها و کتاب‌هایی که می‌خوانم بیزارم. حس خوبی ندارم. افتضاح‌اند. حس می‌کنم همه‌ی جهان مرا بابتشان تحقیر می‌کند. گاهی به سرم می‌زند که گوش و چشم‌هایم را پاک کنم. یعنی آنکه فرچه‌ای بردارم و چشم‌هایم را بشویم و بعد گوش‌هایم را از همه‌ی آهنگ‌ها خالی کنم. گاهی دلم می‌خواهد علامه‌ای باشم که از همه‌ی این‌ها رهاست."


“And I felt saddest of all when I read the boring chapters that were only descriptions of whales, because I knew the author was just trying to save us from his own sad story, just for a little while.”

The Whale

Показано 15 последних публикаций.

48

подписчиков
Статистика канала