CINEMANIA | سینمانیا


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


Question & Comment: @rmnlefou
[On the word & image (Philosophy, Art)]
[All the content in this channel is original]
[Ari Sarazesh, Ramin Alaei]
[Instagram: www.instagram.com/cine.maniaa]

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


راهبه
اثری از ژاک ریوت با بازی آنا کارنینا
یکشنبه 23 دی ساعت 18
از فیلم های تحسین شده سال
لینک خرید https://www.tiwall.com/p/nun.film


انگره مَینیو، موجود فراطبیعی در آیین زرتشتی (که بعدها در زبان پهلوی به اهریمن معروف شد)، موجودی‌ست که گفته می‌شود ذهن‌ها را به‌سوی ظلمت گمراه می‌کند. او «دیوِ دیوان» خوانده می‌شود و هنگام فرارسیدن شب به تعذیبِ جهان‌ها می‌پردازد. و نمادی‌ست از شر مطلق: نخستین «روحِ ویرانگر»، یکی از دو نیروی متضاد در انتخابِ ازلی، نقیضِ ایزدِ نور و آتش، آفریننده‌ی مرگ، و رذیلتی که از اراده‌ی شخصی سرچشمه می‌گیرد. او به انسان‌ها صرفاً «بدترین اندیشه‌ها» را می‌آموزد و آنها را به ورطه‌ی بحران‌های ادراکی سوق می‌دهد. اهریمن در خلأ و نبودِ هستی سکونت دارد، جذب‌کننده‌ی شکل‌هاست و نامش با تحقیر و به‌صورت وارونه نوشته می‌شود. از نظر حسی، با بوی بد و سروصدای آزاردهنده مرتبط است و گرایشی فسادانگیز به خودآزاری و دگرگون‌کردنِ بافت‌های غیرعادی بدنش دارد. برخی روایت‌ها می‌گویند که در گذشته طی آیین‌هایی ــ‌که به افتخار بی‌شرفی/پستیِ اهریمن برگزار می‌شد‌ــ شرکت‌کنندگان گیاهی به نام «اومومی» را له می‌کردند و در حین این کار، وردهایی برای احضارِ هادِس و ظلمت می‌خواندند؛ سپس گیاه له‌شده را با خونِ گرگِ کشته‌شده ترکیب می‌کردند و مخلوط را به مکانی بی‌نور می‌بردند و آنجا رها می‌کردند. چیزی شبیه به ترکیب‌های عجیب و پیچیده‌ای که شمن‌های وابسته به نیروهای ظلمت می‌ساختند.
با این حال شاید عالی‌ترین تصوری که می‌توان از همه‌ی تمثیل‌های مربوط به اهریمن داشت این باشد که آفرینشِ زمین، تنها یک فریب است؛ یک دام و تله که توسط اهورامزدا برای خدای شب طراحی شده. بنابراین، هستیِ دنیوی‌ای که ما می‌شناسیم (و به‌طور کلی زندگی انسان‌ها) صرفاً آذینی بی‌معنی‌ست، که برای فریب‌دادنِ خدای دروغین ساخته شده، تا او را از میدانِ واقعی نبردِ کیهانی منحرف کند و به درونِ مبارزه‌‌ای عاری از فایده با اراده‌ها پرتاب نماید... سرگرمیِ یک دنیای مادیِ زائد.
در این مورد یک الهی‌دانِ زرتشتی نوشته: «...با منازعه و تقلا کردن در دامِ بلا، قدرتِ آن جانور تحلیل می‌رود.» این حرکت روایی ما را به دنیای پیچیده‌ای از مفاهیم نظری می‌اندازد که عواقب شدیدی دارد، چرا که پایان همه‌ی انگاشت‌های بنیادینِ مربوط به انسان را اعلام می‌دارد. این حرکتْ همچنین جایگاه مرکزی زمین در مقابل آسمان‌ها را تغییر می‌دهد و ما را به مهره‌های یک بازیِ حاشیه‌ایِ کیهانی تبدیل می‌کند. در واقع طبقِ این دیدگاه، جسمِ ما صرفاً ترفندی‌ست برای فریب، و صعود و سقوطِ ارواح‌مان، طعمه‌ای‌ست برای منحرف کردنِ شکارچی از طعمه‌ی ابدی‌اش، که همان نور است. پنداری همه‌ی تبادلاتِ گذرای انسانی، ازقبیلِ آزمون‌های تمدنی، فلسفی، دینی و اخلاقی، تنها نمایش‌های زودگذرِ پر زرق‌وبرقی باشند برای جلب توجه شر و دور کردن آن از هدف اصلی‌اش.

