#عشق_یا_دوستی
#پارت_2
#آبی
_ چشم خاله
دیگه ساکت شدیم و منتشر موندیم خدیجه بیاد که بعد چند دقیقه خدیجه اومد پایین و اومد دم در و بالاخره درو باز کرد و رو به جفتمون
گفت:
_سلام
من و ریحانه انگار امروز با هم هماهنگ کرده باشیم باز با هم گفتیم:
_سلام
_چیشدع ؟چرا آمدین اینجا ؟
_راستش۰۰۰ برات کادو آوردیم
خدیجه با لحن متعجب و توام با خوشحالی گفت:
_برای من؟ چی آوردین؟ چرا آوردین؟
من و ریحانه همزمان گفتیم :
_دیری دیری. سوپرازز
_واییییی این چیه؟
_اینا اسباب بازی هست ک ما دیشب خریدیم.
ایندفعه متعجب تر از قبل گفت:
_وا پس چرا ب من میدینش ؟
با لحن آروم کننده و توام با خجالت گفتم:
_خب راستش ما میدونم ک تو الان توو شرایط خوبی نیستی بابات ...
که یهو ریحانه پرید وسط حرفم و گفت : _ بابات زندانه ما میدونم. آبجی آهو قراره بره دکتر احتمالا عملش کنن ما وقتی دیشب این اسبابازیا مثل همیشه ست خریدیم وقتی داشتیم میخوابیدیم با خودم فکر کردیم ک اینارو بدیم ب تو در عوضش تو برای آهو دعا کنی که خوب بشه.
منم با سر و گفتن همین که ریحانه گفت حرفای ریحانه رو تایید کردم که خدیجه با لحن مهربانانه و خوشحال کننده ای گفت:
_خیلی دوستشون دارم ولی آخه دوتا چیز شبیه هم میخوام چیکار؟ یکیشون بدید ب من یکیشم ما شما!
ریحانه رو به خدیجه گفت:
_اممممم نه
در تایید و ادامه حرف ریحانه گفتم:
_ خدیجه جفتش برای تو ......دیگه اسم تو آمده روش باید قبولش کنی
بعد از چند لحظه ریحانه گفت:
_اها راستی خدیجه !!!
_جونم چیشده؟
_اگر اجی آهو سالم برگرده از تهران برای تولد ۷ سالگیش جشن میگیرم
توهم دعوتی!
چشمای خدیجه یهو برق زد و گفت :
_راست میگی ؟
_ آره
_خیلی خوشحال شدم بابت کادو دستتون درد نکنه حتما میام
بازم من و ریحانه هم زمان گفتیم:
_پس فعلا خدافظ
_خدافظ
حرکت کردیم ب سمت خونه
هنوز از خیابون رد نشده بودم
عزیزم از داخل کوچه خاکی داد زد:
_آهو!!!!! ریحانه!!!!!
_ بله عزیزجون
منم در جواب عزیزی گفتم :
_عزیزی داریم میایم......
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_2
#آبی
_ چشم خاله
دیگه ساکت شدیم و منتشر موندیم خدیجه بیاد که بعد چند دقیقه خدیجه اومد پایین و اومد دم در و بالاخره درو باز کرد و رو به جفتمون
گفت:
_سلام
من و ریحانه انگار امروز با هم هماهنگ کرده باشیم باز با هم گفتیم:
_سلام
_چیشدع ؟چرا آمدین اینجا ؟
_راستش۰۰۰ برات کادو آوردیم
خدیجه با لحن متعجب و توام با خوشحالی گفت:
_برای من؟ چی آوردین؟ چرا آوردین؟
من و ریحانه همزمان گفتیم :
_دیری دیری. سوپرازز
_واییییی این چیه؟
_اینا اسباب بازی هست ک ما دیشب خریدیم.
ایندفعه متعجب تر از قبل گفت:
_وا پس چرا ب من میدینش ؟
با لحن آروم کننده و توام با خجالت گفتم:
_خب راستش ما میدونم ک تو الان توو شرایط خوبی نیستی بابات ...
که یهو ریحانه پرید وسط حرفم و گفت : _ بابات زندانه ما میدونم. آبجی آهو قراره بره دکتر احتمالا عملش کنن ما وقتی دیشب این اسبابازیا مثل همیشه ست خریدیم وقتی داشتیم میخوابیدیم با خودم فکر کردیم ک اینارو بدیم ب تو در عوضش تو برای آهو دعا کنی که خوب بشه.
منم با سر و گفتن همین که ریحانه گفت حرفای ریحانه رو تایید کردم که خدیجه با لحن مهربانانه و خوشحال کننده ای گفت:
_خیلی دوستشون دارم ولی آخه دوتا چیز شبیه هم میخوام چیکار؟ یکیشون بدید ب من یکیشم ما شما!
ریحانه رو به خدیجه گفت:
_اممممم نه
در تایید و ادامه حرف ریحانه گفتم:
_ خدیجه جفتش برای تو ......دیگه اسم تو آمده روش باید قبولش کنی
بعد از چند لحظه ریحانه گفت:
_اها راستی خدیجه !!!
_جونم چیشده؟
_اگر اجی آهو سالم برگرده از تهران برای تولد ۷ سالگیش جشن میگیرم
توهم دعوتی!
چشمای خدیجه یهو برق زد و گفت :
_راست میگی ؟
_ آره
_خیلی خوشحال شدم بابت کادو دستتون درد نکنه حتما میام
بازم من و ریحانه هم زمان گفتیم:
_پس فعلا خدافظ
_خدافظ
حرکت کردیم ب سمت خونه
هنوز از خیابون رد نشده بودم
عزیزم از داخل کوچه خاکی داد زد:
_آهو!!!!! ریحانه!!!!!
_ بله عزیزجون
منم در جواب عزیزی گفتم :
_عزیزی داریم میایم......
🌑 @Dark_moon_story