#غربت_زیبا
#پارت_71
تا تلفن رو قطع کرد
گفتم:
ـ چی شده؟
ـ امیر بود.
خیلی هم عصبی بود!!!
ـ چرا ؟
ـ میگفت
برم خونه!
ـ باشه پاشو برو!
اما یادت نره کاری که قراره بکنی!
ـ چشم عزیزم
بلند شد و بوسه ای روی گونم زد
و از کافه بیرون رفت
بلند شدم و
حساب کردم و از در کافه زدم بیرون
داشتم میرفتم سمت ماشین
که گوشی زنگ خورد
گوشی رو از داخل جیبم در آوردم
محسن بود
جواب دادم:
ـ الو سلام خوبی ارج خان ؟
معلوم بود داره اینجوری حرف میزنه
تا اگه هم شنود شده بودیم
کسی چیزی نفهمه!!
ـ الو سلام
بگو کارتو!
ـ شرکت تشریف میارید ؟
ـ نه.
پاشو بیا خونم حوصله ی شرکت ندارم
اسناد رو بیار اینجا بررسی میکنیم.
ـ چشم
ـ خداحافظ
ـ خداحافظ.
اگه نفس دست امیر باشه
باید چیکار میکردم ؟
اگه میرفتم سراغشون که خواهر محسن میمرد!!
پس باید چیکار کنم ؟
گوشی رو داخل جیبم قرار دادم
و سوار ماشین شدم
و رفتم سمت خونه
قبل از خونه رفتن یکم خرت و پرت خریدم
امشب باید کارای آزادی خواهر محسن رو میکردم؛
تا نگران نباشم!
بهترین فکر بود!!!
یه قهوه درست کردم
و نشستم جلو تلویزیون و شروع کردم خوردن....
بعد از نیم ساعت حدودا
زنگ خونه به صدا در اومد!
بلند شدم
و در رو باز کردم
و محسن اومد داخل
کتشو در آورد و پرت رو کاناپه و گفت:
ـ واسه منم یه قهوه بیار
حالم بده!
ـ باشه.
وایسا الان برات درست میکنم.
تا من رفتم قهوه درست کنم
اون هم گوشی جفتمون رو گذاشت داخل اتاق
و یه آهنگ هم گذاشت با تلزیون تا صدای ما نره!!
قهوه رو براش آوردم......
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_71
تا تلفن رو قطع کرد
گفتم:
ـ چی شده؟
ـ امیر بود.
خیلی هم عصبی بود!!!
ـ چرا ؟
ـ میگفت
برم خونه!
ـ باشه پاشو برو!
اما یادت نره کاری که قراره بکنی!
ـ چشم عزیزم
بلند شد و بوسه ای روی گونم زد
و از کافه بیرون رفت
بلند شدم و
حساب کردم و از در کافه زدم بیرون
داشتم میرفتم سمت ماشین
که گوشی زنگ خورد
گوشی رو از داخل جیبم در آوردم
محسن بود
جواب دادم:
ـ الو سلام خوبی ارج خان ؟
معلوم بود داره اینجوری حرف میزنه
تا اگه هم شنود شده بودیم
کسی چیزی نفهمه!!
ـ الو سلام
بگو کارتو!
ـ شرکت تشریف میارید ؟
ـ نه.
پاشو بیا خونم حوصله ی شرکت ندارم
اسناد رو بیار اینجا بررسی میکنیم.
ـ چشم
ـ خداحافظ
ـ خداحافظ.
اگه نفس دست امیر باشه
باید چیکار میکردم ؟
اگه میرفتم سراغشون که خواهر محسن میمرد!!
پس باید چیکار کنم ؟
گوشی رو داخل جیبم قرار دادم
و سوار ماشین شدم
و رفتم سمت خونه
قبل از خونه رفتن یکم خرت و پرت خریدم
امشب باید کارای آزادی خواهر محسن رو میکردم؛
تا نگران نباشم!
بهترین فکر بود!!!
یه قهوه درست کردم
و نشستم جلو تلویزیون و شروع کردم خوردن....
بعد از نیم ساعت حدودا
زنگ خونه به صدا در اومد!
بلند شدم
و در رو باز کردم
و محسن اومد داخل
کتشو در آورد و پرت رو کاناپه و گفت:
ـ واسه منم یه قهوه بیار
حالم بده!
ـ باشه.
وایسا الان برات درست میکنم.
تا من رفتم قهوه درست کنم
اون هم گوشی جفتمون رو گذاشت داخل اتاق
و یه آهنگ هم گذاشت با تلزیون تا صدای ما نره!!
قهوه رو براش آوردم......
🌑 @Dark_moon_story