◄ قطعاتی از شب: فلسفه‌ی پس از تاریکی، جیسون بابک محقق

@CineManiaa | سینمانیا


▫️آیا این بزرگ‌ترین کابوس یک نویسنده‌ی داستان‌های ترسناک نیست؟ اینکه روزی مخلوقاتش بازگردند و او را تسخیر کنند؟ انگار که تمام پروسه‌ی این آفرینش، تلاشی باشد برای بیرون‌راندنِ ظلمانی‌ترین بخش‌های وجودِ خودش. اما دیر یا زود، این موجودات هراس‌انگیز، این ساکنانِ مهیب و اسرارآمیزِ جهان‌های بیرونی، بازمی‌گردند؛ سایه‌هایی که هم از آن‌ها در هراسیم هم رستگاری‌مان در گرو آن‌هاست. آن‌ها خواهند آمد تا ما را از پای در آورند، ببلعند و به شکل خودشان بازسازی کنند. و در نهایت ما به همان هیولاهایی تبدیل خواهیم شد که از ابتدا گمان می‌بردیم سرنوشتِ محتوم‌مان خواهند بود. پنداری وحشتی که از آن گریزانیم، هیچ نباشد جز بازتابِ خودِ ما.

▫️نزد نیچه نیهیلیسم دو چهره دارد: یکی نیهیلیسمِ منفعل، که در آن شخص در برابر پوچی و بی‌معنایی زندگی تسلیم می‌شود، و دیگری نیهیلیسمِ فعال، که در آن شخص به جای تسلیم شدن در برابر پوچی، دست به خشونت و هرج‌ومرج می‌زند. این نوع نیهیلیسم از حسِ انزجار به بشریت و نظام‌های موجود ریشه می‌گیرد و می‌کوشد تا با تخریب و خودبزرگ‌بینی، پوچی را به‌طرزی ویران‌گر جبران کند.
شخصِ نیچه همه‌ی عمر کوشید تا از هر دوی اینها فراروی کند، اما شکست خورد، دیوانه شد و ده سال آخر عمرش را ــ در حالی که به هیچ‌چیز خیره مانده بود ــ تحتِ مراقبت خواهر فاشیستش سپری کرد. در واقع او به مغاکی پا گذاشته بود که همیشه از آن وحشت داشت، اما در عین حال با اشتیاقی آتشین در پی‌اش بود؛ مغاکی که تنها برای کسانی دریافتنی‌ست که می‌خواهند با امر مطلق آشنا شوند. و امر مطلق هیچ نیست جز امر ناممکنِ بزرگنمایی‌شده، یعنی فانتزی ما از هر آنچه توصیف‌ناپذیر و غیرواقعی‌ست، اما همچنان «هست». ظلمتی که تا ابد حکمرانی خواهد کرد و نور را خواهد بلعید.

◄ ویدئو: یک «بازسازی» مهیب از آخرین روزهای زندگی نیچه در جنون.

@CineManiaa | سینمانیا


هر چیزی که بتواند انسان را متأثر سازد رنگی از مرگ به همراه دارد. شاید به همین دلیل است که گوشه‌نشینان، در جست‌وجویِ احساسی ناب‌تر و واقعی‌‌تر به بیابان پناه برده‌اند، یعنی به جایی که از جریانِ تاریخ جدا افتاده. این گوشه‌نشینان در طول تاریخ غالباً با فرشتگان مقایسه شده‌اند، چرا که هر دوشان از گناه و سقوط به دنیای زمانمند بی‌خبرند. در این میان بیابانْ خودْ نمادی است از دوام و جاودانگی، جریانی ثابت و آرام که در فضایی اسرارآمیز جاری‌ست.
یک گوشه‌نشین به بیابان پناه می‌برد، نه برای تعمیق تنهایی یا پر مایه کردن غیاب، که برای شنیدن پژواک مرگ در درونش، برای فهمِ صدایی که در سکوت بیابان، او را به حقیقتی عمیق‌تر می‌رساند. برای شنیدن این لحن، ما باید در درون خود بیابان بسازیم. اگر به این مرحله برسیم، آنگاه هارمونیِ عجیبی در خونمان جریان پیدا می‌کند، رگ‌هایمان باز می‌شود و رازها و منابع پنهان وجودمان آشکار می‌گردد. در این حالت، میل و انزجار، ترس و شور، در هم می‌آمیزند و در ضیافتی دلفریب و رازآلود به وحدتی شگرف می‌رسند.

