#عشق_یا_دوستی
#پارت_11
#آبی
دیگه از ترافیک در آمده بودیم
تقریبا نزدیک بودیم،
نشستم با ذوق روی صندلی و از شیشه به جلو نگاه میکردم.
بخاطر اون معاینه،
هنوز چشمام درد داشت.
خوراکیها بر داشتم؛
خیلی ذوق رسیدنمون رو داشتم،
مامانم زنگ زد ب خالم:
_ارزو بچها یکشون رو بفرس پایین کمک کنند وسایل بیاریم بالا کلیدم بده!!
رسیدم جلو در شنیدم که صدای پاهاش میادددد مطمئن بودم مهدی بود؛
از ماشین پیاده شدم آمدم پایین و باهم سلام کردیم منو بغل کردن و بوسم دادن
جفتشون!!!
یزدان پسر خاله بزرگم ساک هارو برداشت برد بالا؛
اخلاف سنیشون دو سال بود و سر همین خیلی با هم صمیمی بودن،
رفت وسایل رو گذاشت بالا
ما پایین بودیم هنوز ، اومد پایین
منو و مهدی رو برداشت،
رفتیم خرید!!
قرار بود برا شام وسایل بگیرم؛
برام کلی خوراکی خریدن!!
یزدان ازم پرسید :
_چیشد دکتر چی گفت ؟
_هیچی خوب بود همه چی!
یزدان با یه خوشحالی خاصی گفت :
_خدا رو شکر!
مهدی مثل همیشه شروع کرد منو اذیت کردن!
رفتیم داخل لبنیات فروشی؛
ماست گرفتیم
و برگشتیم خونه؛
پله های خونشون زیاد بود
نصفه پله ها رو رفتیم خسته شدم
مثل همیشه!!
مهدی منو رو شونه هاش نشوند و کولم کرد
رسیدیم بالا بلاخره رفتم بغل خالم
خالم منو ناز میکرد:
_هویچ خاله خرگوش خاله عسل خاله......
رفتم خوراکیها برداشتم رفتم پیش بچها نشستم،
شروع کردیم خوردن و خندیدن
و هعی مامانمو و خالمو اذیت میکردیم،
شوهر خالم مثل بابام بود
وقتی همدیگه رو دیدن
رفتن از خونه بیرون
مامانم و خالم شروع کرد غر زدن
و برای هم دیگه تعریف کردن کارای شوهراشون رو
ما سه تا اونا رو نگاه میکردیم میخندیدیم........
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_11
#آبی
دیگه از ترافیک در آمده بودیم
تقریبا نزدیک بودیم،
نشستم با ذوق روی صندلی و از شیشه به جلو نگاه میکردم.
بخاطر اون معاینه،
هنوز چشمام درد داشت.
خوراکیها بر داشتم؛
خیلی ذوق رسیدنمون رو داشتم،
مامانم زنگ زد ب خالم:
_ارزو بچها یکشون رو بفرس پایین کمک کنند وسایل بیاریم بالا کلیدم بده!!
رسیدم جلو در شنیدم که صدای پاهاش میادددد مطمئن بودم مهدی بود؛
از ماشین پیاده شدم آمدم پایین و باهم سلام کردیم منو بغل کردن و بوسم دادن
جفتشون!!!
یزدان پسر خاله بزرگم ساک هارو برداشت برد بالا؛
اخلاف سنیشون دو سال بود و سر همین خیلی با هم صمیمی بودن،
رفت وسایل رو گذاشت بالا
ما پایین بودیم هنوز ، اومد پایین
منو و مهدی رو برداشت،
رفتیم خرید!!
قرار بود برا شام وسایل بگیرم؛
برام کلی خوراکی خریدن!!
یزدان ازم پرسید :
_چیشد دکتر چی گفت ؟
_هیچی خوب بود همه چی!
یزدان با یه خوشحالی خاصی گفت :
_خدا رو شکر!
مهدی مثل همیشه شروع کرد منو اذیت کردن!
رفتیم داخل لبنیات فروشی؛
ماست گرفتیم
و برگشتیم خونه؛
پله های خونشون زیاد بود
نصفه پله ها رو رفتیم خسته شدم
مثل همیشه!!
مهدی منو رو شونه هاش نشوند و کولم کرد
رسیدیم بالا بلاخره رفتم بغل خالم
خالم منو ناز میکرد:
_هویچ خاله خرگوش خاله عسل خاله......
رفتم خوراکیها برداشتم رفتم پیش بچها نشستم،
شروع کردیم خوردن و خندیدن
و هعی مامانمو و خالمو اذیت میکردیم،
شوهر خالم مثل بابام بود
وقتی همدیگه رو دیدن
رفتن از خونه بیرون
مامانم و خالم شروع کرد غر زدن
و برای هم دیگه تعریف کردن کارای شوهراشون رو
ما سه تا اونا رو نگاه میکردیم میخندیدیم........
🌑 @Dark_moon_story