#غربت_زیبا
#پارت_100
ـ باید حرف بزنیم ارج!
ـ باشه.
بلندشدم و روبه مامانش گفت:
ـ ما میریم تنها حرف بزنیم
ـ برید دخترم
وارد اتاق شدیم و گفت:
ـ ارج من نمیخوام ازدواج کنم!!
ـ چرا چی کم دارم ؟
ـ تو چیزی کم نداری اما میخوام کار کنم و درس بخونم.
خواهش میکنم به انتخابم احترام بزاز!!
ـ باشه.
ولی تا وقتی جواب بله ندی منتظرم!!
ـ باشه.
ـ چیکار میخوای بکنی نفس ؟
ـ میخوام برم خارج درس بخونم و کار کنم کنار مامانم!
ـ کمکت میکنم.
ـ واقعا ؟
ـ آره!!
از اتاق بیرون رفتیم و دور هم نشستیم و شروع کردیم چای خوردن.....
یک ماه بعد
___
*نفس
از پله های فرودگاه بالا رفتم و مامان هم همراهم اومد
چمدون هارو تحویل دادیم
و قبل رفتن ارج بغلم و کرد
و گفت:
ـ خیلی دوست دارم.
با هم در ارتباطیم دیگه ؟!
ـ آره بابا
ـ خوبه
سوار هواپیما شدیم
و مامان شروع کرد صلوات فرستادن
مطمئن بودم قرار آینده ی خوبی داشته باشم........
چند ساعت بعد
همه کارامو ارج هماهنگ کرده بود
دانشگاه؛
سرکار و خونه؛
از هواپیما پیاده شدیم؛
و رفتیم بیرون از فرودگاه آقایی دنبالمون اومده بود تا مارو به خونمون ببره
همراهش رفتیم،
خونمون واقع بزرگ بود و خوب
وقتی مامان رو گذاشتم خونه از خونه بیرون زدم و رفتم سر کارم
و خودمو سرگرم کار و دانشگاه و چت کردن با ارج کردم
بعد از این همه بدبختی تازه زندگی داشت خو پیش میرفت......
(پایان فصل اول)
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_100
ـ باید حرف بزنیم ارج!
ـ باشه.
بلندشدم و روبه مامانش گفت:
ـ ما میریم تنها حرف بزنیم
ـ برید دخترم
وارد اتاق شدیم و گفت:
ـ ارج من نمیخوام ازدواج کنم!!
ـ چرا چی کم دارم ؟
ـ تو چیزی کم نداری اما میخوام کار کنم و درس بخونم.
خواهش میکنم به انتخابم احترام بزاز!!
ـ باشه.
ولی تا وقتی جواب بله ندی منتظرم!!
ـ باشه.
ـ چیکار میخوای بکنی نفس ؟
ـ میخوام برم خارج درس بخونم و کار کنم کنار مامانم!
ـ کمکت میکنم.
ـ واقعا ؟
ـ آره!!
از اتاق بیرون رفتیم و دور هم نشستیم و شروع کردیم چای خوردن.....
یک ماه بعد
___
*نفس
از پله های فرودگاه بالا رفتم و مامان هم همراهم اومد
چمدون هارو تحویل دادیم
و قبل رفتن ارج بغلم و کرد
و گفت:
ـ خیلی دوست دارم.
با هم در ارتباطیم دیگه ؟!
ـ آره بابا
ـ خوبه
سوار هواپیما شدیم
و مامان شروع کرد صلوات فرستادن
مطمئن بودم قرار آینده ی خوبی داشته باشم........
چند ساعت بعد
همه کارامو ارج هماهنگ کرده بود
دانشگاه؛
سرکار و خونه؛
از هواپیما پیاده شدیم؛
و رفتیم بیرون از فرودگاه آقایی دنبالمون اومده بود تا مارو به خونمون ببره
همراهش رفتیم،
خونمون واقع بزرگ بود و خوب
وقتی مامان رو گذاشتم خونه از خونه بیرون زدم و رفتم سر کارم
و خودمو سرگرم کار و دانشگاه و چت کردن با ارج کردم
بعد از این همه بدبختی تازه زندگی داشت خو پیش میرفت......
(پایان فصل اول)
🌑 @Dark_moon_story