چگونه باید کتاب خواند؟
کتاب را در دست داشتم و برای تصویرسازی کلمات نویسنده تقلا میکردم. بارها و بارها باز میگشتم و از ابتدای فصل، میخواندم. نمیفهمیدم چه میگذرد. جملات، بیرحمانه پیش میرفتند و تمرکزم مدام بهم میخورد. نه تصویری به ذهنم میآمد و نه میفهمیدم داستان چطور پیش میرود. نویسنده، نویسندهی قدری بود. توصیفهایش به نظر شاعرانه میرسید. از رودها و از خانهها میگفت. از گرمای بیدریغ آفتاب خوش تابستانی در دهکدهی قشنگ گرمازده در ماورای بهشت اقاقیایی زیبا. توصیفهای کشدار احمقانه کتاب را پر کرده بودند و حین خواندنش حس میکردم دارم خفه میشوم. و هر چه دست و پا میزدم تا از این تودهی رنگی رنگی چیزی تصور کنم، هیچ نمیفهمیدم. نه قصهای در کار بود نه شخصیتی و نه حتی فضایی. گویی نویسنده داشت خودارضایی میکرد و کلماتش را با خودشیفتگی چندشآوری بر صفحه میپاشید. کتاب را کنار گذاشتم و سریعا کتابی دیگر برداشتم. کتابی که حتی اسم نویسندهاش را نشنیده بودم. اما تا در دست گرفتم، جملات دستم را گرفتند و مرا به دنبال خود کشیدند. گویی آلیس باشم و در سرزمین عجایب پرسه بزنم. تصاویر بیاختیار به جانبم میآمدند و در حالیکه نویسنده تنها گفته بود "تاریک بود اما شمع کوچکی میز را روشن کرده بود." همهی اتاق در برابرم ظاهر میشد. دیگر نیازی به تقلا نبود. آنقدر شوق داشتم که ناگهان کتاب را کنار گذاشتم و نفسی عمیق کشیدم.
با خود گفتم "آری کتاب باید چنین باشد." و بعد ادامه دادم. فهمیدم حالا هم حواسم پرت میشود... و پر از فکر و خیال شدهام.
کتاب را در دست داشتم و برای تصویرسازی کلمات نویسنده تقلا میکردم. بارها و بارها باز میگشتم و از ابتدای فصل، میخواندم. نمیفهمیدم چه میگذرد. جملات، بیرحمانه پیش میرفتند و تمرکزم مدام بهم میخورد. نه تصویری به ذهنم میآمد و نه میفهمیدم داستان چطور پیش میرود. نویسنده، نویسندهی قدری بود. توصیفهایش به نظر شاعرانه میرسید. از رودها و از خانهها میگفت. از گرمای بیدریغ آفتاب خوش تابستانی در دهکدهی قشنگ گرمازده در ماورای بهشت اقاقیایی زیبا. توصیفهای کشدار احمقانه کتاب را پر کرده بودند و حین خواندنش حس میکردم دارم خفه میشوم. و هر چه دست و پا میزدم تا از این تودهی رنگی رنگی چیزی تصور کنم، هیچ نمیفهمیدم. نه قصهای در کار بود نه شخصیتی و نه حتی فضایی. گویی نویسنده داشت خودارضایی میکرد و کلماتش را با خودشیفتگی چندشآوری بر صفحه میپاشید. کتاب را کنار گذاشتم و سریعا کتابی دیگر برداشتم. کتابی که حتی اسم نویسندهاش را نشنیده بودم. اما تا در دست گرفتم، جملات دستم را گرفتند و مرا به دنبال خود کشیدند. گویی آلیس باشم و در سرزمین عجایب پرسه بزنم. تصاویر بیاختیار به جانبم میآمدند و در حالیکه نویسنده تنها گفته بود "تاریک بود اما شمع کوچکی میز را روشن کرده بود." همهی اتاق در برابرم ظاهر میشد. دیگر نیازی به تقلا نبود. آنقدر شوق داشتم که ناگهان کتاب را کنار گذاشتم و نفسی عمیق کشیدم.
با خود گفتم "آری کتاب باید چنین باشد." و بعد ادامه دادم. فهمیدم حالا هم حواسم پرت میشود... و پر از فکر و خیال شدهام.