#غربت_زیبا
#پارت_49
تو حموم بودم که صدای شلیک اومد از بیرون؛
ترسیده بودم!!
سریع لباسامو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون.
دیدم اتاق خالیه!!!!
از اتاق بیرون رفتم و دیدم بابام تیر خورده و داره جون میده!!
یه مرده غریبه هم بالا سرشه!!
و پاش رو گذاشته رو سر بابا
گفتم:
ـ تو.......تو........
ـ سلام خوشگله!
بعدا میفهمی کیم عزیزم.
به یکی از همراهاش نشون داد
اومد سمتم و دستمو گرفت و گفت:
ـ راه بیوفت!!
ـ تو کی هستی ؟!!؟
دست به من نزنا!!!!!
اون مرده غریبه روبه همراهش گفت:
ـ احمد اینو جمعش کن.
من خودم میبرم اینو!
پاشو از رو سر بابا برداشت
و اومد سمت من داد زدم :
ـ نیا نزدیکم !!!!!!!
ـ بیا بریم نفس جون:
حرف میزنیم تو ماشین.
ـ تو.......تو......تو.....؟!
ـ من چی ؟
ـ اسم منو از کجا میدونی عوضی ؟!!!
ـ از جاهای خوب عزیزم.
ـ من عزیز شما نیستم!
ـ هستی عزیزم.
بابا با همون بی جونی
داد زد:
ـ دختره ی هرزه!!!!!
همش تقصیر توعه !!!!!
میکشمت!!
میکشمت!!!
اومدم چیزی بگم که اون مرد غریبه گفت:
ـ مرتیکه تو قرار نیست زنده بمونی!؛
تهدید نکن.
دست منو گرفت و کشید تا ببرتم بیرون
که دستمو از دستش کشیدم بیرون
و گفت:
ـ نمیای نه ؟!
سری به علامت نه تکون دادم؛
یهو کولم کرد و به زور بردم بیرون
و سوار ماشینم کرد!
و در رو قفل کرد و خودشم رفت داخل خونه دوباره
بعد از نیم ساعت اومد بیرون
و سوار ماشین شد
رو کرد به منو و گفت:
ـ دیدی جوجه نجاتت دادم ؟!
ـ تو کی هستی ؟
ـ باهام حرف میزنیم باشه؟
هیچی نگفتم.....
ماشین رو روشن کرد و رفت سمت نمیدونم کجا......
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_49
تو حموم بودم که صدای شلیک اومد از بیرون؛
ترسیده بودم!!
سریع لباسامو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون.
دیدم اتاق خالیه!!!!
از اتاق بیرون رفتم و دیدم بابام تیر خورده و داره جون میده!!
یه مرده غریبه هم بالا سرشه!!
و پاش رو گذاشته رو سر بابا
گفتم:
ـ تو.......تو........
ـ سلام خوشگله!
بعدا میفهمی کیم عزیزم.
به یکی از همراهاش نشون داد
اومد سمتم و دستمو گرفت و گفت:
ـ راه بیوفت!!
ـ تو کی هستی ؟!!؟
دست به من نزنا!!!!!
اون مرده غریبه روبه همراهش گفت:
ـ احمد اینو جمعش کن.
من خودم میبرم اینو!
پاشو از رو سر بابا برداشت
و اومد سمت من داد زدم :
ـ نیا نزدیکم !!!!!!!
ـ بیا بریم نفس جون:
حرف میزنیم تو ماشین.
ـ تو.......تو......تو.....؟!
ـ من چی ؟
ـ اسم منو از کجا میدونی عوضی ؟!!!
ـ از جاهای خوب عزیزم.
ـ من عزیز شما نیستم!
ـ هستی عزیزم.
بابا با همون بی جونی
داد زد:
ـ دختره ی هرزه!!!!!
همش تقصیر توعه !!!!!
میکشمت!!
میکشمت!!!
اومدم چیزی بگم که اون مرد غریبه گفت:
ـ مرتیکه تو قرار نیست زنده بمونی!؛
تهدید نکن.
دست منو گرفت و کشید تا ببرتم بیرون
که دستمو از دستش کشیدم بیرون
و گفت:
ـ نمیای نه ؟!
سری به علامت نه تکون دادم؛
یهو کولم کرد و به زور بردم بیرون
و سوار ماشینم کرد!
و در رو قفل کرد و خودشم رفت داخل خونه دوباره
بعد از نیم ساعت اومد بیرون
و سوار ماشین شد
رو کرد به منو و گفت:
ـ دیدی جوجه نجاتت دادم ؟!
ـ تو کی هستی ؟
ـ باهام حرف میزنیم باشه؟
هیچی نگفتم.....
ماشین رو روشن کرد و رفت سمت نمیدونم کجا......
🌑 @Dark_moon_story