به یاد می‌آورم که در پایان نوجوانی افکارم کاملاً درگیر مرگ بود و وسواسِ بدان بی‌وقفه مرا به خود مشغول می‌داشت. آن زمان ترجیح می‌دادم که خودم را به جریانِ هر نیرویی بسپارم که وجودم را بی‌ارزش می‌دارد. دیگر هیچ اندیشه‌ای برایم مهم نبود، چون می‌دانستم نتیجه‌ی همه‌ی آنها یکی‌ست. در واقع وقتی تنها یک مسئله وجود داشت، دیگر نیازی نبود نگران مسائل دیگر باشم. از زمانی که زندگی‌ام دیگر در قالب یک «خود» نمی‌گنجید، به مرگ اجازه دادم که مرا کاملاً در بر بگیرد. دیگر متعلق به خودم نبودم. ترس‌هایم، حتی نامم، به دست مرگ بود و مرگ فرمانروایی‌اش را از طریق چشمانم در همه‌چیز نشانم می‌داد. از مقابل هر کسی که می‌گذشتم، جسدی می‌دیدم، از هر بویی، فساد استشمام می‌کردم و در هر خوشی، چیزی از درد و رنج می‌یافتم، و سرانجام در هر گوشه سایه‌ای از قربانیان آینده را می‌دیدم. زندگی دیگران برای من، که از زاویه‌ی چشم‌های مرگ بدان‌ها می‌نگریستم، هیچ راز و رمزی نداشت. آیا جادو شده بودم؟ شاید. راستش ترجیح می‌دادم اینگونه بیاندیشم. حالا دیگر باید چه کار می‌کردم؟ خلأ برای من چیزی بود شبیه به عشای ربانی. همه چیز، چه در درون و چه بیرونم، به شبحی بدل شده بود. پس آگاهانه خودم را دست امری ناشناس سپردم، مثل اینکه بدمستی کرده باشم، و مصمم شدم که نه به گذشته بازگردم نه تسلیم بی‌نظمی شوم.

◄ قطعه‌ای از وسوسه‌ی وجود، امیل چوران

@CineManiaa | سینمانیا


آیا تا به حال حسِ ترسناک ذوب‌شدن را تجربه کرده‌اید؟ احساسی مثل فرو رفتن در رودخانه‌ای خروشان، آنجا که وجودتان در سیلابی از مایعی مواج تحلیل می‌رود. پس از آن، هرآنچه در شما سخت و استوار بوده، ذره‌ذره در درونِ این جریانِ پیوسته ذوب می‌شود و تنها چیزی که باقی می‌ماند، سرتان است. من اینجا دارم از یک احساسِ دقیق و دردناک حرف می‌زنم، نه چیزی مبهم و ناشناخته. مثل یک خواب هذیان‌آلود، وقتی احساس می‌کنید که سرتان در فضایی تهی معلق است، بدون بنیاد، بی‌بدن. این احساس مطلقاً هیچ شباهتی به آن فتور و ستوهِ دل‌انگیزِ کنار دریا یا خیالاتِ غمگنانه و اندوه‌بار ندارد. این نوع از دل‌زدگی شما را می‌بلعد و نابود می‌کند، چنان‌که دیگر هیچ تلاش، امید و توهمی نتواند تسلی‌تان دهد. انگار که ناتوان از اندیشیدن یا عمل‌کردن، در چنگِ ظلمتی سرد و سنگین، شوک‌زده و عزلت‌نشین، به حد منفی زندگی رسیده باشید، به دمای مطلقش. آنجا که واپسین اوهام در باب زندگی یخ می‌زنند. اساساً معنای واقعی عذاب، که نه مبارزه‌ای پرشور و خیالین، بلکه نبردی بی‌امید میان زندگی و مرگ است، در این حسِ عمیق از دل‌زدگی است که آشکار می‌شود. دیگر نمی‌توان اندیشه‌ی عذاب را از اندیشه‌ی ستوه، دل‌زدگی و مرگ جدا کرد.

◄ قطعه‌ای از بر قله‌های یأس، امیل چوران

نقاشی:
A Christian Martyr Drowned in the Tiber During the Reign of Diocletian, Paul Delaroche, c. 1855.

@CineManiaa | سینمانیا


«خودِ زندگی نخستین جرم است، جرمی علیه جهانی یکنواخت و بی‌روح که در چنبره‌ی مرگ گرفتار آمده. دومین جرم این است که انسان‌ها را استثنایی بر قاعده‌ی مرگ بپنداریم، انگار که آن‌ها صرفاً بخشی از نظمِ موجود در جهان نیستند و فرمانروایان و حاکمان آن حساب می‌شوند. جرمِ بشریت، جرمْ علیه خودِ هستی است؛ جرمی که هیچ فرصتی برای تجدید نظر در آن وجود ندارد و سرانجامش امحاست. و در نهایت، ظهورِ دین، آخرین جرم رژیم انسانی است، باور به این که انسان‌ها از سوی نیروهای والا مأموریت دارند؛ مأموریتی برای فرمان دادن، مسلط شدن و غصبِ جهان به نام پروردگار، و همچنین مأموریتی برای غلبه بر دیگر انسان‌ها و بهره‌کشی از زندگی و منابع طبیعی زمین. پس، حتی یک رژیم سکولار هم شکلی از یک پروژه‌ی دینی است: دینی بنا شده بر انکارِ خدایان؛ نوعی بی‌خدایی؛ جرمی که ناشی از چشم‌پوشی و ترکِ عمل است نه انجامِ عمل.»

