هر چیزی که بتواند انسان را متأثر سازد رنگی از مرگ به همراه دارد. شاید به همین دلیل است که گوشهنشینان، در جستوجویِ احساسی نابتر و واقعیتر به بیابان پناه بردهاند، یعنی به جایی که از جریانِ تاریخ جدا افتاده. این گوشهنشینان در طول تاریخ غالباً با فرشتگان مقایسه شدهاند، چرا که هر دوشان از گناه و سقوط به دنیای زمانمند بیخبرند. در این میان بیابانْ خودْ نمادی است از دوام و جاودانگی، جریانی ثابت و آرام که در فضایی اسرارآمیز جاریست.
یک گوشهنشین به بیابان پناه میبرد، نه برای تعمیق تنهایی یا پر مایه کردن غیاب، که برای شنیدن پژواک مرگ در درونش، برای فهمِ صدایی که در سکوت بیابان، او را به حقیقتی عمیقتر میرساند. برای شنیدن این لحن، ما باید در درون خود بیابان بسازیم. اگر به این مرحله برسیم، آنگاه هارمونیِ عجیبی در خونمان جریان پیدا میکند، رگهایمان باز میشود و رازها و منابع پنهان وجودمان آشکار میگردد. در این حالت، میل و انزجار، ترس و شور، در هم میآمیزند و در ضیافتی دلفریب و رازآلود به وحدتی شگرف میرسند.
به یاد میآورم که در پایان نوجوانی افکارم کاملاً درگیر مرگ بود و وسواسِ بدان بیوقفه مرا به خود مشغول میداشت. آن زمان ترجیح میدادم که خودم را به جریانِ هر نیرویی بسپارم که وجودم را بیارزش میدارد. دیگر هیچ اندیشهای برایم مهم نبود، چون میدانستم نتیجهی همهی آنها یکیست. در واقع وقتی تنها یک مسئله وجود داشت، دیگر نیازی نبود نگران مسائل دیگر باشم. از زمانی که زندگیام دیگر در قالب یک «خود» نمیگنجید، به مرگ اجازه دادم که مرا کاملاً در بر بگیرد. دیگر متعلق به خودم نبودم. ترسهایم، حتی نامم، به دست مرگ بود و مرگ فرمانرواییاش را از طریق چشمانم در همهچیز نشانم میداد. از مقابل هر کسی که میگذشتم، جسدی میدیدم، از هر بویی، فساد استشمام میکردم و در هر خوشی، چیزی از درد و رنج مییافتم، و سرانجام در هر گوشه سایهای از قربانیان آینده را میدیدم. زندگی دیگران برای من، که از زاویهی چشمهای مرگ بدانها مینگریستم، هیچ راز و رمزی نداشت. آیا جادو شده بودم؟ شاید. راستش ترجیح میدادم اینگونه بیاندیشم. حالا دیگر باید چه کار میکردم؟ خلأ برای من چیزی بود شبیه به عشای ربانی. همه چیز، چه در درون و چه بیرونم، به شبحی بدل شده بود. پس آگاهانه خودم را دست امری ناشناس سپردم، مثل اینکه بدمستی کرده باشم، و مصمم شدم که نه به گذشته بازگردم نه تسلیم بینظمی شوم.
◄ قطعهای از وسوسهی وجود، امیل چوران
@CineManiaa | سینمانیا
یک گوشهنشین به بیابان پناه میبرد، نه برای تعمیق تنهایی یا پر مایه کردن غیاب، که برای شنیدن پژواک مرگ در درونش، برای فهمِ صدایی که در سکوت بیابان، او را به حقیقتی عمیقتر میرساند. برای شنیدن این لحن، ما باید در درون خود بیابان بسازیم. اگر به این مرحله برسیم، آنگاه هارمونیِ عجیبی در خونمان جریان پیدا میکند، رگهایمان باز میشود و رازها و منابع پنهان وجودمان آشکار میگردد. در این حالت، میل و انزجار، ترس و شور، در هم میآمیزند و در ضیافتی دلفریب و رازآلود به وحدتی شگرف میرسند.
به یاد میآورم که در پایان نوجوانی افکارم کاملاً درگیر مرگ بود و وسواسِ بدان بیوقفه مرا به خود مشغول میداشت. آن زمان ترجیح میدادم که خودم را به جریانِ هر نیرویی بسپارم که وجودم را بیارزش میدارد. دیگر هیچ اندیشهای برایم مهم نبود، چون میدانستم نتیجهی همهی آنها یکیست. در واقع وقتی تنها یک مسئله وجود داشت، دیگر نیازی نبود نگران مسائل دیگر باشم. از زمانی که زندگیام دیگر در قالب یک «خود» نمیگنجید، به مرگ اجازه دادم که مرا کاملاً در بر بگیرد. دیگر متعلق به خودم نبودم. ترسهایم، حتی نامم، به دست مرگ بود و مرگ فرمانرواییاش را از طریق چشمانم در همهچیز نشانم میداد. از مقابل هر کسی که میگذشتم، جسدی میدیدم، از هر بویی، فساد استشمام میکردم و در هر خوشی، چیزی از درد و رنج مییافتم، و سرانجام در هر گوشه سایهای از قربانیان آینده را میدیدم. زندگی دیگران برای من، که از زاویهی چشمهای مرگ بدانها مینگریستم، هیچ راز و رمزی نداشت. آیا جادو شده بودم؟ شاید. راستش ترجیح میدادم اینگونه بیاندیشم. حالا دیگر باید چه کار میکردم؟ خلأ برای من چیزی بود شبیه به عشای ربانی. همه چیز، چه در درون و چه بیرونم، به شبحی بدل شده بود. پس آگاهانه خودم را دست امری ناشناس سپردم، مثل اینکه بدمستی کرده باشم، و مصمم شدم که نه به گذشته بازگردم نه تسلیم بینظمی شوم.
◄ قطعهای از وسوسهی وجود، امیل چوران
@CineManiaa | سینمانیا