بر پوست یک نارنج
و توانستم همچنان که بر پوست یک نارنج
به خواب رفته بودم
مردگان را ببینم
که نه از بویی تازه میشدند و نه از رنگی.
و هنوز، تکهیی از آسمان مفقوده بود که بود
راهی برای ارابهی نعشکش
که زمین یکروزه را از زهدان به قبرستان برد
و از قبرستان به زهدان.
میخواستم در جوهریترین تنهایی خویش گریه کنم
اما چه باد سردی
از لابهلای جهانِ بیپود زوزه میکشید
و چهرهام - چون ابری به توفانها -
رهسپار زمینی بود
که انسان نخستین، خمیده بر آن
لحظهیی دیگر
اولین آه را تجربه میکرد.
ارابهها به رفت و آمد
و هزاران عاشق بیسر
نارنج از من چیده بودند
و به گورهای خود بازمیگشتن.
بهزاد خواجات
@Honare_Eterazi
بر پوست یک نارنج
و توانستم همچنان که بر پوست یک نارنج
به خواب رفته بودم
مردگان را ببینم
که نه از بویی تازه میشدند و نه از رنگی.
و هنوز، تکهیی از آسمان مفقوده بود که بود
راهی برای ارابهی نعشکش
که زمین یکروزه را از زهدان به قبرستان برد
و از قبرستان به زهدان.
میخواستم در جوهریترین تنهایی خویش گریه کنم
اما چه باد سردی
از لابهلای جهانِ بیپود زوزه میکشید
و چهرهام - چون ابری به توفانها -
رهسپار زمینی بود
که انسان نخستین، خمیده بر آن
لحظهیی دیگر
اولین آه را تجربه میکرد.
ارابهها به رفت و آمد
و هزاران عاشق بیسر
نارنج از من چیده بودند
و به گورهای خود بازمیگشتن.
بهزاد خواجات
@Honare_Eterazi