نقاشی:
Study from the human body, Francis Bacon, 1949.

@CineManiaa | سینمانیا


این نقاشی، که آخرین اثر تکمیل‌شده‌ی فرانسیس بیکن پیش از مرگش دانسته می‌شود، سراسر ابهام است و محل مکاشفه. در این تابلو، گاوی ترسیم شده که یا در حال عقب‌رفتن به‌سمت مغاکی سیاه و سوزان است یا در حال گریز از آن به‌سوی نوری آسمانی‌ است. این تابلو که تا همین چند سال پیش از چشم‌ها پنهان مانده بود به نظر وداع هنرمندی است که از مرگِ عن‌قریبِ خود آگاه است.

Study of a Bull, Francis Bacon, 1991

@CineManiaa | سینمانیا


وقتی خدا فهمید که وجود دارد، ابداً ذوق‌زده نشد، بلکه صرفِ بودنْ او را به وحشت انداخت، چرا که سرانجام پی برد «نبودن» بهتر از «بودن» است. پس خواستار نیستی شد، اما چون نمی‌توانست فوراً خود را از بین ببرد، تصمیم گرفت به روش دیگری متوسل شود. پس بر آن شد که تا از طریق خلقت جهان و تقسیم وجودِ خود به هزاران موجود متفاوت، به هدفش برسد. در واقع خدا مجبور شد برای رسیدن به نیستی کامل و آرامشِ محضی که از آن سرچشمه می‌گیرد، جهان را به‌عنوان ابزاری برای نابودی خود بیافریند.

◄ قطعه‌ای از ولتشمرز [«دردِ جهان» یا «غمِ جهان»]؛ فلسفه‌ی بدبینی در آلمان، فردریک سی. بیزر، (صص ۲۱۷-۲۱۸)

نقاشی:
Ancient of Days, William Blake, c. 1794.

@CineManiaa | سینمانیا


خویشی
اس. سی. هیکمن

تصور کن آن لحظه‌ی سرنوشت‌ساز را، همان لحظه‌ای که هیچ‌گاه به‌آن فکر نمی‌کنیم، لحظه‌ای که همه‌چیز متوقف می‌شود. بعد به آرزوهای نافرجامت فکر می‌کنی؛ نوشتن آن رمان بزرگ و مهیبی که می‌توانست جهان اندیشه را دگرگون کند یا رساله‌ای فلسفی که قادر بود تمامیِ ملاحظاتِ جهان را زیر و زبر کند. و ناگهان به خودت می‌گویی که این هرگز اتفاق نمی‌افتد. اصلاً چرا باید بیفتد؟ چرا باید دنیا را با کلمات بیشتر پر کنی؟ آیا میلیاردها کلمه‌ای که تاکنون گفته شده، واقعاً تغییری ایجاد کرده‌؟ نگاهی به آثار منتشر شده در این دوران بینداز. دریایی از کلمات که انگار در جست‌وجوی کسی‌اند تا بخواندشان، بفهمدشان و در مسیر خود به کار اندازدشان. انگار خودِ زمین در سکوتی بی‌پایان در جست‌وجوی پاسخی‌ست که ابداً ربطی به نگاهِ بی‌عاطفه‌ی آن ستارگانِ مرده ندارد. پنداری صد میلیون صدای نهفته در این کتاب‌ها فریاد می‌زنند: «من اینجا هستم، من وجود دارم، چیزی دارم که باید بشنوی، باید درک کنی، بفهمی… مرا بشنو، من به هر آنچه می‌گویم آگاهم.» ...

@CineManiaa | سینمانیا


یادداشت.pdf
145.5Кб
یادداشتی از پیمان غلامی

@CineManiaa | سینمانیا


تجربه‌ی جورجو آگامبن با ال‌اس‌دی: زمزمه‌ی امواج و ستارگان: «آیا عادل هستی؟»

تابستانی بود در پونتزا، یکی از آن مکان‌هایی که همیشه در آن شادمان بوده‌ام و مثل شیکلی، بخشی از قلبم را در گوشه‌ای از آن پنهان کرده‌ام. در یک بعدازظهر، دوز مناسبی از ال‌اس‌دی مصرف کردیم و در خانه‌ی ساحلی‌مان سبک‌بال و غرق در توهم قدم می‌زدیم. ناگهان پاتریزیا از راه رسید. او با تعجب و کنجکاوی به ما خیره شده بود، گویا نمی‌توانست بفهمد چگونه می‌توانیم هم این‌قدر دور و دست‌نیافتنی به نظر برسیم و هم لبریز از نوعی سرخوشی مرموز باشیم.

