#عشق_یا_دوستی
#پارت_10
#آبی
مامانم حساب کرد و پرونده رو تحویل داد،
دست منو گرفت؛
حرکت کردیم سمت خروجی،
از بیمارستان خارج شدیم
مامانم زنگ زد بابام:
_کجاییی؟
بابام جواب داد:
_توو پارکینگ، بیام بیرون ؟
مامانم ب بابام گفت:
_اره بیا!!
قطع کردن،
من نشستم رو بلوک،
داشتم ب ماشین های زیاد تهران نگاه میکردم،
یکی بعد اون یکی میرفتن
با خودم میگفتم
چقدر شلوغه ؟
بچه هاشون اذیت نمیشن؟
ده دقیقه گذشت،
بابام رسید جای پارک نبود،
نگه داشت ماهم سریع سوار شدیم،
بابام از مامانم پرسید:
_چیشد دکتر؟
مامانم بهش با یه حالت کاملا خون سرد و جوری که نشون بده حوصله اش رو نداره جواب داد:
_همه چی خوب بود فقط دختر خانومت خیلی گریه کرده نباید اینقدر گریه کنه!
بابام گفت:
الان میبرمش خونه خالش بد از با خالت و داداشاش بره پارک اگه قول بده گریه نکنه.
راه افتادیم سمت خونه خالم
اون مشما خوراکیا که موقع حرکت خریدم برداشتم،
حالا دیگه بی صبرانه منتظر رسیدن به خونه خالم بودم،
از بیمارستان گه مرکز شهر تهران بود
تا خونه خالم که کرج بود،
حدود یه ساعت راه بود ولی چون خیلی شلوغ بود میدونستم خیلی بیشتر طول میکشه!!
همینجوری مشما خوراکی و بادکنک دستم بود؛
خیلیم گشنم بود!
نفهمیدم کی خوابم برد....
اما وقتی بیدار شدم
هنوز نرسیده بودم
و هنوز توی ترافیک بودیم
رفتم دم پنجره
پنجره آوردم پایین
سرمو بردم بیرون
یه گربه خوشگل دیدم تو یه ماشین؛
ده دقیقه بهش نگا میکردم؛
خیلی خوب بود من گربه خیلی دوست دارم!
با خودم گفتم:
_وایی خدا چی میشد منم یه گربه داشتم
اه حالم بده چرا پس نمیرسیم ؟!!!
دراز کشیدم؛
سرم رو به بالا فقط سقف ماشین میدیدم که غرق افکارم شدم،
بازم خوابم برد
اینبار وقتی بیدار شدم،
دیگه از ترافیک در آمده بودیم.......
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_10
#آبی
مامانم حساب کرد و پرونده رو تحویل داد،
دست منو گرفت؛
حرکت کردیم سمت خروجی،
از بیمارستان خارج شدیم
مامانم زنگ زد بابام:
_کجاییی؟
بابام جواب داد:
_توو پارکینگ، بیام بیرون ؟
مامانم ب بابام گفت:
_اره بیا!!
قطع کردن،
من نشستم رو بلوک،
داشتم ب ماشین های زیاد تهران نگاه میکردم،
یکی بعد اون یکی میرفتن
با خودم میگفتم
چقدر شلوغه ؟
بچه هاشون اذیت نمیشن؟
ده دقیقه گذشت،
بابام رسید جای پارک نبود،
نگه داشت ماهم سریع سوار شدیم،
بابام از مامانم پرسید:
_چیشد دکتر؟
مامانم بهش با یه حالت کاملا خون سرد و جوری که نشون بده حوصله اش رو نداره جواب داد:
_همه چی خوب بود فقط دختر خانومت خیلی گریه کرده نباید اینقدر گریه کنه!
بابام گفت:
الان میبرمش خونه خالش بد از با خالت و داداشاش بره پارک اگه قول بده گریه نکنه.
راه افتادیم سمت خونه خالم
اون مشما خوراکیا که موقع حرکت خریدم برداشتم،
حالا دیگه بی صبرانه منتظر رسیدن به خونه خالم بودم،
از بیمارستان گه مرکز شهر تهران بود
تا خونه خالم که کرج بود،
حدود یه ساعت راه بود ولی چون خیلی شلوغ بود میدونستم خیلی بیشتر طول میکشه!!
همینجوری مشما خوراکی و بادکنک دستم بود؛
خیلیم گشنم بود!
نفهمیدم کی خوابم برد....
اما وقتی بیدار شدم
هنوز نرسیده بودم
و هنوز توی ترافیک بودیم
رفتم دم پنجره
پنجره آوردم پایین
سرمو بردم بیرون
یه گربه خوشگل دیدم تو یه ماشین؛
ده دقیقه بهش نگا میکردم؛
خیلی خوب بود من گربه خیلی دوست دارم!
با خودم گفتم:
_وایی خدا چی میشد منم یه گربه داشتم
اه حالم بده چرا پس نمیرسیم ؟!!!
دراز کشیدم؛
سرم رو به بالا فقط سقف ماشین میدیدم که غرق افکارم شدم،
بازم خوابم برد
اینبار وقتی بیدار شدم،
دیگه از ترافیک در آمده بودیم.......
🌑 @Dark_moon_story