#غربت_زیبا
#پارت_58

ـ بیا خونه.
سری جواب داد:
ـ چشم رییس.
داشتم میرفتم سمت خونه
که نرگس زنگ زد:
ـ الو سلام
ـ سلام عزیزم خوبی ؟
ـ آره تو خوبی ؟
ـ آره
میگم امیر خیل مشکوکه!!
ـ چرا ؟!
ـ والا در یکی از اتاق قفله هیچ کس هم جز خودش حق ورود نداره.
ـ اووو باشه!؛
ببین میتونی وارد اون اتاق بشی یا ببینی کی اونجاست؟!
ـ باشه.
تمام تلاشمو میکنم!!
ـ خداحافظ.
ـ خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم
و رسیدم جلو در خونه
ماشین رو بردم داخل پارکینگ و پارک کردم؛
پیاده شدم و
وارد خونه شدم؛
لباسامو عوض کردم نشستم رو کاناپه
سیگارمو روشن کردم و شروع کردم کشیدن؛
گوشی رو برداشتم و عکسایی که از نفس داشتم رو نگاه میکردم!!
چقدر آخه تو خوشگلی دختر ؟!!!
چطور اومدی تو زندگیم و زندگیمو از اون جهنم تبدیل کردی به بهشت؟
من چقدر راحت اذیت کردم ؟!
کاش بمیرم نفس!!!
کاش بمیرم.
چقدر اذیتت کردم بچه!
گوه خوردم نفس کجایی؟!!؟!؟
چند تا سیگار پشت سر هم کشیدم و نگاهم رو دوختم به گوشی؛
پاشدم و از یخچال الکل برداشتم و ریختم تو لیوان شروع کردم خوردن
دیگه دست خودم نبود چیکار میکنم
زدم زیر گریه؛
منی که هزار تا آدم رو بکشم به تخمم نیست؛
الان داشتم سر یه دختر گریه میکردم!!!!!
نفس فدات شم کجایی؟!؟!
اگه کسی بلایی سرت بیاره چی؟!!
مطمئن بودم یا پیش یاسینه یا امیر!
حالا چیکار میکردم؟!
باید صبر میکردم.
اگه بلایی سر نفس بیارن چی ؟!
به قرآن که میکشمشون جفتشونو!!!
ولی اگه کار اینا نبود چی؟!
هست!! هست احمق!!!
مطمئن باش هست.
اینا دشمنتن
کار یکی از ایناست!!
داشتم دیوانه میشدم.
که زنگ خونه به صدا در اومد.......

🌑 @Dark_moon_story