پائولین هم با ما بود، دختری با ظرافت خیره‌کننده و حرکاتی به نرمی و زیبایی مدل‌ها. پاتریزیا آن‌قدر با کنجکاوی و سماجت از او پرس‌وجو کرد که بالأخره راز ما برملا شد. بعد از آن، همه با هم به بندر رفتیم تا شام بخوریم. در طول آن شب طولانی، پاتریزیا با اشتیاق و نوعی شور شاعرانه خود را به دنیای توهم ما سپرد. انگار همه‌چیز ــ‌ماه، آواز جیرجیرک‌ها، ستارگان‌ــ برای اولین بار در برابر چشمانمان ظاهر شده بود.

چند ساعت بعد، نزدیک نیمه‌شب، به ساحل جادویی کیا دی لونا رسیدیم. سکوت و زیبایی خیره‌کننده‌اش ما را در خود فرو برد و من در تماشای جهان غرق شدم. در دل تمام آن حیرت و سرخوشی، تنها یک فکر بود که رهایم نمی‌کرد: عدالت. انگار امواجی که آرام ساحل را لمس می‌کردند و ستارگانی که در آسمان می‌درخشیدند، بی‌وقفه از دل شب می‌پرسیدند: «آیا عادل هستی؟»

@CineManiaa | سینمانیا


سرودِ سوگ
یوجین تکر

نیچه در نقد بدبینی، شوپنهاور را به دلیل رویکردی که سطحی و ساده‌انگارانه می‌داند، به چالش می‌کشد و می‌نویسد: «شوپنهاور، با تمام ادعای بدبینی، هر شب بعد از شام فلوت می‌نواخت. اگر شک دارید، زندگی‌نامه‌اش را بخوانید! اما واقعاً: آیا یک بدبین، که خدا و جهان را انکار می‌کند اما به اخلاق پایبند می‌ماند و در عین حال فلوت می‌نوازد، می‌تواند بدبین باشد؟ این چه معنایی دارد؟»

ما می‌دانیم که شوپنهاور مجموعه‌ای از سازها داشت و همچنین می‌دانیم که نیچه خود آهنگساز بود. هیچ نشانه‌ای وجود ندارد که موسیقی برای هیچ‌یک از این دو جدا از قلمرو فلسفه بوده باشد.
با این حال، طعنه‌های نیچه به شوپنهاور به همان اندازه که به موسیقی اشاره دارد، متوجه بدبینی او نیز هست. [نزدِ نیچه] بدبینی‌ای که به همه‌چیز «نه» می‌گوید اما در موسیقی آرامش می‌یابد، چیزی نیست جز یک «آریِ» پنهان و ضعیف، انگار که سنگین‌ترین بیان بدبینی در برابر لطافت موسیقی رنگ باخته باشد. شاید بهتر بود شوپنهاور برای نشان‌دادنِ جدیتِ بدبینی‌اش، به‌جای فلوت، سازی ژرف‌تر و سنگین‌تر مثل باس می‌نواخت.

من شخصاً علاقه‌ای به فلوت یا سازهای بادی ندارم، اما نیچه چیزی را فراموش کرده است که باید به آن توجه می‌کرد: نقش فلوت در تراژدی یونانی. در این تراژدی‌ها، فلوت (آولوس) نه سازی برای شادی و سرزندگی، که ابزاری برای بیان تنهایی و اندوه است. در واقع آولوسِ یونانی غم و فقدان تراژیک را به‌شکلی به‌هم‌پیوسته، با گریه و آواز به نمایش می‌گذارد.

پژوهشگران تراژدی یونانی این صدا را «سرودِ سوگ» می‌نامند. این صدا، که در آیین‌های رسمی سوگواری و تراژدی‌ها حضور دارد، می‌تواند آواز را به شیون، موسیقی را به ناله و صدا را به قسمی از هیاهوی نامفهوم تبدیل کند. سرودِ سوگ، همه‌ی اشکال رنج ‌ــ‌از اشک و گریه گرفته تا هق‌هق، شیون و آشفتگی ذهن‌ــ را به ساده‌ترین و ابتدایی‌ترین شکل ممکن نشان می‌دهد.

