#غربت_زیبا
#پارت_73
میخوام داخل این اتاق رو ببینم!!
صدای سیلی که فک کنم امیر زد خیلی بلند بود!
دلم سوخت.
ـ گفتم خفه شو نرگس!!!!
پاشو گمشو تو اتاق!!
صدای پاشنه بلندش که دویید آمد
و دوباره در باز
و اومد تو امیر
گوشیش رو از تو جیبش بیرون آورد
و شماره ای گرفت
وبعد از چند دقیقه
گفت:
ـ الو سلام
اینجا خطرناکه!
کی میای ببریش ؟
پس فردا؟....حله!
حله خداحافظ!
گوشی رو قطع کرد و لبخندی زد و گفت:
ـ پس فردا از دستت راحت میشم
بعد از چند لحظه گفت:
ـ من برم بای بای
و بعد رفت
و در رو دوباره قفل کرد
داد زدم:
«کاش بمیری!!!!!!!! »
تا اینو گفتم اومد داخل
و گفت:
ـ خفه شو!!!!
و بعد دوباره رفت
در رو هم قفل کرد
دوباره تنها شدم
صدای داد امیر داخل پیچید
که داشت خطاب به همه میگفت:
ـ میرم بیرون
حواستون باشه؛
اشتباهی ازتون سر نزنه.
و بعد صدای محکم بسته شدن در
بعد از چند دقیقه رو تخت خوابیدم
که صدای نرگس از اون طرف در اومد
ـ کسی اونجاست ؟
یه حسی میگفت حرف نزن امیر خفت میکنه
یه حسی هم میگفت
سکوت نکن
برا همین گفتم:
ـ آره
ـ تو کی هستی ؟
ـ نفس
ـ نفس؟
آنقدر با تعجب گفت:
که حس کردم منو میشناسه
گفتم:
ـ آره
ـ تو ارج میشناسی ؟
ـ آره
ـ من از طرف ارجم
نجاتت میدیم!!
فقط امیر چیزی نفهمه.
تا پس فردا نجاتت میدم!!
اومدم بگم ترو خدا زود تر
پس فردا میبرتم!
که صدای زن دیگه ای اومد....
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_73
میخوام داخل این اتاق رو ببینم!!
صدای سیلی که فک کنم امیر زد خیلی بلند بود!
دلم سوخت.
ـ گفتم خفه شو نرگس!!!!
پاشو گمشو تو اتاق!!
صدای پاشنه بلندش که دویید آمد
و دوباره در باز
و اومد تو امیر
گوشیش رو از تو جیبش بیرون آورد
و شماره ای گرفت
وبعد از چند دقیقه
گفت:
ـ الو سلام
اینجا خطرناکه!
کی میای ببریش ؟
پس فردا؟....حله!
حله خداحافظ!
گوشی رو قطع کرد و لبخندی زد و گفت:
ـ پس فردا از دستت راحت میشم
بعد از چند لحظه گفت:
ـ من برم بای بای
و بعد رفت
و در رو دوباره قفل کرد
داد زدم:
«کاش بمیری!!!!!!!! »
تا اینو گفتم اومد داخل
و گفت:
ـ خفه شو!!!!
و بعد دوباره رفت
در رو هم قفل کرد
دوباره تنها شدم
صدای داد امیر داخل پیچید
که داشت خطاب به همه میگفت:
ـ میرم بیرون
حواستون باشه؛
اشتباهی ازتون سر نزنه.
و بعد صدای محکم بسته شدن در
بعد از چند دقیقه رو تخت خوابیدم
که صدای نرگس از اون طرف در اومد
ـ کسی اونجاست ؟
یه حسی میگفت حرف نزن امیر خفت میکنه
یه حسی هم میگفت
سکوت نکن
برا همین گفتم:
ـ آره
ـ تو کی هستی ؟
ـ نفس
ـ نفس؟
آنقدر با تعجب گفت:
که حس کردم منو میشناسه
گفتم:
ـ آره
ـ تو ارج میشناسی ؟
ـ آره
ـ من از طرف ارجم
نجاتت میدیم!!
فقط امیر چیزی نفهمه.
تا پس فردا نجاتت میدم!!
اومدم بگم ترو خدا زود تر
پس فردا میبرتم!
که صدای زن دیگه ای اومد....
🌑 @Dark_moon_story