ادعای شوپنهاور بر این بود که موسیقی میتواند ما را با «شیء فینفسه» در ارتباطی تنگاتنگ قرار دهد: موسیقیْ بیواسطه نیروی محرک حیات را ــکه کلمات صرفاً قادرند بدان اشاره کنندــ به نمایش میگذارد. از این رو، موسیقی «سوژه» را در ساحتِ امر واقعِ وجودیاش به چنگ میآورد و از این راه از کژراههی معنا عبور میکند: در موسیقی، ما چیزی را میشنویم که نمیتوانیم ببینیم، یعنی نیروی مرتعش حیات را در زیر جریانی از تصورات ذهنی (Vorstellungen). اما وقتی این جریان مادهی حیات، خودْ به حالت تعلیق درآید یا متوقف شود، چه اتفاقی میافتد؟ در این لحظه، تصویری پدیدار میشود که نمادی است از مرگِ مطلق، یعنی مرگی ورای چرخهی مرگ و تولد عادی، زوال و آفرینش... شنیدنْ با چشمها بسیار موحشتر است از شنیدن با گوشها، یعنی شنیدنِ ارتعاشات مادهی حیات، ورای بازنمایی بصری؛ این نقطهی کورْ در گسترهی دید، [و] دیدنِ خاموشیِ مطلقی که آویختگیِ زندگی را نشان میدهد، چیزی همچون تابلوی «سر مدوسا» اثر کاراواجو: آیا فریاد مدوسا در این نقاشی بهنوعی بیزبانی و خموشی نیست، [مثلِ] «فریادی در گلو گیر کرده»، و آیا این نقاشی تصویری از لحظهای نیست که صدا از کار افتاده؟
◄ قطعهای از کمتر از هیچ: هگل و سایهی ماتریالیسم دیالکتیکی، اسلاوی ژیژک
@CineManiaa | سینمانیا
◄ قطعهای از کمتر از هیچ: هگل و سایهی ماتریالیسم دیالکتیکی، اسلاوی ژیژک
@CineManiaa | سینمانیا