[اما] آیا همه‌ی اینها می‌تواند شوپنهاور را از زیرِ ضربِ انتقادات نیچه نجات دهد؟ چندان مطمئن نیستم... با اینکه گمان می‌کنم شاید شوپنهاور فلوت می‌نواخت تا خود را به یاد صدای واقعی سوگ بیندازد، یعنی به اندوه و ضجه‌هایی که در موسیقی نهفته است، و این همان فروریختن انسان است در خودش، آنچه به مراتب مهیب‌تر است از خودِ بدبینی.

توضیح: قطعه‌ی اتچ‌شده کاری‌ست مشترک از یوجین تکر و سیاوش امینی به نام شبِ باشکوه

@CineManiaa | سینمانیا


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
THE UNLOST: CITY OF THIRTY-TWO SECTS

این ویدئو مقدمه‌ای تصویری است بر کتاب «گم‌ناپذیر: شهر سی‌ودو فرقه»، تازه‌ترین اثر جیسون بابک محقق، که در دست انتشار است‌. محقق در این کتاب به بررسی جوامع مخفی، دنیای رمزنگاری‌ها، کدها و زبان‌های پنهان می‌پردازد.

نویسنده و طراح ویدئو: جیسون بابک محقق
تدوین‌گر: دَنا داوود

@CineManiaa | سینمانیا


گری جی. شیپلی در کتاب بر لبه‌ی هیچ می‌نویسد: «اگر بدبینی صدایی داشت، نه یک نت بم بود و نه یک آکورد غم‌انگیز، بلکه شبیه به صدای مزمن و مداوم وزوز گوش بود؛ همان صدایی که اگر کسی به اندازه‌ی کافی از پرت‌اندیشی فاصله بگیرد و به درونش گوش کند، می‌شنود: جیغی خاموش و بی‌جان که از نیستیِ بی‌کران و ناشناخته‌ی وجود برمی‌خیزد.» این صدا با خود در ناهماهنگی‌ست، انگار که صدای وزوزْ همچون سوزنی‌ست که سایه‌های تاریک را به هم می‌دوزد. و این سایه بر این حقیقت دلالت دارد که زندگی بی‌معناست و سرانجامش مرگ است. حقیقتی که به‌شکلی ناسازه‌وار، سازنده‌ی اراده‌ای‌ست که خواهان ادامه‌ی زندگی‌ست؛ اراده‌ای که می‌خواهد آن‌قدر تمدید شود که به جاودانگی برسد. و این چالشِ نیچه‌وار شیپلی‌ست: انسان باید جاودانگی را اراده کند، حتی اگر این جاودانگی چیزی جز یک «وزوز آلوده و کشنده» نباشد. صدایی که از درون انسان نشأت می‌گیرد و سرانجام، یا او را به شکلی وحشتناک نابود می‌کند، یا به مرتبه‌ی خدایی می‌رساند.

◄ عکس از فرانچسکا وودمن

@CineManiaa | سینمانیا


گرهارد ریشتر: «خاکستری تنها معادلِ موجود برای بی‌تفاوتی‌ست، کناره‌گیری از ارتکاب، غیابِ عقیده، فقدانِ شکل.»

