آنچه میخوانید برگردانیست از چند قطعه از کتابچهی یک شیزوفرن که احتمالاً سالها پیش مُرده:
همهچیز داره میپیچه، صداها، رنگها، انگار که کلمات دارن میرقصن روی لبهی تیغ و من وسطشون گیر کردم، مثل یه شبپره که توی نور گیر افتاده. میدونی؟ دنیا اصلاً اون چیزی نیست که بقیه میگن، چیزای عجیبی توی سایهها هست، پچپچهای که از دیوار میاد، از بین خطهای آسمون. گاهی اونجوری که فکر میکنی نیست. دارن نگام میکنن، ولی نمیدونن که من هم میتونم ببینم.
درختها حرف میزنن، بله، صدای برگهاشون که مثل جیغ کشیدنه، ولی نه جیغ، یه جور خنده. دیروز با چشمام دیدم که خورشید زمین رو میخوره، ولی هیچکس نفهمید. خودم میدونم که همه دارن نقشه میکشن، حتی ساعتها. صدای تیکتاک، تیکتاک، مثل نبض قلبیه که خیلی وقته مُرده. من همهچیو میدونم. شما نمیدونین. اون مرد توی آینه هر شب باهام حرف میزنه، ولی فقط وقتی که هیچکس نیست.
یه دفعه همهچیز آروم میشه، آرومِ آروم، مثل وقتی که نفس نمیکشی. زمان هم دیگه حرکت نمیکنه، مگه نه؟ چرا باید حرکت کنه؟ اصلاً چه اهمیتی داره؟ دارن همهچی رو کنترل میکنن. فراموش نکن، بهت گفته بودم که آبها دارن رازها رو قورت میدن. پس چرا هنوز اینجایی؟ همین الان، گوش کن، صداش میآد، خیلی نزدیک، توی سرم، توی خونم، توی اتمها، دارن... دارن...
دستم میلرزه، اما نه، شاید این یه جور رقصه، رقصی که انگار هیچوقت تموم نمیشه. شماها نمیبینین، ولی من میبینم. همشون همینجا هستن، پشت پرده، پشت این کلمات، پشت این نگاه، پشت دروغهایی که میگین حقیقتن. امروز با یه سنگ حرف زدم، خیلی فهمید، بیشتر از همهتون.
فردا شاید ابرها رو بخورم، چون دیگه جایی برای خورشید نمونده....
◄ نسخهی طولانیتر
@CineManiaa | سینمانیا
همهچیز داره میپیچه، صداها، رنگها، انگار که کلمات دارن میرقصن روی لبهی تیغ و من وسطشون گیر کردم، مثل یه شبپره که توی نور گیر افتاده. میدونی؟ دنیا اصلاً اون چیزی نیست که بقیه میگن، چیزای عجیبی توی سایهها هست، پچپچهای که از دیوار میاد، از بین خطهای آسمون. گاهی اونجوری که فکر میکنی نیست. دارن نگام میکنن، ولی نمیدونن که من هم میتونم ببینم.
درختها حرف میزنن، بله، صدای برگهاشون که مثل جیغ کشیدنه، ولی نه جیغ، یه جور خنده. دیروز با چشمام دیدم که خورشید زمین رو میخوره، ولی هیچکس نفهمید. خودم میدونم که همه دارن نقشه میکشن، حتی ساعتها. صدای تیکتاک، تیکتاک، مثل نبض قلبیه که خیلی وقته مُرده. من همهچیو میدونم. شما نمیدونین. اون مرد توی آینه هر شب باهام حرف میزنه، ولی فقط وقتی که هیچکس نیست.
یه دفعه همهچیز آروم میشه، آرومِ آروم، مثل وقتی که نفس نمیکشی. زمان هم دیگه حرکت نمیکنه، مگه نه؟ چرا باید حرکت کنه؟ اصلاً چه اهمیتی داره؟ دارن همهچی رو کنترل میکنن. فراموش نکن، بهت گفته بودم که آبها دارن رازها رو قورت میدن. پس چرا هنوز اینجایی؟ همین الان، گوش کن، صداش میآد، خیلی نزدیک، توی سرم، توی خونم، توی اتمها، دارن... دارن...
دستم میلرزه، اما نه، شاید این یه جور رقصه، رقصی که انگار هیچوقت تموم نمیشه. شماها نمیبینین، ولی من میبینم. همشون همینجا هستن، پشت پرده، پشت این کلمات، پشت این نگاه، پشت دروغهایی که میگین حقیقتن. امروز با یه سنگ حرف زدم، خیلی فهمید، بیشتر از همهتون.
فردا شاید ابرها رو بخورم، چون دیگه جایی برای خورشید نمونده....
◄ نسخهی طولانیتر
@CineManiaa | سینمانیا