Gerhard Richter
Monochrome Grey, 1974

@CineManiaa | سینمانیا


[حمید] پارسانی در فصلی طولانی از کتاب از شکل انداختنِ ایران باستان (Defacing the Ancient Persia)، به بررسی مذاهب و فرق در خاورمیانه می‌پردازد و وهابیت را به‌عنوان نمونه‌ای از رادیکالیسم بیابانی در میان فرق اسلامی دیگر معرفی می‌کند.
او توضیح می‌دهد که چگونه پس از خصومت وهابیت با همه‌ی مظاهر بت‌پرستی (کُفر و شِرک)، هم کفر و هم شرک، معانی جدیدی پیدا می‌کنند؛ یکی به افقی سوزان تبدیل می‌شود که هیچ انحرافی را از خود نمی‌پذیرد و تنها بر انحصار و مسطح بودن تأکید دارد، حال آنکه دیگری تبدیل به چیزی می‌شود که با همدستی یا همراهی سیاست‌های ضد انحصار، می‌کوشد افق مسطح بیابان را بر هم بزند. در واقع اینجا همه‌چیز از منظر بیابان ارزیابی می‌شود.
پارسانی ادامه می‌دهد که اسلام و فرقه‌گرایی آن، تک‌خدای‌گرایی ابراهیمی را به مرحله‌ای ناخودآگاه می‌برند که به گمان او ریشه‌اش از همان سلول‌های آلوده‌ی زرتشتی‌گری است. در این مرحله، علاقه به تک‌خدای‌گرایی در حقیقت به یک فرایند پنهان و مستمر تبدیل می‌شود که به تدریج در حال ضعیف کردن خود تک‌خدای‌گرایی است. این فرایند به‌طور مداوم در حال پیشرفت است و به‌جای تقویت این عقیده، آن را از درون تحلیل می‌برد و به سمت اهداف و مقاصد نامشخص هدایت می‌کند.
در ادامه پارسانی به‌طور بحث‌برانگیزی ادعا می‌کند که «اگر تک‌خدای‌گرایی در مأموریت‌های خودش، به‌ویژه در خاورمیانه، شکست خورد، اسلام در همه‌جا به موفقیت رسید. از قضا، رمز موفقیت اسلام در این بود که تنها به کم‌اهمیت‌ترین آرمان‌های تک‌خدای‌گرایی توجه کرد؛ یعنی همان آرزوهای تک‌خدای‌گرایانه‌ای که به بیابان مرتبط است. اسلام نه‌فقط به‌دنبال پیشگویی بیابان رفت، بلکه خود بیابان شد، به گونه‌ای که ارتباط مستقیم و کامل با امر الهی از دل این بیابان برآمد». چنان که پارسانی اشاره می‌کند، وهابیت، به‌عنوان فرقه‌ای بیابانی در اسلام، به نابودی رادیکال بت‌ها می‌پردازد؛ به‌گونه‌ای که حتی از دورترین آرمان‌ها و ویژگی‌های تک‌خدای‌گرایانه نیز فاصله می‌گیرد. در واقع این فرقه به‌جای اینکه تنها به تخریب بت‌ها بپردازد، می‌کوشد تا اصول و مبانی این تک‌خدای‌گرایی را نیز دگرگون کرده و هر نشانه‌ای از آن را محو کند:
«وهابیت بر این باور است که برای نابودی بت‌ها، ردیابی و شکار تک‌تک آنها کار بیهوده‌ای است. راه‌حل این است که نه تنها خانه‌ی بت‌ها بلکه خود فرهنگ را از ریشه براندازند. اما این هم کافی نیست: برای نابود کردن تمام بت‌ها، باید باوری، که آنها را تغذیه می‌کند و باعث رویش‌شان می‌شود، را هم کاملاً از بین برد. وقتی باور وجود داشته باشد، بت‌پرستی حتمی است؛ هر چیزی می‌تواند به بت تبدیل شود. برای وهابیت، باور به نوعی مزرعه‌ی شیطان است که باید کاملاً سوزانده، ریشه‌کن، تضعیف و نابود شود. در این رویکرد، از بین بردن یا نابودی باور، به نوعی معادل با مبارزه‌‌ای تمام‌عیار علیه بت‌پرستی است.»

قطعه‌ای از گردبادنامه [سایکلونوپدیا]: همدستی با مواد ناشناخته، رضا نگارستانی

@CineManiaa | سینمانیا


در این دنیای افسرده و بی‌روح، نوعی احساس خمودی و بی‌انگیزگی در همه‌جا جریان دارد؛ احساسی از کسالت که بی‌واسطه از وسایلی مثل یخچال‌ها، تلویزیون‌ها و دیگر کالاهای مصرفی هم منتقل می‌شود. جالب اینجاست که این جهان غم‌زده و رنج‌آور، با همه‌ی تلخی‌هایش، هنوز هم به‌طرز عجیبی باورپذیر است؛ انگار که همین رنج و کسالت به واقعی‌بودن آن اعتبار بخشیده باشد. عجیب‌تر اینکه وقتی این دنیا را صرفاً به‌عنوان یک شبیه‌سازیِ مصنوعی تصور کنیم، این حس واقعی‌بودن حتی تقویت می‌شود.

◄ قطعه‌ای از غریب و وهم‌انگیز، مارک فیشر
◄ عکس‌ها از هیروشی سوگیموتو

@CineManiaa | سینمانیا


در اینجا اساس آنچه لاوکرفت از آن به‌عنوان وحشتِ کیهانی یاد می‌کند، نهفته است؛ درک پارادوکسیکال از پنهان‌بودنِ مطلقِ جهان. این احساس را لاوکرفت در بسیاری از نامه‌هایش بیان کرده: «تمام داستان‌های من بر اساس این پیش‌فرض است که قوانین و احساسات انسانی هیچ ارزشی در کیهان وسیع و بی‌کران ندارند. برای من هیچ‌چیز جز بی‌معنابودن در داستانی که ویژگی‌های انسانی همچون شکل آدمی، احساسات و وضعیتِ انسان در دنیاهای دیگر یا کیهان‌های دیگر، به‌عنوان ویژگی‌های طبیعی نشان داده شوند، وجود ندارد. برای اینکه بتوانیم به ماهیت واقعی جهان خارج پی ببریم، باید فراموش کنیم که مفاهیمی همچون حیات ارگانیک، خوبی و بدی، عشق و نفرت، و تمام ویژگی‌های موضعی و کرانمندِ نژادی موقت و بی‌ارزش به نام انسان وجود دارند... اما وقتی به مرزهای ناشناخته و ترسناک می‌رسیم –‌به آنجا که در آن سایه‌ها و تهدیدها کمین کرده‌اند‌– باید انسانیت و تعلقات زمینی‌مان را کنار بگذاریم و خود را برای مواجهه با چیزی ورای درک انسانی آماده کنیم.»

به نقل از در غبار این سیاره: وحشتِ فلسفه، یوجین تکر

@CineManiaa | سینمانیا


ضرورتاً ویژگی‌های دیگری وجود دارند که به حساب نمی‌آیند، اندازه‌گیری نمی‌شوند و همچنان پنهان و مخفی باقی می‌مانند. هر چیزی که خود را آشکار می‌کند، هیچ‌گاه به‌طور کامل خود را نمایان نمی‌سازد. این باقی‌مانده، شاید، همان سیاره است. سیاره فراتر از دنیای ذهنی حرکت می‌کند، اما در عین حال از دنیای عینی زمین دور می‌شود. سیاره یک سیاره است، یکی از سیاره‌ها در میان دیگر سیاره‌ها که مقیاس اشیاء را از دنیای زمینی به چارچوب کیهانی منتقل می‌کند. اینکه آیا سیاره یک ساخت ذهنی ایدئالیستی‌ست یا می‌تواند عینیت داشته باشد و به‌عنوان واقعیتی مستقل در نظر گرفته شود، معضلی‌ست لاینحل. آنچه در مفهوم سیاره اهمیت دارد این است که آن همچنان تصوری سلبی باقی می‌ماند، یعنی چیزی که بعد از انسان به حیاتش ادامه می‌دهد. بنابراین، می‌توان سیاره را ننامیدنی خواند.
► Eugene Thacker, Starry Speculative Corpse

@CineManiaa | سینمانیا


به‌عنوان یک نویسنده‌ی مذهبیْ قریحه‌ی کی‌یرکگور در آشکار کردنِ وحشتی ویژه برای تجربه‌ی مذهبی بود. کی‌یرکگور در بازگویی داستان ابراهیم و اسحاق، نه بر ایثارگری قهرمانانه‌ای که ابراهیمْ تمایل به انجامِ آن دارد، که بر فروماندگی او در تصمیم‌گیری، عمل و باور کردن تمرکز می‌کند. به او دستور داده شده تا به نام خدای سخت‌دل پسرش را ذبح کند، اما هیچ دلیلی برای انجامِ این کار وجود ندارد، حتی خودِ ایمان. ابراهیم قهرمان نیست بلکه سردرگم و گیج است و هراسان از نظمی ناانسانی، خودفرمان و مطلق، که بکلی با جهان انسانیِ خانواده، جامعه و ژست‌های مرسوم و به‌روال دینی بیگانه است. برای کی‌یرکگور، این شبِ تاریکِ عذاب، مرارت و ول‌شدگی لحظه‌ای کلیدی است - آن هم نه به این دلیل که راهی‌ست برای تصدیق ایمان دینی، بلکه به این دلیل که ایمان دینی را نامحتمل، غیرضروری، پست و فاقد معنی جلوه می‌دهد. [البته] این تردید نه تنها برای ابراهیم، که برای هیچ‌کدام از ما قابل تحمل نیست. هیچ‌کس نمی‌تواند در این تناقض، بی‌اهمیتی، بی‌تحرکی و این بی‌معناییِ کیهانی زندگی کند. در نهایت، خداوند مداخله می‌کند، ابراهیم نجات می‌یابد و داستانْ معنای اخلاقی ناخوشایندی پیدا می‌کند که همچنان در اذهان باقی‌ست. در این میان، وحشت ابراهیم هرگز فروکش نمی‌کند. کی‌یرکگور می‌گوید: «ابراهیم را تحسین می‌کنم، اما از او می‌ترسم.» این وحشت کیهانی، که بازگشتی از آن نیست، تجربه‌ی ابراهیم را به تجربه‌ای دینی تبدیل می‌کند؛ تجربه‌ای که هیچ‌یک از ادیان مرسوم آن را در بر نمی‌گیرد. کی‌یرکگور معتقد است: «نمی‌توان برای ابراهیم گریست؛ تنها می‌توان با نوعی تعصب مذهبی به او نزدیک شد.»

◄ قطعه‌ای از بدبینی کفاره‌ای، یوجین تکر

نقاشی:
Abraham and the sacrifice of his son Isaac, Bartolomeo Cavarozzi, c. 1598.

@CineManiaa | سینمانیا

Показано 20 последних публикаций.